سه شنبه 29 دي 1383

شعر: و اين تنها تسلاى انسان، متن کامل گفت وگوى منصور ملكى با كيوان قدرخواه - شاعر، شرق

كيوان قدرخواه

كيوان قدرخواه شاعر فرهيخته و فروتنى بود كه طى سال ها سر خويش گرفته و «به قدر همت و فرصت خويش، جهان را معنا» داده بود.شعر او نشانه اشراف شاعر به جوهر شعر، ساخت و زبان است كه با ديد و جهان بينى و درك زمان و جهان معاصر او را از همگامان شعر پيشرو و مدرن كرده است.پس از خواندن آخرين دفتر شعر او (سايه هاى نياسرم _ چاپ ۱۳۸۱)؛ حال و هواى غريبى داشتم. چنان در حالت سحر و جادوزدگى، جذبه، شور و شيفتگى بودم كه توانايى نوشتن درباره شعر از من سلب شده بود. مى خواستم با كسى از اين حال و هوا و شيفتگى بگويم. چه كسى بهتر از خود شاعر؟ از كيوان قدرخواه خواستم اجازه دهد برداشت ها و نظراتم را با او در ميان بگذارم و او هم در اين باره با من حرف بزند. (پيش از اين _ به هنگام انتشار دفتر «از تواريخ ايام» - در سفرى به اصفهان با او گفت و شنودى داشتم كه آن را در ۱۵ آذرماه ۱۳۷۷ در روزنامه آريا به چاپ رساندم). نظراتم را بر كاغذ آوردم و هر موضوعى را با پرسشى همراه كردم و براى او فرستادم. خود به خود كار يك گفت و شنود شكل گرفت. در فاصله اى كه قدرخواه به پاسخ نوشتن اشتغال داشت، من يادداشتى با عنوان «ملالى هست كه قلم از وصفش عاجز است» نوشتم و نسخه هايى از آن را براى قدرخواه، محمدرحيم اخوت و زاون قوكاسيان به اصفهان فرستادم و نسخه هايى ديگر را در تهران به محمد حقوقى و بعضى از دوستانم دادم تا بخوانند و سپس آن را در «جهان كتاب» به چاپ رساندم.اما... افسوس كه ديگر قدرخواه نيست. او از آستانه گذشت، همچون «فرو چكيدن قطره قطرانى در نامتناهى آسمان».

ستاره ها نهفتم در آسمان ابرى
دلم گرفته اى دوست، هواى گريه با من
•••
•آقاى قدرخواه! شما قبل از انتشار دفتر «سايه هاى نياسرم» سه دفتر ديگر منتشر كرده ايد: «گوشه هاى اصفهان» (۱۳۷۰)، «پريخوانى ها» (۱۳۷۳) و «از تواريخ ايام» (۱۳۷۷). سه دفترى كه در جنجال انتشار دفترهاى قطور و پرتيراژ آرام آمدند و آرام آرام جايگاه خود را در ادبيات امروز يافتند (راستش من گاهى فكر مى كنم كه شاعرانى با كتاب هاى پرتيراژ و قطور شاعر نيستند، فوتباليست هستند!) سه دفترى كه از شما چهره اى متفاوت از شاعران ديگر ارائه مى دهد. در اين گفت وگو مى خواهم از آخرين دفتر شعرتان _ سايه هاى نياسرم _ سخن بگوييد اما در آغاز از شما خواهش مى كنم از شكل گيرى ذهنى خود در آشنايى با شعر امروز ايران و روى آوردن به شعر امروز بگوييد.
درباره آشنايى ام با شعر امروز و روى آوردن به اين هنر والا و اين تنها تسلاى انسان، بايد بگويم به قول نيچه بزرگ: «هر آن كس كه بهشتى نو آفريد، نيروى اين كار را تنها در دوزخ خويش يافته است» من مدعى آفريدن بهشتى نو نيستم اما آن دوزخ را تجربه كرده ام. تا آنجا كه به ياد دارم در دوره دبيرستان با كشف جاذبه هاى شعر كلاسيك در ابتدا چند سالى را صرف مطالعه ديوان هاى شعراى معروف كلاسيك و گشت و گذار در تذكره ها و تاريخ هاى ادبيات كردم. در اين دوره خاص (بين سال هاى ۳۸ تا ۴۲) راهنما و استاد من، آقاى دكتر محمدجواد شريعت بودند. يادشان بخير و عمرشان دراز باد. (هر چند از مخالفان سرسخت شعر امروزند، اما احاطه و آگاهى ايشان به شعر كلاسيك و ادبيات كهن كاملاً مشهود و مشهور است) تا آنجا كه به ياد مى آورم استاد شريعت در قالب هاى عروضى به قول قدما طبع آزمايى مى كردند و قصايد آبدارى مى سرودند. در سال هايى كه مطالعات ادبى ام را شروع كرده بودم، ايشان به من پيشنهاد كردند كه كتابى تاليف كنم! واضح است كه براى يك محصل پانزده، شانزده ساله مواجه شدن با چنين پيشنهادى تا چه حد موجب شور و شوق و حيرت مى شود. ايشان گفتند چند موضوع ادبى را انتخاب كرده ام هر كدام را كه بيشتر مى پسندى انتخاب كن! تا راه و چاه را به تو نشان دهم. يكى از موضوعات «بديهه سرايى در ادبيات فارسى» بود كه من همان را انتخاب كردم و استاد ليستى از تذكره ها و تاريخ هاى ادبيات به دستم دادند كه همه آنها نيز در كتابخانه دبيرستان ما موجود بود و اداره اين كتابخانه هم به عهده من گذاشته شده بود. استاد گفتند: بردار يكى يكى اين كتاب ها را ورق بزن، اين فيش ها را هم بگذار كنار دستت و هر جا به جمله اى برخوردى كه نوشته بود فلان شاعر بداهتاً يا فى البداهه يا ارتجالاً فلان شعر را سروده، شعر و نام شاعر و صفحه كتاب و مشخصات كتاب را بر روى فيش بنويس و بالاى آن هم اول، نام شاعر و بعد تاريخ تولد و وفاتش را يادداشت كن. همين فيش ها وقتى جمع شد، مرتب مى شوند و مبدل به يك تاليف ادبى خواهند شد. بنده هم كه شيفته تاليف كردن شده بودم و البته مقتضاى آن سن و سال هم بود شب هاى طولانى زمستان هاى ۳۸ و ۳۹ را صرف فيش نويسى و تورق تذكره ها و دواوين كردم. هنگامى كه تعداد فيش هايم به چندصدتا رسيده بود، كمى هم پخته تر شده بودم به تدريج متوجه شدم هدف استاد از اين پيشنهاد فريبنده براى يك نوجوان در واقع كشاندن من به راهى بود كه مجبور شوم هر آنچه درباره ادبيات كلاسيك در دست بود از تذكره دولتشاه و لباب الالباب گرفته تا تذكره نصرآبادى و تذكره آتشكده آذر و تذكره ميخانه و از تاريخ ادبيات دكتر صفا و استاد همايى و ادوارد براون گرفته تا شعرالعجم و چهار مقاله و غيره و غيره را صفحه به صفحه مطالعه كنم و توشه اى از گنجينه گرانبهاى ادبيات كلاسيك كشورمان برگيرم.


اين دوره اولين گام هاى من بود براى وارد شدن به حيطه ادبيات فارسى، اما نه ادبيات امروز بلكه ادبيات كلاسيك و شعر و نثر قدما. بعدها در سال هاى آخر دبيرستان كم كم با كمك دوستان فرهيخته ام از جمله حسين شيدنيا و هوشنگ انصارى فر با شعر اخوان و شاملو و فروغ و نصرت رحمانى و نادرپور و سيمين بهبهانى آشنا شدم و بدون درگيرى با جريانى كه آن روزها مهدى حميدى شيرازى و ديگران راه انداخته بودند ناگهان خود را در قلب شعر امروز يافتم. من نيما را پس از شاملو و اخوان شناختم و هنگامى كه به سرچشمه رسيدم با خواندن كتاب «حرف هاى همسايه» و اشعار نيما بينش تازه اى پيدا كردم كه به نظرم خيلى جذاب، امروزى و دامنه دار بود. هنگامى كه وارد دانشگاه شدم (سال ۴۲) خوشبختانه مصادف با دوره اى بود كه نشريات ارزشمندى منتشر مى شد. كتاب هفته بود از موسسه كيهان به سردبيرى دكتر هشترودى و همت شاملو و كتاب ماه، فصلنامه هاى آرش و جنگ اصفهان و انديشه و هنر، جهان نو، فرهنگ و زندگى بود و مجلات ادبى ديگر مثل بازار ادبيات از رشت، مجله نگين و نشريات ديگرى كه معمولاً دو سه شماره بيشتر نمى پاييد اما مغتنم بود و كتاب هاى شعر شاعران نام آور آن روزگار (دهه چهل) كه مدام يكى دو تاى آن پشت ويترين كتاب فروشى هاى روبه روى دانشگاه تهران به چشم مى خورد. بنده هم شيفته وار آنها را مى خريدم و به جاى خواندن مى بلعيدم به خصوص كه ترجمه هاى خوبى از شاعران معاصر سرزمين هاى ديگر هم در اين جنگ ها و فصلنامه ها البته گهگاه پيدا مى شد. ترجمه خلاقانه بهمن شعله ور از شعر «سرزمين هرز» اليوت در آرش، ترجمه «سنگ آفتاب» از دوست عزيزم زنده ياد ميرعلايى و ترجمه هاى ديگرى از مترجمان بنام آن زمان مثل استاد ابوالحسن نجفى، سيدحسينى، مكلا، موحد، صمدى، شهدادى و ديگران كه نشان مى داد شعر امروز اگر در دست مترجم اهل باشد از هر زبانى مى تواند به بهترين شكل به زبان فارسى برگردد و شعر هم باقى بماند. در همان زمان يعنى دوره دانشجويى در دانشكده حقوق تهران من هم براى خودم دست به نوشتن زدم. به ياد دارم كه هيچ يك از نشريات و مجموعه هاى شعرى بيشتر از «جزوه شعر» بر من اثر نداشت. جزوه شعرى ها يك سر و گردن از شاعران معروف و ريش و پشم دار آن روزها بالاتر بودند. البته نه همه آنها بلكه بعضى شان كه واقعاً فوق العاده بودند، افق هاى تازه كشف مى كردند و دريچه هاى حيرت آورى در شعر امروز مى گشودند. سراپا شور شعر داشتند. هيچ منتى هم براى چاپ كارهايشان در مجلات ادبى معروف آن زمان از كسى نمى كشيدند. بعد ديگر دوره نوشتن و باز نوشتن و سركشيدن به پايتخت هاى هنرى اروپا بود و نهايتاً ناگهان جو انقلاب مرا نيز مانند ديگران تحت تاثير قرار داد كه نتيجه آن چاپ مجموعه شعرى شعارى بود. خوشبختانه به محض چاپ متوجه شدم كه كار بسيار پرتى است و در مراسمى كه با حضور دوستان برگزار شد همه آنها را سوزانديم، البته چند جلدى از آن در دست دوستان ناقلا ماند كه اسباب خجلت و شرمندگى است و بنده خودم را مبرا مى دانم از انتشار چنين مجموعه اى به خودم و حتى نامش را نيز نمى خواهم بشنوم. در دوره دانشجويى با شاعر و منتقد معروف آقاى محمد حقوقى كه همشهرى ام بود آشنا شدم و در پاتوق آنها با ديگر دوستان و دست اندركاران جنگ مثل هوشنگ گلشيرى، محمد كلباسى، جليل دوستخواه، رضا شيروانى و ديگران كه شنيدن حرف و نقل ها و نظرياتشان برايم فوق العاده مغتنم بود و در دوره دوم جنگ كه جلسات آن هم شكل گرفته بود من هم به اصفهان آمدم تا بمانم و ميرعلايى هم آمده بود كه بماند با دوستان ديگرم محمود نيكبخت، يونس تراكمه، احمد گلشيرى، برهان حسينى، محمدعلى موسوى، محمدرحيم اخوت، احمد اخوت، رضا فرخفال، اميرحسين افراسيابى و على خدايى آشنا شدم (اواخر دهه شصت و اوايل دهه هفتاد). در سال ۷۰ «گوشه هاى اصفهان» را منتشر كردم. استقبال دوستان صاحب نظر از اين مجموعه برايم شوق آور بود. به دنبال آن چند سالى مشغول مجموعه «پريخوانى ها» بودم. مشوقان من بيشتر زنده ياد احمد ميرعلايى و محمود نيكبخت و محمدرحيم اخوت بودند. جليل دوستخواه و مرحوم گلشيرى و آقاى حقوقى از دوستان حلقه جنگ هم مشوقان هميشگى من بودند. نتيجه كار مجموعه سوم يعنى «از تواريخ ايام» بود كه در سال ۷۷ منتشر شد و گفتنى ها درباره آنها گفته شده است. فعلاً اين مجموعه آخر با قطع كوچك و غريب و صفحات ناچيز را به چاپ داده ام تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد. از بحث تاريخ نگارى كه بگذريم بايد درباره اين مجموعه و كارهاى قبلى ام بگويم با آن كه قبلاً نيز در جاهاى ديگر به آن اشاره شده من در هر سه مجموعه قبلى هدف هاى خاصى را دنبال كرده ام كه شايد در «سايه هاى نياسرم» تا حدى به نتيجه رسيده باشد. من هميشه در اين فكر بوده ام كه شعر امروز ما ظرفيت و توسع شعر امروز غربى را ندارد و به طور كلى چيزى به نام «شعر نمايشى» Dramatic Verse كه غربى ها با آن كارهاى شگرفى را انجام داده اند، نداريم. تقصير نيز مستقيماً به گردن شاعران ما به خصوص شاعران نام آور بوده كه هميشه به چند سطر روشنفكرپسند قانع بوده اند. شعر امروز محتاج به ديالوگ شعرى، مونولوگ شعرى و كاراكتر شعرى است. من در «گوشه هاى اصفهان» چه در شعر «چناردالبتى» چه در شعر «گوشه ها» سعى كرده ام كاراكترهاى خاصى بسازم كه معروف ترينشان همان «آصفه» است، به علاوه سعى كرده ام ديالوگ و مونولوگ شعرى بسازم. در «پريخوانى ها» هم اين هدف دنبال شده و همه شعرهاى اين مجموعه در حول و حوش كاراكترى به نام «آصف» مى گردد. شخصيتى شعرى كه مدام شكل عوض مى كند و در حال مسخ شدن است. انسان _ شيطانى كه به گربه، كلاغ، موريانه و موج تبديل مى شود. در مجموعه «از تواريخ ايام» نيز در كتاب مجالس آن كاراكتر زنى به نام «سودابه» محور شعرهاست. اما در مجموعه جديد البته سعى شده كارى كه در «چناردالبتى» به شكل ديگرى انجام شده بود _ يعنى پرداخت نوعى شعر چندصدايى _ تكامل يابد. در «سايه هاى نياسرم» كوشش كرده ام چه از نظر شكلى و چه از نظر زبانى و درونمايه شعر چندصدايى به شكل خاص ارائه شود. كاراكترهاى شعرى (كه به كلى با كاراكتر داستانى متفاوت است) خلق شود و همان طور كه شما اشاره كرده ايد هم مونولوگ و هم ديالوگ شعرى ابداع گردد. سعى شده كه كاراكترها گهگاه عوض شوند يا چند كاراكتر تبديل به يك كاراكتر و چند صدا تبديل به يك صدا گردد. اين كارها احتياج به ممارست و رياضت واقعى داشته است اما در هر حال قضاوت درباره اينكه من در اين كار موفق شده ام يا نه با شما و ديگر مخاطبان خاص اين شعر است. بد نيست همين جا عرض كنم، اشاره اى كه شما به تيراژ كرده بوديد و طنزى كه به كار رفته بود نه تنها جالب بود بلكه به نظر من واقعيت محض است. من تصور مى كنم امروز روزگارى نيست كه شعر مخاطب عام داشته باشد، نه تنها شعر بلكه ساير هنرها نيز مخاطب خاص مى طلبند به جهات عديده كه دلايل آن را خواهم گفت. به علاوه من هميشه بر اين باور بوده ام كه ده يا صد يا حداكثر پانصد مخاطب قدر يعنى مخاطبانى كه پا به پاى شاعر پيش بروند به هزاران خواننده كه مصرف كننده منفعل كارهاى ساده پسند و احساساتى هستند، مى ارزند.

هنر مدرن هنر عامه پسند نيست. براى ارتباط برقرار كردن با آن آموزش و دانش لازم است. همان طور كه براى پيش پاافتاده ترين پديده هاى زندگى مدرن آموزش، ضرورى است و به نظر همه هم طبيعى مى آيد. شما يا بنده براى دوچرخه سوارى يا حتى مسواك زدن يا استفاده از پيش پا افتاده ترين وسايل و لوازم زندگى مدرن از دوران نوباوگى و كودكى آموزش ديده ايم، حتى روشن و خاموش كردن راديو و گرفتن ايستگاه هاى مختلف و عوض كردن امواج يا استفاده از وسيله كنترل از راه دور تلويزيون نوعى آموزش و تخصص مى خواهد. همين وسيله ها اگر به دست يك آدم صدسال يا دويست سال پيش بيفتند، مسلماً نمى داند چيست و به چه كار مى آيد. همين پياده روى در كوچه و خيابان هم امروز تربيت و آموزش مى خواهد كه به تدريج در طى زندگى آموخته ايم كجا متعلق به پياده هاست و كجا متعلق به سوارى ها و در كجا و با چه خط كشى مى توان عرض خيابان را طى كرد و غيره و غيره و فكر نمى كنيم كه طى دوران خاصى آنها را آموخته ايم، اما جاى حيرت است كه مردم به محض اينكه با هنر مدرن روبه رو مى شوند توقع دارند بدون هيچ گونه آموزش و دانش و تربيتى ذهنى، بصرى و سمعى آن را تمام و كمال دريابند و عدم درك و دريافت خود را به پاى بى دانشى و عدم تربيت ذهنى خودشان نمى گذارند بلكه به پاى هنر پيچيده اى كه به همان پيچيدگى ساير پديده ها مدرن است، مى گذارند و بلافلاصله آن را مردود مى شمارند. روبه رو شدن با پديده هايى كه ما نمى شناسيم هم موجب ترس مى شود و هم موجب نفرت! پديده هاى هنرى امروز پديده هاى سهل و آ سانى نيستند كه هر كه از راه مى رسد بدون پشتوانه ذهنى آن را درك كند. همان طور كه ساير پديده هاى دوران مدرن چنين اند. تصور بفرماييد كه زمان را متوقف كنيم، به عقب بازگرديم و مثلاً نادرشاه افشار را از اسب تيزتكش پياده كنيم و بگوييم بفرماييد سوار اين موتور دو هزار يا اين اتومبيل ۲۰۰۲ شويد! مسلماً نادرشاه وقتى ببيند نه با كاه و جو و نه با مهميز و شلاق نمى تواند از اين وسايل، سوارى بكشد آنها را وسايلى بى مصرف و مسخره قلمداد خواهد كرد و احتمالاً تصور مى كند كه خواسته است با سر هم كردن آهن آلات و پيچ و مهره هاى بى شمار موجب حيرت او را فراهم كند يا فريبش دهد. پاسخ به سئوال اول بسيار طولانى شد، شايد علتش كليت داشتن اين سئوال است. چون رويكرد به هنر امروز و تجربه در نوشتن شعر احتياج به مقدماتى طولانى دارد.
•به اعتقاد من انتشار دفتر شعر «سايه هاى نياسرم» اتفاق بسيار مهم و مباركى براى شعر امروز ايران است. مى خواهم با كنكاش در تاريخ چاپ «از تواريخ ايام» - سومين دفتر چاپ شده از شعرهايتان _ بدانم چه زمانى اين اتفاق روى داد. از «تواريخ ايام» در سال ۱۳۷۷ به چاپ رسيده، شعر هاى اين كتاب در سال هاى ۷۵ و ۷۶ نوشته شده است. دو شعر بلند كتاب «سايه هاى نياسرم» تاريخ ندارند. خود كتاب در سال ۱۳۸۱ چاپ شده است. گيرم يك سالى در كار تدارك چاپ و انتشار بوده ايد. در فاصله ۷۶ تا ۸۰ شما چه فكرى درباره شعر امروز ايران مى كرديد؟
درباره اتفاق اميدوارم چنين باشد. شما صاحب نظر هستيد و نظرتان درباره شعر «سايه هاى نياسرم» براى من اهميت دارد. بله، همان طور كه دقيقاً مشخص كرده ايد، مجموعه هاى قبلى داراى تاريخ است اما شعر هاى اين مجموعه تاريخ ندارد. نداشتن تاريخ به خصوص براى شعر «سايه هاى نياسرم» دلايلى دارد كه خواهم گفت، اما من شخصاً در فاصله سال هاى ۷۶ تا ۸۰ و قبل و بعد از اين تاريخ ها سعى كرده ام كه در جريان كار هاى شعرى ايران و حتى المقدور ساير كشور ها به خصوص كشور هاى غربى باشم كه تصور مى كنم در دهه هفتاد اتفاقات جديدى در حوزه شعر رخ داده است كه فعلاً در گرد و غبار كسانى كه مشغول گرد و خاك كردن اند، خيلى واضح به چشم نمى آيد. بايد اين گرد و غبارها فرو بنشيند تا بتوان بهتر و درست تر قضاوت كرد.
•كتاب سايه هاى نياسرم كه به دستم رسيد، اول درباره قطع و اندازه كتاب فكر كردم. بعد كه شعر «سايه هاى نياسرم» را خواندم _ البته بايد اعتراف كنم در دو سه صفحه آغاز متوجه نبودم چه دارد مى گذرد- ناگهان در ذهنم جرقه اى زده شد: اين سطر هاى شعر كه در حقيقت مونولوگند، به ديالوگى تبديل مى شوند. چهار شخصيت، هر يك با خود حرف مى زند (مونولوگ) و نيز بدون مخاطب قرار دادن هم با هم حرف مى زنند (ديالوگ). نفر اول (مى تواند راوى = شاعر باشد، از آن روى كه سطر ها با حروف سياه چيده شده است و جاى چاپ حرف هاى او در بالاى ستون وسط است، همچون سردسته اى) اين طور آغاز مى كند:
بازگرديد‎/ به خانه هايتان بازگرديد... ‎/نفر دوم مى گويد:‎/ كسى در راه بود‎/ پنداشتم مى دانم...‎/ نفرسوم مى گويد:‎/ مى دانستم نشانه ها ظاهر خواهد شد‎/ به مهتابى آمدم...‎/ نفر چهارم مى گويد: ‎/ آن روبنده سياه را ديدم‎/ چيز ديگرى به خاطر نمى آورم... ‎/ بعد متوجه شدم اولين جمله هاى نفر سوم و چهارم مى تواند ادامه جمله نفر دوم باشد. يعنى اين طور بخوانيم:
كسى در راه است/ مى دانستم نشانه ها ظاهر خواهد شد/
آن روبنده سياه را ديدم.
به عبارتى ديگر سطرها را هم مى توان عمودى خواند و هم افقى. حالا فهميدم كه چرا قطع كتاب غيرمعمول است!
براى آن كه بفهميم چه قدر اين كار آگاهانه بوده است و پيوند منطقى جمله ها تا چه اندازه حساب و كتابى داشته است، سطر هشتم از ستون اول را مى خوانيم و بعد سطر هشتم از ستون دوم و بعدتر سطر هشتم از ستون سوم را (كه همه مقابل هم قرار گرفته اند) و بالاخره سطر نهم از ستون اول را:باد بر فراز ويرانه هاى آب پرسه مى زد/ مرغان سقا پر كشيدند/ گربه ى كور در ايوان هاى سنگى سرگردان بود/ و همزاد خويش را مى جست.چه طور اين حساب و كتاب ها در دستتان بود؟
كاملاً درست است. انتخاب چنين قطعى براى اين كتاب به جهت ضرورتى بوده كه شما دقيقاً به آن اشاره كرده ايد. بيشتر قسمت هاى شعر «سايه هاى نياسرم» سه ستونى است و اين سه ستون بايد در كنار هم قرار مى گرفتند، به طورى كه چه افقى خوانده شوند و چه عمودى يك تصوير واحد خاص را القا كنند. به علاوه به غير از راوى ما بايد در يك زمان سه صداى مختلف را بشنويم يا دريافت كنيم كه اين البته با نفس متن نوشتارى كه محتاج به طى زمان است تا از سطرى به سطر ديگر برسيم منافات دارد. شايد يك اجراى سه نفرى بتواند تا حدى نظر مرا تامين كند اما مخاطب هوشمند كه شعر را در ذهن خود بازسازى مى كند، مى تواند با دو بار خواندن، ديالوگ ها را هم زمان دريافت كند. ديالوگ هايى كه به قول شما از جهتى مونولوگ است و صداهايى كه گاه يكى مى شوند و دوباره از هم فاصله مى گيرند و فراز و فرود دارند. من سال ها بر روى اين شعر كار كرده ام و از معجزات كار مداوم يكى هم نشان دادن راه و رسم كار به وسيله مديوم هنرى و كار مداوم با آن است. دست ورزى با زبان و كوشش در بيان آنچه بيان ناشدنى است، باعث مى شود كه گهگاه كار به شما بگويد كه چه شكلى مى خواهد به خود بگيرد. در واقع بين نويسنده و نوشته اش يك دادوستد متقابل ايجاد مى شود. اين كار، كارى دقيقاً حساب شده، سنجيده شده و ساخته شده است. همان طور كه هر اثر هنرى ديگر نيز به نظر من بايد چنين باشد.
•هنگامى كه سطرها را عمودى مى خوانيم چهار شخصيت _ از آن رو كه هر يك در مونولوگ خود _ در جاهايى با زبان خاص خود از ديگرى جدا مى شوند (مثلاً آن كه تكيه كلام «آقا» دارد) با ديگر و ديگرى فرق دارد. اما نكته مهم اين است كه چون سطرها را افقى مى خوانيم، نه چهار شخصيت كه همه يك تن مى شوند. آيا چنين است؟
بله، همان طور است كه مى گوييد. يك وجه شعر «سايه هاى نياسرم» كه يكى از وجوه گوناگون آن است، تفاوت در نوع خواندن است. اگر هر ستون را عمودى بخوانيم چهار شخصيت و به غير از راوى كه با حروف درشت مشخص شده سه شخصيت مشغول مونولوگ (تك گويى) و ديالوگ (گفت وگو) هستند. اما اگر ستون ها را افقى بخوانيم اين سه شخصيت يك شخصيت مى شوند. درباره اين جداسازى و درهم آميزى دقيقاً كار شده است.
با شعر «سايه هاى نياسرم» متوجه شدم كه قبلاً چه تعاريف ساده دلانه اى درباره سرودن شعر داشته ايم مثلاً حكم «پل والرى» كه گفته است: «مصرع اول هديه خدايان است» و يا اين كه «شعر در حالت بى تابانه و لحظه شعور نبوت به سراغ شاعر مى آيد» (با همه احترامى كه براى گوينده اين نقل قول قائلم) و يا وقتى به ياد مى آورم كه چقدر خوشحال مى شدم و به خود مى باليدم كه مى فهميدم اين و آن استعاره يا اين و آن نماد يعنى چه! حالا مى خواهم بدانم شما براى نوشتن «سايه هاى نياسرم» تا چه اندازه از پيش به همه جوانب شعر و ساخت آن انديشيده ايد؟ چند بار تا مرحله «رضايت كامل» در شعر دست برده و به عبارتى ديگر آن را «اديت» كرده ايد؟ و از آنجا كه هنوز بيمارى كشف نمادها و استعاره ها در ما وجود دارد! آيا نام شعر به حرف و حديثى دلالت دارد؟ و باز گرچه بر اين اعتقادم كه در پى يافتن معانى تك تك كلمه ها تلاش بيهوده و غيرلازمى مى كنيم با اين حال آيا فهميدن اين كه «آصفه» كيست و يا «هفدهمين روز از ماه اسفند از سال ۱۳۲۲» اشاره به چيست، لزومى دارد؟
خب، اين حرف شما از نظر من كاملاً درست است. من به هيچ وجه به كشف و شهود آنچنانى يا الهام قائل نيستم. شايد در ضمن كار با زبان يا در شروع كلمات كه جادوهاى خاص خود را دارند به ذهن فرمان دهند يا موجب تداعى هاى گوناگون شوند اما در شعر امروز همه چيز بستگى به معمارى خاص كلام دارد. به نظر من شاعر بايد همچون مجسمه ساز يا نقاش به زبان به مثابه ماده خام بى شكل نگاه كند. گرچه در هر صورت مديوم شاعر با مديوم مجسمه ساز و نقاش تفاوت ماهوى دارد. مديوم شاعر زبان است يعنى اشكال خاصى كه خواهى نخواهى به مدلول ها و معانى بيرونى اشاره دارند، در حالى كه يك تكه سنگ يا گچ يا رنگ و خط مديوم خاص هنرمند است و فى النفسه دلالت بيرونى ندارد. به علاوه مديوم نقاش و مجسمه ساز مديومى همگانى نيست بلكه خاص هنرمند است اما زبان هم مورد استفاده عامه مردم است و هم قرار است به عنوان ماده خام ساختارى هنرى به كار گرفته شود. اين جاست كه تا حدى مشكلات كار شاعر روشن مى شود و همين جاست كه مى فهميم چرا بعضى از شاعران جوان امروز در پى بى معناسازى واژه ها و كلمات هستند. اين معنى زدايى شايد به خاطر آن است كه شاعر تصور مى كند با حذف معنا با مديومى دست ورزى خواهد كرد كه خاص خود او خواهد بود و وجه مشتركى با زبان مردم يا زبان نوشتارى، نامه نگارى، روزنامه اى، ادارى و غيره ندارد. اما آن روى سكه نيز بايد ديده شود. به عبارت ديگر معنازدايى نمى تواند واژه را به مديومى بى طرف و خاص تبديل كند مگر آن كه تبديل به صوت خالص شود آن هم اصوات فالش كه در اين صورت ديگر شاعر در حوزه زبان نيست بلكه در حوزه اصوات است، يعنى در حوزه هنر ديگرى كه موسيقى نام دارد نه شعر. اما موسيقى كجا و اصوات فالش كجا! به هرحال زبان به علت دووجهى بودنش كار را براى شاعر به مثابه يك مجسمه ساز يا نقاش فوق العاده سخت مى كند؛ به خصوص كه اشكال صورى و عادتى نيز (مثل وزن و قافيه و سخنورى و آرايه هاى بديعى) از آن گرفته شود. از اين مطلب كه بگذريم بد نيست كه من همين جا نظرم را نسبت به كار با زبان و زبان ورزى به طور صريح بيان كنم.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

من فكر مى كنم واقعاً اين ساده نگرى است اگر ما تصور كنيم با ور رفتن و بازى كردن با واژه ها و به قول عزيزى به رقاصى واداشتن نثر و يا آوردن كلمات قلمبه و سلمبه،يا كنار هم نهادن بدون دليل چند كلمه هم شكل يا هم وزن يا هم آوا مى توان دست به خلاقيت زد! چه عمرهاى گرانبهايى كه صرف اين بازى ها شده و به جايى هم نرسيده است. من هيچ گونه خودنمايى در زبان را نمى پسندم، همچنين هيچ گونه تشخص مصنوعى كه بعضى با توسل به يك تعداد خاصى از واژه ها يا يك جور نحو بى مزه براى خود قائلند. چه نويسنده و چه شاعر بايد به درجه اى از مهارت در به كارگيرى زبان برسد كه مخاطب به آسانى نتواند ظرايف و مكارى هاى هنرمند را ببيند. اگر به راحتى ديده شود به راحتى به دست آمده و به راحتى هم قابل تقليد است. نمونه هاى آن را ديده ايم و پيش رويمان است. شلنگ و تخته انداختن در زبان و اعوجاج هاى عجيب و غريب براى ايجاد ابهام تصنعى نيز كارى است كه قدما تا نهايت آن پيش رفته اند و اكنون نيز هيچ جاذبه اى ندارد. نگاه كنيد به قصيده ترسائيه خاقانى مثلاً تا اعمال اين ابهام تصنعى و لغوى قدما را به نحو بارز مشاهده كنيد. خاقانى پيش پاافتاده ترين حرف هايش را با قلمبه و سلمبه ترين كلمات و دور از ذهن ترين آرايه ها بيان مى كند. وقتى مى خواهد بگويد مثلاً دنياى درون خيلى مرا آزار داده، مى گويد: «فلك كج روتر است از خط ترسا/ مرا دارد مسلسل راهب آسا» تا زمان ظهور سعدى هنر شاعرى نوعى سخن پردازى و سخنورى بود. هر شاعرى كه بيشتر قلمبه مى گفت، شاعرتر بود. اين دوره طى شد. دوره سعدى هم طى شد با حافظ هم غزل فارسى به عرش رسيد. قالبى كه مجال كمال سخنورى شيوا و هنرنمايى در پس و پيش كردن و انتخاب كلمات دلربا و هم آوا و غيره است. دوره انحطاط هم در پى آن آمد و دوباره بازگشت و بعد از همه اينها، «نيما » آمد و راهى را گشود كه فعلاً به اينجا رسيده است. حال من با كمال تعجب و حيرت با شاعرانى برخورد مى كنم كه ذهنيتى خاقانى وار دارند. يعنى بدون آن كه دقيقاً آگاه باشند ذهن آنها درست مثل ذهن خاقانى و عنصرى به دنبال كلمات خاص و عجيب و غريب است و بعد هم به هم چسباندن يا از هم پاشيدن آنها كه البته تفاوت چندانى با هم ندارد. من مى گويم شاعر امروز براى بيان جهانش كه فوق العاده پيچيده است و هيچ ربطى به جهان خاقانى يا قاآنى همين عصر قاجار ندارد بايد به درجه اى از مهارت در به كارگيرى زبان برسد كه اين زبان هيچ گونه حائل و پرده اى ايجاد نكند. زيرا جهانى كه قرار است بيان شود خود آن چنان تاريك و مبهم است كه ايجاد ابهام لفظى ديگر كار خنده دارى به نظر مى رسد. شاعرترين شاعران به نظر من آنهايى هستند كه زبان در دستشان مثل موم نرم و قابل انعطاف است. به ظاهر در زبان اتفاقى نمى افتد اما با بازخواندن هاى مكرر خواننده متوجه مى شود كه اتفاقاً در همين زبان به ظاهر ساده است كه اتفاقات اساسى رخ داده و بيانى به دست داده شده كه تا قبل از آن غيرممكن مى نمود.
•سه تصوير خط هيروگليف، خط ميخى و خط برناوى (كه خواننده از واقعيت وجودى اش بى اطلاع است) فقط با «تصوير» معنا مى يابند. آيا خود شما از معنى و مفهوم آنها اطلاع داريد؟ به راستى نگران نبوديد كه معنى و مفهوم آنها به متن شعر لطمه اى بزند؟


ابداً. زيرا اين خط در اين جايگاه و در درجه اول شايد نشانه هايى از ندانستن هاى راوى است و بعد طرحى است براى رسيدن به ماوراء (لغت _ معنى) به عبارت ديگر خطوطى كه براى بيشتر ما هر سه تاى آن و براى بعضى از ما آخرين خط (برناوى) خطوطى كاملاً بى معناست، شايد همين ها به ما كمك كند تربيت ملانقطى بودن را كنار بگذاريم و مدام در پى معنى كردن شعر امروز يا پيدا كردن مفاهيم و نشانه هاى خاصى در پشت جملات و واژه هايش نباشيم. البته منظورم بى معنايى نيست بلكه نشان دادن حدفاصل و دره عميقى است كه بين شكل واژه، تلفظ آن و تركيب واژه ها با مدلول هاى خارجى وجود دارد. همين چندگونگى بيان يك كلمه يا كلام و البته صرف شكل اين خطوط از نظر تصويرى نيز مدنظر بوده است. درست مثل نشان دادن يك قطعه خط فارسى شكسته نستعليق فلان خطاط به يك آدم بى سواد و دركى كه چنين شخصى از چنين قطعه اى دارد. اين شخص آگاه است كه اين نوشته ها خطى است كه در پشت آن معناها و مدلول ها نهفته است اما اين معناها و مدلول ها چيست؟ آدم بى سواد احتمالاً در تخيلات خود تصاوير عجيب و غريب و معناهاى درهمى مى سازد. اما هر چند هم كه اين تصاوير و معناها دور از متن قطعه خط باشد باز هم اشيا، عناصر و معناهايى را در ذهن اين مخاطب بيدار كرده كه درخور توجه است.
•«ملالى هست كه قلم از وصف آن عاجز است» اين جمله از متن آن نامه جادويى است كه به نظر من به همه كنجكاوى ها درباره معنى و مفهوم شعر جواب مى دهد. با اين حال بايد گفت شعر «سايه هاى نياسرم، شعرى است بسيار تلخ، گاه سياه _ بى هيچ رنگى، حتى رنگ «سايه»! شعر در فضايى بسيار تاريك جريان دارد، فضايى كه هيچ روزنى ندارد تا لحظه اى فقط لحظه اى نورى به آن بتابد. شعر فريادهايى بى صداست! شعر در بيان تلخ و اندوهگنانه اش از ملالى و اندوهى ناشناخته حكايت مى كند كه قلم از وصفش عاجز است! گاه شعر از زمان و مكان بس ترسناك و مخوفى سخن مى گويد. همه و همه اينها به نظرم در ذات شعر وجود دارد. شايد در لحظه هاى نوشتن آلام و دردها و مصايب زمانه شاعر را در خود فشرده اند كه حاصل آن چنين تلخ و سياه و اندوهگنانه و خوف آور است و چون آوارى بر سر خواننده شعر فرو مى ريزد. البته اين سياهى و تلخى و ياس از جنس شعر «اخوان» نيست كه بيانگر دوره اى از تاريخ ماست كه با سپرى شدن آن دوره متاسفانه آن شعرها هم به «تاريخ ادبيات» سپرده مى شود. حرف و حديث شعر «سايه هاى نياسرم» تاريخ مصرف ندارد (شايد از اين روست كه در كتاب تاريخ نوشتن شعر را زير شعر نمى بينيم) و نيز گرچه «نياسرم» ما را به مادى نياسرم در اصفهان مى كشاند و يكى دو بارى در شعر از نياسرم و اصفهان حرفى به ميان مى آيد اما مكان همچون زمان ناشناخته است و مى تواند هر جاى ديگر باشد. من اين گونه درباره شعر سايه هاى نياسرم مى انديشم. آيا به خطا رفته ام؟
از جهتى كاملاً درست است. اين شعر شعرى بى زمان و مكان است. گرچه در هنگام نوشتن آن به ياد دوره خاصى از عمرم و مكان خاصى در زندگى ام بوده ام. يا لازم است به مايه هاى ذهنى ام اشاره كنم؟ تصور نمى كنم به خواندن اين شعر به صورتى كه اكنون نوشته و چاپ شده كمكى بكند، زيرا شعر حدود زمانى و مكانى دستمايه هايش را مى شكند و اين خود به نظر من يكى از معجزات زبان است كه اينچنين در شاعر مى دمد و او را به اين سو و آن سو مى كشاند، به طورى كه مبانى اوليه ذهنى كاملاً دستخوش قدرت هاى نامحدود زبانى مى شود. به هرحال براى اثبات همين حرف كه زدم بد نيست سكوهاى پرش اين شعر را تا آنجا كه حافظه ام يارى مى كند به طور مختصر بازگو كنم: دوران كودكى و نوجوانى يعنى بين سنين ۷ تا ۱۸ سالگى ام دورانى بود كه خانواده ها به دنبال استقلال بودند و از هم مجزا مى شدند. ما نيز (منظور پدر و مادر و خواهرانم است) از منزل پدربزرگ و مادربزرگ در يكى از كوچه هاى اصفهان (پاچنار دالبتى) جدا شديم و در آن قسمت از شهر كه نوساز و تا حدى اعيان نشين بود يعنى محله عباس آباد سكونت يافتيم. (در آن دوران هنوز بيشتر خانواده ها دسته جمعى و معمولاً در يك خانه بزرگ بهشت آسا با معمارى سنتى زندگى مى كردند. پسرها در همان خانه پدرى زن مى گرفتند و بچه دار مى شدند اما دخترها به خانه شوهران يا بهتر بگويم پدرشوهران مى رفتند) خانه اى كه پدرم در اين محله جديد ساخته بود در كوچه اى قرار داشت كه همه خانه هاى سمت شمالى اش در كنار نهر (مادى) معروف نياسرم واقع شده بود. آن وقت ها هنوز در دو طرف اين نهرها يا مادى بلوارى احداث نشده بود و هر كس مالك همان قسمتى از مادى بود كه از پشت خانه اش مى گذشت. مالكان اين خانه ها حيات خلوتى مشرف بر اين مادى كه در حاشيه اش درختان سنجد، بيد و چنارهاى كهن داشت ايجاد مى كردند با باغچه و گلكارى و اين جور چيزها به شكلى كه هر خانه حياط بزرگى در جلوى ساختمان داشت و حياط خلوتى مشرف بر نهر (مادى) در پشت ساختمان، حدفاصل حياط هاى خلوت اين ساختمان ها هم ديوارى كشيده شده بود. خانه ما كه تنها خانه دو طبقه شمال آن كوچه بود بالكن هاى زيبايى هم مشرف بر اين نهر داشت. به هرحال بيشتر اوقات آزاد من در شبانه روز در اين حياط خلوت بالاى درخت هاى مشرف بر آب روى بالكن ها و در كنار اين مادى مى گذشت. چيزى كه بيشتر از همه براى من جاذبه داشت و جلب توجه مى كرد سايه مرتعش درختان و آسمان شب (ماه و ستاره ها) در اين مادى بود. معمولاً سراسر تابستان من و دوستان دوره كودكى ام كه همسايگانمان بودند صرف شنا يا ماهيگيرى و نوعى قايق سوارى بر روى كنده هاى چوب مى شد. شب ها هم روى نيمكت هاى چوبى اين حياط خلوت مى نشستيم و آسمان را در آب تماشا مى كرديم كه با سايه هاى درختان كهن منظره اى اعجاب انگيز داشت يا اينچنين در حافظه ام ثبت شده. البته عشق هاى دوره كودكى هم چاشنى آن بود و تخيلاتمان ما را به جاهاى غريبى مى برد، مثلاً به ياد مى آورم كه شب ها با دخترى به اسم لى لى مى نشستيم و تخيلاتمان را براى هم بازگو مى كرديم. مثلاً من فكر مى كردم رسيدن به ماه در آسمان امكان پذير نيست، اما به راحتى مى توان به آب زد و آن ماه منعكس شده در آب را به چنگ آورد. لى لى مى گفت همان فاصله اى كه از اينجا تا ماه در آسمان هست در آن زير نيز همان مسافت بايد طى شود. بنابراين اگر بخواهيم ماه منعكس شده در آب را بگيريم، ممكن است سال هاى سال سقوط كنيم تا به آن برسيم. از طرف ديگر به فكر اشباح لرزان و ترسناكى بوديم كه سايه هاى آب مى ساختند و بسيارى تخيلات ديگر كه مجال بازگفتنش نيست. آنچه قابل تذكر است اين است كه اين تصوير و اين تخيلات و تاثيراتى كه چنين موقعيتى بر من گذاشت به تدريج اشكال ديگر و تصاوير عميق ترى پيدا كرد و نهايتاً دستمايه اولين نسخه هاى اين شعر شد. نوشتن اين شعر سال ها به طول انجاميد تا آنجا كه به خاطر دارم قرار بود دستنوشته آن زمان اين شعر براى شماره دو «كتاب شعر» آماده شود و دوستم آقاى نيكبخت كه بانى و گرداننده كتاب هاى شعر بود نيز اصرار داشت اين كار در شماره دو «كتاب شعر» چاپ شود. اما آن سال ها هنوز به نظرم مى آمد متن شعرى، شكل مطلوب و خاص خود را پيدا نكرده؛ به خصوص كه براى من ساختن كاراكترهاى شعرى و ديالوگ ها و مونولوگ هاى شعرى فوق العاده اهميت داشت و هميشه از زمانى كه مشغول نوشتن شعرهاى مجموعه «گوشه هاى اصفهان» بودم، مى خواستم شعرى چندصدايى بنويسم به نحوى كه اين صداها به موازات هم شنيده شود. اين فكر سال ها پيش از آن كه نظريه هاى جديد ادبى ترجمه شود و اصطلاح شعر «پلى فونيك» و امثال آن شايع شود در من ايجاد شده بود. البته اين فكر نيز بعدها در من تقويت شد كه راهى بيابم تابشود چندصدايى را تبديل به يك صدا و مجدداً چند صدا كرد. در شعر «سايه هاى نياسرم» همان طور كه شما دقيقاً به آن اشاره كرده ايد، سعى كرده ام اين كار انجام شود. اما اين كه تا چه حد موفق بوده ام قضاوت آن با مخاطبان جدى شعر است. از طرف ديگر شكل بصرى شعر به همان اندازه براى من مهم بود كه شكل شنيدارى شعر براى قدما (وزن و قافيه و...) همچنين ساختار ارگانيك شعر به نحوى كه عيناً روابط ارگانيكى به چشم بيايد نه آن كه فقط حرفش زده شود. به همين جهت است كه شما بيشتر قسمت هاى اين شعر را كه سه ستونى يا دوستونى است هم مى توانيد عمودى بخوانيد و هم افقى و از هر دو خوانش نيز يك افه خاص دريافت مى كنيد. البته اين كار بسيار مشكلى بود كه روزها و ماه ها صرف آن شد.

•در آغاز گفتم نوشتن و انتشار اين شعر اتفاق بسيار مهم و مباركى در شعر امروز است. اهميت اين اتفاق در حركت و جريان شعر امروز ايران است. شعر امروز ايران با «غراب» نيما يوشيج _ با سطرهاى كوتاه و بلندش _ راه شعر امروز و معاصر را مشخص مى كند. شاعران پيشرو در پى انديشه و تفكر والاى نيما راه را مى كوبند و به جلو مى آيند. اين پيشروى با زمان و زمانه همخوانى دارد. در پى شعر نيمايى، شعر آزاد و شعر سپيد (شعرى رها از قيد وزن) در سير طبيعى تكامل شعر، حضور منطقى خود را تثبيت مى كنند. گرچه گاه شعرهاى دوره اى، گمراه، مغشوش (به قول محمد حقوقى) و... در مسير تكاملى شعر امروز سد و مانع مى شوند، اما شعرى چون «سايه هاى نياسرم» با اين خصوصياتى كه از آن حرف زديم، به دور از هياهو و جنجال هاى كاذب، وجوه گوناگون و تكاملى شعر امروز را نشان مى دهد و اگر جز اين باشد به منطق تكامل شعر امروز بايد به ديده ترديد نگريست. اين دليل «آن اتفاق مهم» است. قبل از پرداختن به «مبارك بودن» اين اتفاق مى خواهم بدانم اگر اين شعر را شما ننوشته بوديد و ديگرى به همين شكل (نه يك كلمه كم و نه يك كلمه بيش) نوشته بود اين اتفاق را باور داشتيد؟
خب، اين سئوال زيركانه و هوشمندانه اى است. من فكر مى كنم وقتى شاعرى مشغول نوشتن يك شعر است به مسائل جانبى و اينكه آيا اين كار، كارى تاثيرگذار است يا اتفاقى مهم است و اين قبيل چيزها فكر نمى كند. بعد از اتمام كار و جرح و تعديل ها و به چاپ سپردن آن نيز تيرى است كه از كمان رها شده و خالق اثر به دنبال آن نمى دود تا به هدف بنشيند. مى ماند نظر مخاطبان كه البته هر كدام نيز به شكلى خود خالق اثرند و هر خلقى هم در ذهن يك خواننده جدى اشكال و ترتيبات خود را دارد. بنابراين من نمى دانم اگر چنين كارى را كسى غير از من مى نوشت و من به عنوان مخاطب با آن روبه رو مى شدم چه برخورد يا قضاوتى داشتم. آنچه برايم مسلم است به هر حال اگر چنين كارهايى به دستم برسد چه به زبان فارسى و چه به زبان هاى ديگر مطمئن هستم كه با آن برخوردى جدى خواهم داشت. زيرا صرف اينكه نويسنده يا شاعرى به جاى پرداختن به كارهاى كوتاه كه اتفاقاً مخاطبان بيشترى دارد و معمولاً از ديد خوانندگان ايرانى هم كارهاى كوتاه و مينياتور مانند بيشتر طرفدار دارد، ماه ها و سال ها را براى خلق كارى بلند با شكلى تازه صرف كند مسلماً دربردارنده اكتشاف ها و نظرگاه هاى تازه بايد باشد. بنابراين نمى توان آن را سرسرى گرفت، يا با معيارهاى معمول و از پيش انديشيده شده حكم صادر كرد. فقط همين را مى توانم بگويم!
•اين اتفاق مبارك است، از آن رو كه با ترجمه شعر «سايه هاى نياسرم» شعر ما نيز مى تواند جهانى شود. اين شعر در ترجمه با رعايت شكل و فرم نوشتارى آن در چاپ به زبان هاى ديگر راه شعر امروز را براى جهانى شدن باز مى كند. هيچ بهانه اى هم از آنگونه كه قبلاً مطرح مى شد، وجود ندارد. از آن جمله بهانه ها، نگاه شاملو به مقوله ترجمه شعر است (اى كاش شاملو بود و شعر «سايه هاى نياسرم» را مى خواند). بارى شاملو گفته است: «ما در ترجمه شعر به شدت گرفتار مشكل زبانيم. از مختصات مهم شعر ما يكى درآميختگى آن با زبان است. مترجم هر اندازه هم كه چيره دست باشد حتى ده درصد شعر ما را نمى تواند به زبان ميزبان منتقل كند. يكى از سطرهاى شعر من اين است: «و راه آخرين را در پرده اى كه مى زنى مكرر كن» و مترجم بدون توجه به اينكه راه و پرده دو اصطلاح موسيقى است، برداشته از آن ترجمه اى داده است در اين حدود كه مثلاً «پرده اى كه جلو در آويزان مى كنى راه راه باشد.» در شعر «سايه هاى نياسرم» ما گرفتار مشكل زبان نيستيم. (اگر چه بى شك شاعر _ به خلاف شاعران شعر حركت _ در انتخاب واژه ها و كلمه ها در حد يك جواهرساز، آنها را برگزيده، تراش و صيقل داده و جان و روح خود را در تك تك كلمات دميده و از «خونش بدان رنگ داده است» و هم به قول محمد حقوقى در اين «عرق ريزى روح» به زبان متعهد بوده است)، اما مترجم مشكل آنچنانى نخواهد داشت. آنچه در ترجمه به اين شعر اهميت خواهد داد، تصور شكل اجرايى آن بر صحنه است. شعرى كه وجوه گوناگونى از هنرها را با هم دارا است. هم مى توان آن را در خلوت خود خواند، هم مى توان در يك كار نمايشى بر صحنه برد. اگر قرار شود اين شعر ترجمه شود، آيا شما نيازى در همكارى با مترجم مى بينيد؟ تصور شما از ترجمه اين شعر چيست؟
عرض شود كه زبان شعر امروز زبان ادبى خاص سخنوران نيست، بلكه همان زبان محاوره است كه در دست شاعر مبدل به خميرمايه اثر هنرى مى شود. از اينكه بگذريم، من هم بر اين عقيده ام كه شعر شاعرانمان، به خصوص آنهايى كه واقعاً در سطح جهانى كار مى كنند، لازم است كه ترجمه و ارائه شود تا سرزمينى مثل ايران با آن تاريخ درخشان ادبى و شعرى اش در اين حدى كه فاجعه انگيز است مهجور نماند كه در كتاب هاى تبليغى و تجارى و نه جنگ هاى ادبى مثل سالنامه Who is who به قول دوستى كه در اين باره مقاله نوشته است از شاعران امروز همه جا اسم برده شود حتى از شاعران كشورهاى همسايه و يا كشورهاى خاورميانه مثل عراق و سوريه و فلسطين، اما از شاعران امروز ايران و از نام ايران هيچ خبرى نباشد. اين مشكلى اساسى است كه بار آن بيشتر بر دوش مترجمان ما است، تا آنجا كه به ياد دارم زنده ياد ميرعلايى مدام به اين مسئله اشاره مى كرد و در اين اواخر دست به ترجمه كارهاى چند شاعر كه مورد پسندش بود زد، اما اجل مهلتش نداد. درباره مثالى كه از شاملو زده ايد تصور مى كنم اولاً مترجم اين شعرها مترجم اهل و خبره نبوده و ثانياً اين مسائل و مشكلات زمانى بروز مى كند كه ما دست به سخنورى بزنيم والا شعر امروز به طور كلى با چنين مشكلى مواجه نيست. آنچه مهم است اين است كه با معيارهاى زيباشناسى كلاسيك نمى توان به سراغ شعر امروز رفت، هر چند كه در اين سرزمين هنوز چه بسيار شاعر و مخاطب داريم كه با همين معيارهاى زيباشناسى يعنى معيارهايى كه با آن شعر حافظ و سعدى را مى سنجند، مى خواهند با شعر امروز برخورد كنند. موضوع وزن و قافيه نيست، مسئله بينش و نگاه است. اين جور آدم ها چه شاعر باشند چه خواننده شعر مسلماً پرتند. شعر امروز نه تنها از نظر شكلى، بلكه ماهيتاً تغيير كرده. عدم درك اين تغيير ماهوى باعث مى شود كه ما با ذهن هاى عقب افتاده اى برخورد كنيم. ذهن هايى كه تصور مى كنند آنچه شعر امروز را از شعر گذشته جدا مى كند نثرگونگى آن و نداشتن وزن و قافيه است. عدم درك ماهيت شعر امروز بسيارى را به بيراهه كشانده، چه شاعر و چه خواننده و حتى چه منتقد را. البته اينجا جاى بحث در اين باره نيست. فقط اشاره مى كنم كه شعر امروز از نظر زبان فاقد آرايه ها و پيرايه هاى ادبى شعر كلاسيك است و به همين علت نيز هيچ دليلى ندارد كه قابل ترجمه نباشد يا ترجمه آن با مشكل مواجه شود. در هر حال به اميد روزى كه شعر امروز ايران جايگاه جهانى اش را پيدا كند. زبان فارسى از زبان هاى بين المللى امروز نيست، ريشه هاى لاتين هم ندارد، خط ما هم خط ناقص (بدون حروف صدادار) و فوق العاده مشكل است. تنها راه براى راه يافتن به جرگه خلاقان ادبى جهان آن هم در حوزه شعر، تلاش و از خود مايه گذاشتن مترجمان پرمايه و مبرز ما است. اى كاش حداقل چند تنى دست به كار شوند. درباره شعر «سايه هاى نياسرم» هم بايد عرض كنم كه هيچ مشكل خاصى براى ترجمه آن به نظرم نمى آيد. البته در ترجمه هر شعرى اگر شاعر با مترجم همكارى كند مسلماً نتيجه كار متفاوت خواهد بود.

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/17114

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'شعر: و اين تنها تسلاى انسان، متن کامل گفت وگوى منصور ملكى با كيوان قدرخواه - شاعر، شرق' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016