دوشنبه 6 اسفند 1386

همه بهانه از تست، مسعود بهنود

هوشنگ ابتهاج
و در اين ربع قرن چه بر ما و بر اين قوم که مائيم گذشت. چه خيال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. و گذشت و خاطره ماند و سايه پاسبان مهربان و با انصاف بسيار خاطره هاست

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

امروز دوشنبه ششم اسفندست و هشتادمين سالروز تولد سايه [هوشنگ ابتهاج]. بخشی از آن را که دو سال پيش درباره او نوشتم بايدم بازگفت، که بزرگ تر شاعر حاضرست و آخر تن از آن جوانان که راه نيما گرفتند. گرچه سايه هنوز دامن غزل را رها نکرده.

کم اند آن ها که از آن سوراخ سوزن که شاملو می گفت زندگی گذر از آن است، گذشته باشند بی آن که چنان لاغر و نحيف شده باشند که بازشان نتوان شناخت. کيست که به دريای زندگی دل زده باشد، جامه تر نشده . از سايه نوشتن قلم را به سر می دواند، اما سهل است و ممتنع. هم از اين رو داستانواره ای می آورم. حکايت دو نسل، آتش گرفته و سوخته. که کم اند که از آن سوراخ سوزن که شاملو می گفت زندگی گذر از آن است، گذشته باشند بی آن که چنان لاغر و نحيف شده باشند که بازشان نتوان شناخت. کيست که به دريای زندگی دل زده باشد، جامه تر نشده . از سايه نوشتن قلم را به سر می دواند، اما سهل است و ممتنع. هم از اين رو داستانواره ای می آورم. حکايت دو نسل، آتش گرفته و سوخته.

نسلی که مشروطه آورد، آخرين تن از شاعران متقدم را با خود داشت، و پشت ملک الشعرای بهار تا قاآنی خالی بود. و نسلی که از آن حکايت می گويم بعد از ملک به دوران رسيد.

روزهائی، چه روزهائی، ملت آخرين قهرمان بزرگ عرصه سياست، دکتر مصدق را، تازه در سکوت بدرقه کرده بود. دوازده سيزده سالی می گذشت از ۲۸ مرداد و مرگ ملک شاعران بهار، و سر خيل روشنان زمان صادق هدايت. بگو ده سالی بعد از مرگ نيما. سکوت گرچه در دل خود فرياد داشت اما سکوت بود باری. نسلی که در اين زمان تازه وارد شهرهائی می شد که هنوز بوی کتاب های سوخته در مشامشان بود، صدای تير چوخه های اعدام هنوز در گوش ها. اين نسل چندان که کتابی بر می گرفت، شعری می خواند، نوائی می شنيد جز ياس در آن نمی ديد. و دهه افسانه ای شصت ميلادی بود. اوج شور و شيدائی جهان آرمانخواه، اوج سارتر، چه گوارا، کامو، راسل، با خبرهای هر روزه از جنگ ويت نام. اين نسل هنوز دماوند را کشف نکرده کوه های سيراماسترا، جنگل های هوئه و آبراه دانانگ در جان شيفته اش می نشست و احساس خفقانی به خواندن هر چه ممنوع چاپش داشت، و سرسپردن به هر که ممنوع بود نامش.

تهران هزار حلقه داشت. در گوشه ای ابراهيم گلستان مشغول ساختن انسان و فيلم بود، در کناری جلال آل احمد در فکر ويران کردن بنائی که به خيالش از سکوت و بی خيالی پر بود و جز شکستنش چاره نمانده بود. آقا جلال در پی اين کار رفت و خانه به آذين را درکوبيد. همه دشمنی هائی که از تجربه حزب در دل بود، به اين تدبير آل احمد تمام شد چرا که اصل حکايت را باد برده بود. از اين کوبيدن در، کانون نويسندگان پديد آمد که هنوز دلش در تپش است. اما شاعر بهاريه ها که سخن آل احمد نشنيد و به جشن دربار رفت هم شعری در عذاب از جنگ ويت نام خواند. گلستان مگر چه ساخت، جز گنج دره جنی، توللی مگر چه می نوشت جز التفاسير. احسان نراقی مگر چه می کرد جز هموار کردن راه تک نگاری های ساعدی و آل احمد و ديگران. فروغ مگر چه می سرود جز کسی می آيد. می رفت تا دستانش را در باغچه بکارد می دانست سبز خواهد شد.
در صوفيانه ترين بخش شعر که کنج سهراب بود، باز حسرت قطاری بود که خالی می رفت. چه رسد به شاملو که فرياد برداشته بود ناصری شتاب کن.

نيمه دهه چهل هم از اعتراض – به همين نشانه ها – پر بود، و هم از سکوت، از ياس و دلمردگی لبريز. نه تازيانه ای که دکتر براهنی تازه از گرد راه رسيده کشيده بود بر تن اهل کار، نه جوشی که آل احمد می زد تا مبادا کس دکان دو نبش بگشايد، می پنداشتی اثر ندارد.و نه صدای شاملو که فرياد را لای ترانه های لورکا گم می کرد. در مجسمه های تناولی هيچ بود، در هنر تجسمی مميز خنجرهای آويخته از سقف. در قصه های گوهرمراد عزاداران بيل. و اين ها تصوير جامعه بود. تازه خبر رسيده بود که از مشهد کس آمده است که از فرانتس فانون و سارتر به ابوذر پل زده، هنوز تهران خود دکتر شريعتی را نمی شناخت و شناخت بازرگان و طالقانی در دستور کار جوانان نبود. حلقه هائی که فرمانداری نظامی و قزل قلعه پراکنده شان کرده بود، داشتند به فشاری که جوان ها بر بزرگترها وارد می کردند دوباره شکل می گرفتند. هنوز تفرقه های دوران مصدق و کودتا و زندان ها در بين بزرگترها بود اما تازه واردها وقعی نمی نهادند. خبرشان نبود از داغی که آخرين تجربه آزادی بر دل ها نهاده بود. شهر می خواست از خواب و ياس و دلمردگی بعد کودتا به در می آيد، اما به گوش جوانان کس جز شرح شکست و نوميدی نمی خواند. همه زده بودند به ترجمه – زبان دانسته و ندانسته – تا مگر پژواک صدای درون جامعه را از زبان لورکا و چخوف، داستايوسکی و کافکا، سارتر و کامو بشنوند.

اوج صدای سکوت از شاملو بود، که بعد از سال بد و سال باد، زده بود به عشق تا نوميدی را ميان غزلواره هايش گم کند اما مگر می شد. جوان های يک نسل داشتند زير چراغ های خيابان، حاشيه پارک شهر، بلوار کرج ، موقع امتحان به جای درس از بر می کردند پريا را، قصه های دخترای ننه دريا را. و در هر کلام آن پيامی می شنيدند پنهان از هم می خواندند شبانه ها را.
جماعت من ديگه حوصله ندارم
به خوب اميد و از بد گله ندارم
گرچه از ديگرون فاصله ندارم
کاری با کار اين قافله ندارم

اين همان روزهاست که مهدی اخوان ثالث – به قول خودش – از ياد برده که قرارست م. اميد باشد. سرود:
بده بد بد... چه اميدی . چه ايمانی
کرک جان خوب می خوانی
من اين آواز پاکت را در اين غمگين خراب آباد
چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد

و سايه زندگی نامه را چنين سرود:
يادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنين خسته افسوس نيست
رفته ها را بازگشت

حتی نصرت رحمانی که "ت" نصرت را کشيده چنان می خواست که تا ابديت برسد. نصرت کشيده رحمانی، آن لولی تن رها کرده هم از گزند زمان در امان نبود:
رها در باد
من از فرياد ناهنجار پی بردم سکوتی هست
و در هر حلقه ی زنجير خواندم راز آزادی

شاعران و قصه نويسان تازيانه خورده فرمانداری نظامی پشت کرده بودند به استادان مطنطن که از ديد آنان لابلای متون داشتند می پوسيدند. تازه آنان هم می رفتند بی آن که کس جانشينشان باشد. فرهنگ دلمرده سرزمينی بود که از جنگ دوم جهانی، آزادی را نصيب برد و دهه ای با آن زيست . در آن دهه چپ را فهميد. تئاتر را با نوشين شناخت، با روزنامه در هياهوی ترور و غوغا آشنا شد، با نيما در مجله موسيقی ، با هدايت در بوف کور، به پاورقی خوان ها که کاری جز دنبال کردن آقابالا خان و حسنعلی مستعان نداشند پشت کرد و در آن شب مردادی شکست. شکست در اتاق های قزل قلعه و در زندان زرهی . همان جا که پير شير احمدآبادی می غريد. از فردای کودتا شهر پر شد از راديو نيروی هوائی و ساز و ضرب تا بلکه صدای دلمردگی ها را نهان کند.

هر گوشه شهر پاتوقی بود، دلمردگان در آن مشق شب ها را برای هم می خواندند بی اميدی به چاپ و انتشارشان که سانسور حاکم شده بود و فرماندار نظامی شعر نمی شناخت، داستان نمی فهميد. جز دفتر جناب سرهنگ آجودان تيموربختيار که نام کسان در آن بود، کسانی که بايد نام شان پاک می شد. در اين حال، خبر از جهان دهه شصت ميلادی می رسيد که داشت فرياد می زد و پوست می انداخت. در اين جا جوانان نشسته بودند به رونويسی از شعر شاملو، قصه های آل احمد و سروده های سايه و کسرائی و در آن سوی جهان غوغا بود.

روزنامه نويسی خالی شده بود از هر چه داشت در سال های خوش. روزنامه ها از سکوت پرشده، به صفحه ترحيم و تسليت زنده بودند و همه يکدست، مجلات پر شده بود از پاورقی ها، اگر مستعان و آقابالاخانش نبودند، سپيده و ارونقی کرمانی و قاضی سعيد بودند. همان مجله ها که روزگاری تصوير مصدق و دکتر فاطمی و کاريکاتور چرچيل بر جلدشان بود و افشای ماسون ها، اينک صحنه جنگ ويگن و منوچهر، دلکش و مرضيه، ملک مطيعی و فردين بودند. گيرم هر کدام در صفحه شعرشان شعله شمعی نيمه جان را روشن نگاه داشته. نسل بعد ادبيات بايد از درون همين صفحه ها سر می زد که زد. يک "فردوسی" بود به نقدهای دکتر براهنی تازه از راه رسيده و جنجالی که فغان از آل احمد، فروغ، گلستان، شاملو بلند کرده . اما باز در همان يک دريچه آن ها که سهمی از اعتراض می جستند به ترجمه جوانی از بيروت رسيده نذار قبانی می خواندند و در لفاف شرح ظلم بر فلسطينی ها را می خواندند.

سايه کيست

هوشنگ ابتهاج [ ه. الف. سايه]، اگر بخواهم به کاری برسم که خود آن را خوش ندارد، يعنی شکافتن سلسله نسب، بايدم گفت نوه ابراهيم خان ابتهاج المک رشتی است که همزمان با نهضت جنگل نام و رسمی داشت در گيلان گرچه اصالتا تفرشی بود و صاحب املاکی در گيلان. و سرانجام نيز با تيری که در قلبش نشست در همان روزهای جنگل ، در خطه گيلان جان داد. پسران ابراهيم خان چهار بودند. بزرگ تر از همه ميرزا آقاخان [ شوخی روزگار نگر که وی زمانی که رضاشاه القاب را حذف کرد، بی نام شد چون بخشنامه ارکان حرب ميرزا و خان و آقا را ثبت نکرد و او همان نام گرفت که مادر صدايش می کرد، عنايت]. پسران ديگر غلامحسين و ابوالحسن و احمدعلی، همه در ملک عجم صاحب عنوان. تنها ميرزا آقا خان دل بسته خاک و نان خرده اربابی ماند. آن سه ديگر زود راهی بيروت و بعد پاريس شدند. غلامحسين ابتهاج تا برگشت از اعضای عالی رتبه وزارت داخله و خارجه شد، چند دوره ای رييس جلب سياح و شيلات، دو دوره نماينده مجلس و سه باری شهردار تهران. ابوالحسن خان ابتهاج همان رييس بلند آوازه بانک ملی و سازمان برنامه است که در بانک ميليسپو را بيرون کرد و در سازمان برنامه با شاه و شاهپور نساخت و همينش به حبس انداخت. بارها نامش برای نخست وزيری و حتی بالاتر از آن بر زبان ها نشست. احمد علی ابتهاج آخرين فرزند ابتهاج الملک بنيانگذار سيمان تهران و احيا کننده صنايع ساختمانی– از جمله اولين بنای بلند مسکونی تهران که سامان باشد – او از نامدارترين شخصيت های صنعت و مدير برجسته بخش خصوصی در کشور بود.

هوشنگ ابتهاج، خيلی زود ه. الف . سايه شد و از هيبت نام خاندان گريخت. او از مادری به خاندان رفعت ، باز سلسله بزرگی از نام آوران گيلان می رسد. سال ها پيش جائی خواندم که شور شاعری را گلچين گيلانی در سر خاله پسر خود انداخت. اما گمان ندارم کودکی که هشت نه سالگی شاعری کرد و نوشت تا سال ها بعد دانسته باشد فرزند خاله اش [دکتر مجدالدين ميرفخرائی] همان گلچين گيلانی است که در بعض منابع در نوآوری همپای نيمای يوش نوشته شده. که نبود.

اين نوه بزرگ ميرزا ابراهيم خان ابتهاج الملک، از همان تازه جوانی به آتشی که جنگ جهانی در جان های شيفته انداخت، وقتی به قول هدايت دم کنی از در ديگ برداشته شد و رضاشاه رفت، دفتر شعر به بغل گرفت و راهی تهران، نه به دنبال موقع خانواده اش که در صف آرمانخواهان عدالت جو. و چنان دور شد از يار و ديار که هرگز به ياد نياورد و ياد نکرد از القاب و عنوان خانواده و نسب. چون همه آتش به جانان بعد شهريور بيست، نيمائی شد. اما تا نيمائی شود چندين غزل ناب ساخته بود. و زودا که شهريار را شناخت. پس پلی زد از يوش به تبريز، از وازنا به ساوالان، از ری را به حيدربابا.

نه تنها خبرنگار جوان آن روزگار که خيلی ها از زبان شهريار، آخرين پادشاه غزل شنيده اند سخنی. شهريار می گفت "از همان روز که لسان الغيب از دنيا رفت، هر کس در زبان فارسی شاعری کرد به اين اميد بود که به حافظ نزديک شود. هزاران تن بخت آزمودند اما من شهادت می دهم که هيچ کس به اندازه آقای سايه به لسان الغيب نزديک نشد." گوينده سخن شهريارست. و سال ها بعد محمدرضا شفيعی کدکنی همين سخن را عالمانه تر گفت. در آن روزگار پرغوغا، شهريار در گوشه تهران منزل گرفته بود، ای وای مادرم هم در کنارش، خيابان باستيون، سه پله از کوچه باريک به حياط، صبر بايد کرد خانم جان از نامحرم رو گرفته، از ديد پنهان شود. آن وقت پا به حياط بگذار و باز دو پله بالاتر مهتابی و آب شهريار. هميشه خود را در کلاه و شال پيچيده مبادا تصرف هوا شود. آخر شهريار خود پزشگ بود گيرم نيمه کاره رها کرده به عاشقی. کمتری از نسل تازه در آن اوج گيری مدرنيزم و نوئی می دانستند خانه شهريار شعر کجاست. اما هر که آن سال ها گذرش به آن خانه پشت باستيون افتاده باشد اين شنيده است:."آقای سايه الان می آيند، محبت دارند شرمنده می کنند".

و اين بگويم که زمانی که بعد از انقلاب سايه به قول خودش به مرخصی رفت، آن ها که به تبريز گذر کرده اند می گويند شهريار سخن به آقای سايه می کشاند و زار زار می گريست. و شهريار چون نام سايه را بر زبان می آورد جز شاعری به صفتی ديگر مشخصش می دانست: نجابت.

آنان که سير قافله را می دانند و از سر آن هم با خبرند می دانند لايه ها و اشارت های نهانی شعرش را، از بين نگفته ها و عطر کلماتش در می يابند مثلا وقتی از شکوه جام جهان بين می گويد که شکست و نماند جز من و چشم تو مست، از چه حکايت می کند. مثنوی ناله نی را که هنوزش تراش می دهد هر بار بشنوی قوی ترين بث الشکوی است. شاعر نمی خواهد پذيرفت و نمی خواهد ديد. و کس به تاريخ شعر پربار ايران قصه شکستن را چنين به اندوه نسرود که سايه در ناله نی.
يادتان باشد پنجاه سال پيش، نسلی که خواست بداند در راه زندگی خواند در گوش جان خود:

دربگشائيد
شمع بياريد
عود بسوزيد
پرده به يکسو زنيد از رخ مهتاب
شايد اين از غبار راه رسيده
آن سفری همنشين گمشده باشد

و در اين ربع قرن چه بر ما و بر اين قوم که مائيم گذشت. چه خيال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. و گذشت و خاطره ماند و سايه پاسبان مهربان و با انصاف بسيار خاطره هاست. با همان وسواس که سال ها نوارها و صفحه هايش را مراقبت می کرد و انگار نت به نت و گام به گام آن ها را در جای خود می نهاد، با جديت باغبانی که گل های سرخش را مراقبت می کند که نپژمرد، موسيقی ايران و موسيقی کلاسيک جهان را. سايه با ياد ياران چنين است. يارانی که رفته اند، يا مانند نادر حالا در گورستانی در لوس انجلس خفته اند، يا در پرلاشز و بعضی هم در امامزاده طاهر کرج. آن يکی سياوش در گوشه قبرستانی در وين. اين قوم که در آن سال ها چنين پريشان نبود.

و تا سخن بدين جا رسيد بايد از آن کس ياد کرد که اينک پنجاه و دو سال از مرگش می گذشت و داغش در دل آن ها که ديده بودنش هنوز تازه. مرتضی کيوان، که سايه نام او را به فرزند خود داده و در ديباچه خون نوشت "سال ها پيش مرا با کيوان کشتند" همان که سرود "کيوان ستاره بود" و در ده ها سروده خود اثر اين داغ نهاد. که داغ کيوان به بسيار دل هاست. چنان که هم امسال ديديم شاهرخ مسکوب را که تا به عهد وفا نکرد و کتابی در باب مرتضی کيوان ننوشت تن رها نکرد.

مرتضی را بعد از آن صبحدم که به آتش بستند با جمعی که همسرنوشتش بودند، بردند و پراکنده در مسکرآباد به خاک سپردند. هر کدام در گوشه ای. سايه، گاه و بی گاه با پوری خانم می رفت و آبی بر آن گلاب می زد. تا آن سال که وحشت زده باز آمد. گفتند مسکرآباد را قرارست پارکی کنند. آتشش به جان افتاده بود که سنگی هم دارد از رفيق دريغ می شود. تاب نگريستن بر روی پوری نداشت و ما هم جرات نگريستن بر صورت سايه که هر گوشه اش می پريد. کسی کاری نتوانست کرد. مسکرآباد باغی شد و اين بار سايه در هايکومانندی سرود:
ساحت گور تو سروستان شد
ای عزيز دل من، تو کدامين سروی

و اين سرو را سايه به شهيدان وام داد. از او به يادگار مانده است اين نشانه. دلا اين يادگار خون سروست.

گفتم که شهريار گفت نجابت. چه معنا در خيال داشت وقتی اين می گفت درباره آقای سايه. امروز چون به راه های رفته می نگريم، به ياران رفته، به حکايت های فراموش شده، به ياران يار نمانده، به خنجر، به آهن، به زخم، به طعنه، شحنه، به رفته، به هست می توانيم معنا کرد سخن شهريار را.

در اين شصت سال که به ميدان است، با اين همه دام فريب که در هر گوشه اين تاريخ گسترده بود، با اين همه نيم رفيقی، و نيم راهی، از سايه کس سخن به درشتی درباره ياران نشنيد، حتی آن ها که حق بزرگی خود ادا نکردند و پيرانه سر، احترامی از حد بيرون را در از هر دری، پاسخی ديگر دادند. تا بدانی که همه کس را تاب آن شان نيست که سايه راست.

بعد چهل سال

آن روزنامه نگار جوان، چهل سال بعد، پير شد. ديد و شنيد که چقدر کسان غزل از سايه می خوانند و می پندارند از حافظ است. او گمان ندارد که در شاعری کس به چنين مرتبت رسيده باشد. تنها معلم ادبيات دبيرستان اديب نبود که از بر می خواند و به جد اصرار داشت که اين غزل حافظ است.
امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

و ماه پيش نشسته بود روزنامه نگار پير، در سالنی چند ده صدی بود و ديد عده ای آمده اند تا مگر سايه شعر بخواند. معمولا دچار حجب می شود و راه گريز می جويد در اين احوال. و يکی از جمع از او خواست تا ارغوان را بخواند. سايه اول از ارغوانش گفت که چرا وقتی به مرخصی بود، او را از همه جهان مخاطب شعرش قرار داد. آن گاه از او پرسيد:
ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز

بايد در آن خانه خيابان کوشک در حياط کوچکش نشسته باشی و آن ارغوان را ديده باشی که سايه به چه وسواسش نگاه داشت از حادثات. از زمانی که شاخه ای بود و در خاکش نشاند تا زمانی که تنه ای شده بود. تا بدانی چه سوزی است در اين کلام وقتی می پرسد از او:
ارغوان اين چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آيد

يا وقتی خواند:
ارغوان بيرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
ياد رنگين رفيقانم را
بر زبان داشته باش
اما سايه است. درنوميدی رهايت نمی کند. با غمی تنهايت نمی گذارد. از همين روست که رو به جوان ها می خواند:
به سان رود
که در نشيب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
اميد هيچ معجزی ز مرده نيست
زنده باش
بايد اينک همان را که زمان روزگاری خطاب به شهريار گفته بود در گوش سايه بخوانيم:
تو بمان بر سر اين خيل يتيم
پدرا، يارا، انده گسارا، تو بمان.

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/36004

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'همه بهانه از تست، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016