دوشنبه 15 فروردین 1384

پرواز پاک پاپ، نوشته غلامرضا امامی


هر كه به اين سراى درآمد نانش دهيد و از مذهبش نپرسيد..
0504200-ff-01.gif
گاهی اوقات کلمات بیش از طاقت شان احساس را منتقل می کنند. امروز ای میلی برایم رسید از نامی که نشنیده بودم و نمی شناختم. گزارشی نوشته بود از مرگ پاپ و زندگی او. خواندن این گزارش برایم بسیار لذتبخش بود، نمی دانم نویسنده از انتشار آن توسط من راضی است یا نه، گمان می دهم که راضی باشد. توصیه می کنم این نوشته را بخوانید.

پرواز پاپ پاك
غلامرضا امامى _ رم
emami@hotmail.it

ديشب سكوت سنگينى در رم بود.در ربع قرنى كه اينجا هستم، در ربع قرنى كه پاپ اينجا بود، رم چنين سكوت و سكون سردى نداشت.از صبح حادثه اى در انتظار بود، آرامشى قبل از توفان.صبح زود پاپ دريافته بود كه بايد به سفر رود، به آخرين سفر و خواسته بود كه عشاى ربانى را برايش بخوانند، بندهاى ۷۵ و ۱۱۸ كه چنين آغاز مى شود.آه ... خداى من ... بيا و نجاتم ده ... تو شكوهمندى و توانا...پاپ كه به بيش از ۱۹۰ كشور جهان سفر كرده بود، سفر آخر و آخرين سفر را آغاز كرد.نخواست كه دگر بار به بيمارستان رود، خوش داشت كه در اتاقش بماند. همان اتاقى كه در طبقه سوم، يكشنبه ها پنجره اش باز مى شد و او با مردمش يا مومنان مسيحى سخن مى گفت. ديشب همه چراغ هاى واتيكان روشن بود، جز چراغ اتاق او، پنجره بسته بود و مردمان شمع به دست، بيشتر جوانان پاپ را در اين سفر همراهى مى كردند.درود و بدرود پاپ پاك، جمعيت يكپارچه اشك مى ريخت. همه نوع آدمى آمده بود. كودك و بزرگ، زن و مرد، مسيحى و مسلمان اما رمى ها و لهستانى ها بيشتر بودند.همه برايش دعا مى كردند، دل ها گرفته بود... حتى قاتل تركش «على آغا» كه پاپ او را بخشيده بود، در زندان تركيه برايش دعا مى كرد... اما پاپ مى دانست كه مى رود...
بيش از ربع قرن پيش نخستين پاپ غيرايتاليايى برگزيده شد. مردى كه در كودكى درس مى خواند، نمايش بازى مى كرد و كارگر معدن بود.لهستان سرزمين او بود، وصيت كرده بود كه پس از مرگش پيكرش را به زادگاهش ببرند و در آنجا به خاك بسپارند اما كليسا مى خواهد كه اين پاپ همچون پاپ هاى ديگر كالبدش در واتيكان بماند. چشمان پاك او ديشب براى هميشه بسته ماند، چشمانى كه در آن اميد و شادى موج مى زد، چشمانى آسمانى كه قلب را در آغوش مى گرفت پيش از آنكه دست هايش باز شود و انسان را در آغوش گيرد.ديشب تصويرى از او ديدم، كودكى را در آغوش گرفته بود و به چهره كودك سياهپوست هفت ساله اى بوسه مى زد.بازوان او، دست هاى او هميشه باز بود، همچون ساختمان واتيكان كه از بالا به دو دست مى ماند دو دست گشوده.پاپ با زبان دل با جهان سخن مى گفت، هر چند هفت زبان مى دانست اما دريافته بود كه همدلى از همزبانى خوش تر است.وقتى كه به آفريقا رفت از سياهان پوزش خواست براى ستمى كه به آنها شده...نخستين پاپى بود كه به مسجد رفت به مسجد جامع دمشق.اولين پاپى بود كه به اسلام و مسلمانان سخت مهر ورزيد، آنان را برادران و خواهران خود خواند و ازدواج مسلمان و مسيحى را جايز دانست.پاپ ما «در بوسنى» در كنار مسلمانان بود و ماند و با صرب هاى مسيحى سخت و تند بود. براى مسلمانان دوا و غذا فرستاد و جهان را از فاجعه اى كه در آنجا مى گذشت آگاه كرد. هيچ گاه به درازاى تاريخ هيچ پاپى چنين در كنار فلسطينيان نماند، از حقوق حقه آنان دفاع نكرد.بيهوده نبود كه در عزاى او حتى وابستگان حماس و جهاد اسلامى نيز اشك مى ريختند، در سوگ مردى بى رمز و راز دلشان گرفته بود، ستايشش مى كردند چرا كه مى دانستند آنان پناهى را از كف داده اند.در كليساى بيت اللحم زادگاه مسيح وقتى كه جوانان مسلح فلسطينى از چنگ سربازان اسرائيلى گريختند و به آنجا پناه بردند اسرائيليان كليسا را محاصره كردند، اما پاپ برآشفت، با كشيش كليسا «پدر ابراهيم» شخصاً تلفنى سخن گفت، با همه سختى ها حتى نرساندن مواد غذايى، آنان را به پايدارى فراخواند و در كنار آنان ماند...با سياست اسرائيل سخت درافتاد، هر چند كه در جنگ جهانى دوم بسيار يهوديان را پناه داده بود و از كوره ها رهانيده بود، اما با شارون سخت در ستيز بود، عرفات را پذيرفت اما شارون را نه. روزى كه شارون سد سيمانى كشيد و ديوار جدايى بانگ برآورد، فرياد كشيد و اين سخن جاودانه و اين سروده زيبا را سرود: دنياى ما پل مى خواهد نه ديوار.پاپ جهانى بود اما جهانى هم بود. نشسته در گوشه اى. نخستين پاپ بود كه به سفر رفت، زياد سفر مى كرد، به گرد جهان مى گشت، به ميان مردم مى رفت. جهانگرد و جهان ديده بود، همچون پاپ هاى گذشته نبود كه چون قديسان بنشينند تا مومنان به ديدارش آيند او به ديدار مردم مى رفت. اما اين پاپ به كوه مى مانست، موهاى سپيد سرش همچون قله پربرف كوه ها بود. اين كوه ستبر بود. سپاهى نداشت اما استالين گفته بود بزرگترين ارتش جهان را دارد. توپ و تانكى نداشت اما مردانه مقابل آمريكا ايستاد، تجاوز آمريكا را به عراق محكوم كرد وقتى كه ديد آنچه البته به جايى نرسد فرياد است. پيرمرد روزه گرفت به عنوان اعتراض. همراه او و در كنار او بچه ها هم روزه گرفتند، مسيحى و مسلمان، مومن و كافر، دموكرات و كمونيست، سوسياليست و ليبرال... همه . در همه جا.در تظاهرات ضد جنگ هم در كنار چپ جهانى و كليساى راست هم جا داشت. اين مرد جهانى كه چون درختى ريشه در لهستان داشت و ميوه در همه جهان، ريشه كمونيسم را در ميهنش و سراسر جهان خشكاند، در كنار او تنها پرولتارياى جهانى نبود، محرومان و مظلومان هم بودند. ستمديدگان در چشمان مهربان و سخنان ستم ستيز او بود كه گرم مى شدند، به بركت او بود، به يارى او بود كه پتك ها بر ديوار برلين فرود آمد و فرو ريخت... ديوارشكن بود. در عين حال با سرمايه دارى وحشى هم سخت درافتاد مى گفت: «سرمايه دارى وحشى مايه رشد كمونيسم است.»مرد صلح مى گفت: صلح بايد بر پايه عدالت پى ريخته شود.پاپ نان را و آزادى و صلح را براى همه خواست.كليساهاى او در ايتاليا مامن و مسكن پناهندگان بى پناه از هر مذهب و مسلكى بود.يك بار نامه اى خواندم از يك جوان عرب، بى جا و مكان بود. كليسا او را پناه داده بود جاى خوابى و لقمه غذايى... يك هفته در كليسا مانده بود، موقع رفتن چند خطى به كشيش نوشته بود: «من به خدا اعتقاد نداشتم اما به خدايى كه تو مى پرستى باور دارم.» و جوان رفته بود براى هميشه.شايد نمى دانست كه ابوالحسن خرقانى عارف ما بر در خانقاهش نوشته بود: هر كه به اين سراى درآمد نانش دهيد و از مذهبش نپرسيد...پاپ ما به گفت وگو عشق مى ورزيد، به تفاهم مى انديشيد _ اگر او نبود چه بسا جنگ صليبى در مى گرفت _ چه كليساهايى كه در پاكستان و عراق و اندونزى آتش گرفت.چه كشيشانى كه سر بريده شدند. چه كودكان مسيحى كه بى گناه به خاك و خون كشيده شدند اما پاپ همه را به سكوت مى خواند، براى همه زندگى مى خواست...با جنگ بد بود... به شدت حمله آمريكا را به عراق محكوم مى كرد، دنياى خوبى داشت، دنياى خوبى مى خواست.او حقايق جهان را، ايمان را نه تنها باور داشت بلكه مى ديد. همچون ابوسعيد ابوالخير كه گفت آنچه او مى داند من مى ديدم. اين روزهاى آخر، صدايش گرفته بود، پشت پنجره آمد همان بالا، طبقه سوم هيجان زده شد، نتوانست سخن بگويد. اشاره به گلويش كرد، دست به گلويش برد كه سخن ها دارم اما... اما...مردى كه با قفس مى جنگيد، مردى كه عاشق آزادى بود و مى گفت: هرگز بدون آزادى مذهبى، آزادى وجود ندارد و هرگز بدون آزادى، آزادى مذهبى معنا ندارد.ديشب قفس تن را رها كرد... چه زيبا به آخرين سفر رفت، چه راحت...در بسترش دراز كشيده بود، از بالا پيرمرد، جوانان را مى ديد كه برايش شمع روشن كرده اند، خواسته اند همراهش در اين آخرين سفر باشند.آخرين حرفش اين بود... متشكرم بچه ها... و لحظه اى بعد كه به ديدار خدا مى رفت تنها حرفى كه زد اين بود... آمين.

مطالب ديگر:

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/20119

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'پرواز پاک پاپ، نوشته غلامرضا امامی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2008