پنجشنبه 14 اسفند 1382

براي جنبش دانشجويي چه بايد كرد؟ بابک احمدي، نداي اصلاحات

در اين سخنراني، بابک احمدي ضمن بررسي دانشگاه در قرون وسطا و دوران روشنگري اروپا به جنبش دانشجويي ايران و نکات گرهي آن پرداخته است

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

اشاره : آنچه در پي خواهد آمد متن تنقيح يافته سخنراني دكتر بابك احمدي در دانشگاه امير كبير تهران (پلي تكنيك) است كه در تاريخ دوازدهم آذر ماه ايراد شد.اين سخنراني در جلساتي كه به همت «كانون گفتگو»ي دانشگاه پلي تكنيك و با عنوان ايده هايي درباره دانشگاه تشكيل مي شد, انجام گرديد. نوشته پياده شده اين سخنراني به خدمت دكتر احمدي فرستاده شده و متن نهايي توسط ايشان تنظيم شده است . از لطف بسيار ايشان نسبت به نشريه نوپاي جنبش دانشجويي ايران سپاسگزاريم . همچنين از دوستان گرامي مان در«كانون گفتگو» كه زحمت بسياري در اين باره كشيده اند, نيز سپاسگزاريم .

مقدمه
سخن درباره دانشگاه و جنبش دانشجويي است . در آغاز سخن با ياد و احترام از دانشجويان زنداني شروع مي كنم و آرزو دارم كه زودتر آزاد شوند. آن ها به خاطر عقايدشان و دفاع از حقوق دموكراتيك خود و هموطنانشان سال ها يا ماه هايي از جواني شان را در زندان مي گذرانند.
سخن من امروز دو بخش دارد و اگر كمي هم طولاني شد از هم اكنون عذر مي خواهم. مجبورم كه اساس نكته هاي مورد نظر را بسط دهم تا بد فهمي بوجود نيايد.خريداران و خوانندگان كتاب هاي من به طور عمده دانشجو هستند و من امكان اين را هم داشته ام، به خصوص در سال هاي اخير، كه به طور مدوام در دانشگاه ها حضور يابم و صحبت و بحث كنم و از دانشجوها نكته ها بياموزم. در همين دانشگاه پلي تكنيك شايد سه دوره درس تابستاني داشتم و بارها براي بحث هاي مختلف دعوت شدم و آمدم و خاطرات بسيار خوشي از حدود سال 76 تاكنون برايم باقي مانده است. خودم هم در زندگي، سال هاي طولاني دانشجو بودم و در فعاليت هاي دانشجويي شركت داشتم. چه وقتي كه در ايران دانشجو بودم و چه زماني كه در كنفدراسيون فعاليت مي كردم. در نتيجه در همه شئون فكري و همه ايام زندگي ام خارج از ايران همواره با مساله دانشگاه و دانشجويان سر و كار داشتم. تا حدود زيادي از مشكلات و غم و غصه هاشان و از مشكلات كارهاي تشكيلاتي شان باخبر هستم. بدون اينكه ديگر نقش فعالي در اين سال ها داشته باشم و فعاليتم تنها در هم سخني و احياناً دفاع از حقوق دموكراتيك شان بوده است و از آن جا كه آدمي نيستم كه به هيچ گروه يا دسته خاص سياسي وابسته باشم و هميشه استقلال روشنفكري را در استقلال از گرايش هاي سياسي ديده ام ، مبلغ هيچ نظر خاصي هم نيستم. آثارم را خوانده ايد و مي دانيد كه در ميان ناقدان وضع كنوني ايران جاي دارم و همچنين درميان كساني هستم كه به آن ها برچسب سكولار مي خورد. با روشنفكران غير ديني نزديك تر و همفكرترم و البته احترام زيادي براي كار روشنفكران ديگر قائلام و دوستان زيادي در بين آن ها دارم.
سخن من دو بخش دارد. بخش اول ريشه هاي تاريخي پديده دانشگاه است كه تصور مي كنم ضروري است درباره آن - به علت برخي شباهت هاي تاريخي اش با وضعيت امروزمان - بحث كنيم. چرا كه اگر در اين باره بحث نكنيم،نمي توانيم موقعيت امروزي نهادهايي را كه در آن دانش كسب مي كنيم، درك كنيم .همچنين نظام كنوني تحقيقي را كه بر اساس خرد باوري يا عقلانيت چند سده ي غربي استوار است در جنبه فلسفي ا ش درك نخواهيم كرد.

بخش اول:تاريخ

دانشگاه در غرب يك پديده ي مدرن است. مي دانيد كه دانشگاه هاي زيادي در قرون وسطي و در فرهنگ اروپايي وجود داشت و كمتر دانشگاه درجه يك و معتبر اروپايي وجود دارد كه از اين مساله كه تاريخچه اش 700، 800 ساله است، با افتخار و سربلندي ياد نكند. ساختمان هايي مثل كمبريج، آكسفورد، هايدل برگ، سوربن و… يادآور قرن هاي خيلي دور هستند. خيلي پيش از پيدايش دوران مدرنيته، از دوران رنسانس و از قرون وسطي ، بناهايي حفظ شده و برخي از كتابخانه هاي دانشگاه هاي بزرگ به ويژه در آكسفورد و كمبريج، باقي مانده اند و اين دانشگاه ها به اين سنت مي نازند. اما حقيقت اين است كه ميان دانشگاه هاي سده هاي ميانه و دانشگاه هاي دوران رنسانس به بعد و به ويژه از دوران روشن گري به اين سو به ويژه تفاوت هاي اساسي وجود دارد. همه چيز آن ها متفاوت است. ما از دو دوره تاريخي مختلف بحث مي كنيم. دوره هايي كه ما در جامعه شناسي و فلسفه امروز مي گوييم به آن ها مدرنيته و دوره پيشامدرن. دو دنياي متفاوت، دو كهكشان يا دو منظومه فكري يك سره متفاوت اند و توقع اينكه نهادهايي كه در آن كسب دانش مي كنيم در آن ها يكي باشند، باطل است. آموزش سده هاي ميانه تقريباً مثل نهادهاي سده هاي ميانه آموزش در حوزه هاي ديني ايران بود و محور اصلي آموزش تحت سلطه سخن ديني قرار داشت. هدف اين بود كه كساني آفريده شوند كه دانش را در راه تامين و تحكيم ايمان شان بكارگيرند. دانش در قلمرو فن و فن آوري جامعه نقش چنداني نداشت. تحصيل دانشگاهي براي كساني بود كه پيش از هر چيز بتوانند از طريق آموزش ديني، علم را در خدمت تامين ايمان آدميان بكار گيرند. در اين جا دانش عمدتاً روشي فلسفي داشت و بايد به اين كار مي آمد. براي نمونه درس هاي مفصلي در زمينه ي رتوليك داشتند كه بتوانند در بحث و جدل ديگران را قانع كنند. فلسفه و متافيزيك مسيحي نقش كليدي داشت و آن چه به دانش هاي ديگر برمي گشت در حاشيه قرار مي گرفت. كساني كه در اروپا متخصص مي شدند، حتي پزشك ها؛ در عين حال در كلام و علوم ديني هم متخصص بودند. جهان يك دست جامعه ارگانيك زير سلطه باورهاي ديني بود. چنين نظام دانشگاهي؛ هيچ جاي تعجبي نداشت كه بتواند قرن ها ادامه پيدا كند.
آبلار يكي از متفكرين مسيحي، اين عبارت مشهور را دارد كه ايمان ديني فصل مشترك دانش هاي بشري است. ما جايي ترقي مي كنيم كه بتوانيم بفهميم اين شاخه هاي دانايي دركجا از طريق سخن ديني، به شاخه هاي ديگر دانش بشري وصل مي شوند. در نتيجه همه دانايي و علم آن روزگار زير سلطه سخن ديني بود. در زمينه هنر، البته در بيرون از محيط دانشگاهي كار پيش مي رفت مثل موسيقي فولكلور، يا نمايش هاي خياباني و غيره. ولي در شاخه هاي اصلي يعني در شاخه هاي فلسفي و علمي مطلقاً چنين نبود. تصور اين كه بيرون از اين نهادها دانايي كسب شود وجود نداشت و تصور اين كه در اين نهادهايي كه دانايي كسب مي شد، بتوان به كار ديگري غير از اين مشغول شد هم در ميان نبود. در نتيجه كساني وارد اين نظام مي شدند كه بخواهند كشيش شوند و ترقي كنند.

سرآغاز تحول

عبارت مدرني كه بعدها جايگزين عبارت آبلار شد (از رنسانس به بعد و شايد بتوان گفت از قرن 12 ميلادي به بعد) اين بود: «عقل» فصل مشترك دانش هاي بشري است. و نيروي خرد انسان، نيروي عقل و عقلانيت انسان جايگزين نيروهاي معنوي، الهي و ديني شد و البته اين آسان اتفاق نيفتاد. طبيعي است كه مقاومت جدي در مقابلش صورت گرفت. از داخل نهادهاي دانشگاهي افرادي كه چنين فكر مي كردند يا به شكلي بحثي كه مي كردند مي توانست منجر به جايگزيني خرد انسان به جاي نيروي الهي شود -كه اصل اوليه ايدئولوژيك دنياي مدرن است - در قدم اول اخراج، تخطئه يا كشته مي شدند و تاريخ روشنفكري اواخر دوره قرون وسطاي اروپا سرشار از حوادث اين چنيني است. اين جايگزيني اساسي و كليدي آسان نبود. عقل آدم از نظر آن نظام كهن ناقص است و توانايي درك همه واقعيت ها را ندارد و ادعاي اين كه با عقل مي توان تمام جهان را ساخت و ادعاي بزرگ تر اين كه با عقل مي توان نظام بساماني ساخت كه مشكلات انسان را حل كند از نظر مقامات رسمي كاتوليك و مقامات رسمي دانشگاهي بيپايه بود و در حكم گزافه گويي. در قرن 12 با اولين جوانه هاي اين فكر و با خرد انساني و با تكيه برآن،رشته اي از دانايي هاي مستقل از دانايي ديني پي افكندند. اين پديده در ميان آثار راجر بيكن و همفكرانش رشد پيدا كرد. ليكن بلافاصله در قرن هاي 13 و 14 نهادهاي آموزشي رسمي دانشگاهي اين عقيده را مطرود اعلام كردند. تمام تنش هاي دوره رنسانس از همين ريشه مي گرفت. متفكران دوره رنسانس كه خرد باوري را به شكلي در دستور كار خودشان قرار مي دادند، ناچار بودند كه با اين نهادهاي رسمي، مذهبي به جنگ بپردازند. آن چه كه كار آن ها را تسهيل كرد رشد طبقه متوسط شهرنشين و پيدايش بازارهاي كار شهري، تعميم گستره توليد كالاها، پيشرفت تكنولوژي، كشف آمريكا و حوادثي از اين دست و پيدايش سياست هاي استعماري و نياز به شكل هاي تازه اي از زندگي اقتصادي و به خصوص نظامي بود. تخصص هايي شكل گرفت كه ديگر بيرون قلمرو سخن ديني بود. در حالي كه در دوران گذشته همان طور كه دانشگاه در سيطره دين بود، ارتش ها و فرماندهان نظامي هم فرماندهان ارتش خدا محسوب مي شدند و به جنگ هاي صليبي مي رفتند. در دوره مدرنيته همه ي اين ها هم جنبه هاي مستقل زميني پيدا كردند و تا حدودي قدرت پاپ محدود شد. اين پديده هم آسان نبود. چند سده پيكار اجتماعي و پيكار فرهنگي پي در پي پيش رفت تا اين مساله به تدريج شكل گرفت. داستان مشهور مقاومت كليسا در برابر علم را بارها شنيده ايد. در همان زمان نياز به گفتماني كه فصل مشتركش يا چسب آن به گفتمان هاي ديگر لزوماً سخن ديني نباشد،در حال شكل گيري بود. مدرسه نظامي افراد متخصصي مي ساخت كه ديگر به درد جنگ و كارهاي زميني مي خوردند و توجيه خودشان را از آسمان ها نمي گرفتند و اين نوع از همراهي نيازهاي روزمره، با تبلور و يا انباشت دانش، نهادهاي جديد دموكراتيك تري ساخت كه در خود لزوماً جنبه هاي ديني نداشتند ولي لزوماً غير ديني يا ضد ديني هم نبودند. متفكران دوره رنسانس بر خلاف تصوير رمانتيكي كه بعدها ساخته شد، كساني نبودند كه بخواهند در مقابل كليسا بايستند و آدم هايي نبودند كه بخواهند باورهاي قرون قديم را رد كنند، آدم هاي كافري نبودند. آن ها عمدتاً مسيحي بودند كه درك ديگري از مسيحيت داشتند و اين مباحثي كه تا حدودي بين ما ايرانيان در دهه هاي اخير شكل گرفت، در آن جا در دوره رنسانس به بحث گذاشته مي شد و تهمت بدديني يا بي ديني را نمي پذيرفتند. اما در عين حال مباحث خودشان را پيش مي بردند و جبر زمان و ضرورت روز با پيدايش طبقه جديدي كه با خود نيازهاي تازه اي را پيش آورده بود، هم شكل مي گرفت. ديگر از عهده چند كشيش بر نمي آمد كه به همه آن نيازها از جنبه هاي علمي پاسخ دهند. برخلاف سده هاي ميانه كه صنايع اعم از نظامي يا توليدي و اقتصادي بيرون محيط دانشگاه قرار مي گرفت اكنون ديگر دانشگاه به داخل اين صنايع كشيده مي شد. تخصص پديد مي آمد و نمي شد به اين سادگي و راحتي همه چيز را به مشيت الهي واگذار كرد و يا از طريق كتاب هاي مقدس قرون قديم به مسائلي پاسخ داد كه جواب هاي فوري علمي بر اساس منطق و خردورزي و خردباوري مدرن مي طلبيدند.

دوره اصلاح ديني

اين است كه مي رسيم به دوره اصلاح ديني يا رفورماسيون و فضا تغيير مي يابد. رفورماسيون،«اصلاح ديني» را تقويت كرد. متفكران بزرگش از داخل كليساها آمدند، اما متكي بر افرادي بودند كه دركليسا نبودند و به يك رشته مباحث ادبي - فلسفي به معناي كلي كلمه متكي بودند. آنها ديني نبودند و لزوماً توجيه همه چيز را از راه گفتمان ديني بدست نمي آوردند. در نتيجه نوعي از شاخه شاخه شدن دانش پيش آمد كه با خود شاخه شاخه شدن دانشگاه ها را همراه داشت. اكنون آن وحدت دانشگاهي، فكري كه از قدرت زميني كشيش ها و متكي به قدرت آسماني خدا بود، جاي خود را به تكه تكه شدن و پراكنده شدن دانش مي داد. در گام اول نگاهي انتقادي به اين پديده داشتند ولي در گام هاي بعدي احساس كردند كه امري مثبت است. ديگر لازم نبود همه چيز داني مثل توماس قديس ساخته شود. –يا در فرهنگ خودمان ابن سينا- كه هم كتاب منطق بنويسد، هم كتاب پزشكي بنويسد و هم رياضي دان باشد. البته چنين كساني در دوره رنسانس هم بوجود آمدند اما هدف نظام عملي ساختن آن ها نبود. به هيچ عنوان هدفم تحقير يا كوچك كردن انديشمندان سده هاي ميانه نيست و نمي توانم آن را دوره سياه بنامم. چنان كه برخي از تاريخ نگاران گفتند. دسته ديگري از تاريخ نگاران مثل ژاك لوگوف بر اين باورند كه در آن دوره تمدن بزرگي شكل گرفت، اما در آغاز رنسانس تمدني بود رو به زوال به دليل پيدايش طبقه متوسط و هزار چيز ديگر همراه آن و تغييرات دوره مدرنيته و تكيه بر عقل انسان و خردباوري. به هر حال چون آن سنت ها وجود داشت داوينچي را هم بوجود مي آورد. اما داوينچي نابغه محسوب مي شد و آدم عادي نبود و قرار نبود كه نظام دانشگاهي كساني مثل او را بپروراند. در داخل كليساي كاتوليك كسي مثل سن توماس بزرگ بود كه خوب فكر مي كرد و تاثير گذار بود و به همين دليل قديس خوانده مي شد. اما در دوره رنسانس مفهوم نبوغ شكل گرفت. كسي كه مي توانست چنين باشد، حسادت برانگيز بود. آدمي كه هم رياضيات بداند و هم طبيب باشد و هم بهترين نقاش دوران باشد و هم در زمينه موسيقي رساله و كتاب بنويسد، هم نجوم بداند و هم طراحي صنعتي و نظامي كند و همه اين ها در يك شخص مثل لئوناردو داوينچي جمع شود، رشك برانگيز بود. اما به هر حال تصور يك عالم همه چيز دان از بين رفت. عالمي كه به دنياي واقعي وصل است، بايد به نيازهاي زميني پاسخ دهد و در نتيجه انديشه انتقادي را بسط و شكل دهد آن هم در جامعه اي كه طبقه متوسط دارد آرام آرام نهادهاي دموكراتيك را شكل مي دهد. در حوزه سياسي تحولاتي مثل انقلاب انگليس روي داد و پارلمان پديد آورد و دموكراسي نو شكل گرفت. در چنين جهاني دانشمندان از بيرون كليسا و از داخل دانشگاه ها به دانش به شكل ويژه اي مي نگرند. نگاه آن ها در جهت رفاه و سعادت زميني انسان ها و در عين حال با آرزوي اين كه آخرتشان هم تامين شود، بود. اما تعارض هايي شكل گرفت كه يك مورد بزرگ و مشهورش در تاريخ علم و فلسفه، مورد اسپينوزاست. انديشمند خردباور فيلسوفي چون اسپينوزا عليه نظم كهن و عليه سلسله مراتب سنتي در آثار بزرگي كه يكي از نمونه هاي عالي اش رساله فلسفي خداشناسانه اش است، اين نكته را پيش مي كشد كه همه مي توانند دانا باشند. عبارتي كه استاد بزرگترش كه كمي پيش از او درگذشته بود يعني دكارت، گفته بود. ميان آدم ها عقل از همه چيز بهتر تقسيم شده است. همه آدم ها دانا هستند و همه مي توانند در صورتي كه آموزش يابند رشد عقلي كنند. البته ديوانه ها و زن ها را بيرون مي گذاشتند ، چرا كه هنوز در تنگناهاي گفتمان ضد زن و مرد سالار بودند.

معني روشنفكر

در اين دوره، جنبش فكري دانشگاهي با پديده اي به اسم پيدايش روشنفكر مدرن همراه شد. افرادي كه موجب تحول گفتمان ها مي شوند و كساني كه چفت و بست گفتمان هاي جديد را محكم مي كنند. به اين ها مي گوئيم روشنفكر و فكر مي كنم دقيق ترين تعريفي كه مي توانيم از روشنفكر ارائه دهيم همين است. افرادي كه توانايي آن را دارند كه گفتمان ها را گسترش دهند، بزرگ كنند يا رابطه بيناگفتماني بسازند و بين رشته هاي مختلف دانش بشري رابطه اي از طريق زبان و از طريق نحوه خردورزي منطقي برقرار كنند،روشنفكر هستند. بنا به اين تعريف كساني كه در قلمرو گفتمان ديني كار مي كنند، روشنفكر ديني محسوب مي شوند، كساني كه در قلمرو گفتمان هنري كار مي كنند، روشنفكر هنري محسوب مي شوند يا هنرمند و غيره. همراه پيدايش اين قشري كه باز همچنان بسته در دانشگاه بود و بيرون دانشگاه هم مي توانست شكل بگيرد، مي رسيم به دوران روشنگري. دوران روشنگري از يك جهت بزرگترين تحول بود. انسان با شجاعت توانست اعلام كند كه جهان گذشته مرده است. نمونه اش را در آثار ولتر با طنزي كه نسبت به كشيش ها و آيين و روش هايشان و درك مذهبيشان اتخاذ مي كند مي بينيم. برخي از روشنفكران حتي شكلي از انتقاد به اروپا محوري را هم سازمان مي دهند. در آثار روشنگران مي توانيد جنبه هاي ديگري از فرهنگي را كه رشد مي كند، ببينيد. استعمار پيش مي رود. بومي هاي آمريكا از نظر مذهبي ها و كاتوليك ها زير سوال اند كه آيا داراي روح هستند يا نه؟! ناگهان جهشي بزرگ شروع مي شود به سوي آن مباحثي كه ما امروز هم از آن دفاع مي كنيم. برابري حقوقي همه انسان ها و شهروندان و اولين جنبه هاي انديشه نو پديد مي آيد. اكنون زناني ظهور مي كنند كه وارد كار فكري مي شوند. مثل مادام دوستال و اعتراض دارند كه چرا در دانشگاه ها به روي شان بسته است و روشنفكراني پيدا مي شوند كه بيرون فضاي آكادميك كار مي كنند. ژان ژاك روسو آرزويش اين بود كه آكادميسين ها او را بپذيرند و براي اين كه از آن ها جايزه بگيرد مقاله مي نوشت و با آن ها تماس داشت، اما خود را از همه آنان برتر مي دانست و هرگز با كساني كه به قول خودش دانش را مي فروشند هم طراز نمي دانست و تصوير اوليه اي از يك روشنفكر قرن 20 ارائه مي كرد. روسو خيلي شبيه روشنفكري مثل سارتر بود. كسي بود كه بيرون محيط آكادميك كار مي كرد. خطابش به همه انسان ها بود و مي خواست همه آدميان باسواد شوند تا بتوانند كتاب هاي او را بخوانند و نگاه روشنفكرانه اش كه در عين حال فضيلتي براي دانش قائل بود از او الگويي براي آدم قرن نيز مي ساخت. اما هنوز دانشنامه از جانب آكادميسين ها نوشته مي شد و قرار بر اين بود كه عاقبت، دانش بشري به همان شكلي به ديگران منتقل شود كه در داخل محيط آكادميك پديد مي آمد.

تحول در دانشگاه

در دوران روشنگري بود كه آكادمي فرانسه ساخته شد. و به عنوان جزء پيوسته نظام دانشگاهي ، كولژ دوفرانس در پاريس شكل گرفت. به عنوان نهادي كه كمتر در ديگر دانشگاه هاي جهان نظير دارد. جايي است كه بزرگ ترين دانشمندان مي آيند و سخنراني مي كنند، درس مي دهند، از نظام دانشگاهي پول مي گيرند، ولي هيچ مدركي داده نمي شود. شما مي توانيد در شهر پاريس زندگي كنيد و هر روز برويد كولژدوفرانس و در محضر اين استادان حاضر شويد. زماني كه من آن جا بودم، پيش از انقلاب، ممكن بود برويم صحبت هاي رولان بارت و ميشل فوكو را دنبال كنيم. درس هاي لوي استروس را دنبال كنيم و الان مثلاً اومبرتو اكو آن جا درس مي دهد. اين هايي كه مي گويم مربوط به كار خودم فلسفه و علوم انساني است. ولي شما مي توانيد در آن جا در زمينه هاي ديگر از آخرين پيشرفت هاي فني و علمي كه در دانشگاه ها بدست آمده نيز باخبر شويد. اين نهادي است كه براي افراد كسب دانش را از زبان بزرگ ترين ذهن هاي فرهيخته ممكن مي كند و رايگان است. شما هم مي توانيد سر كلاس برويد و گوش كنيد و در هيچ نظام بوروكراتيكي هم درگير نشويد. آن استادها هم اين فرصت را بزرگ مي دانند، بطوري كه وقتي بين پل ريكور و فوكو، فوكو را براي كولژ دوفرانس انتخاب كردند، ريكور ضربه روحي بزرگي خورد كه تا امروز از آن ياد مي كند. به بحث خود برگرديم. مي بينيد كه دنياي نو و عقايد نو در حال شكل گرفتن بود و نهادهاي دانشگاهي را هم تا حدودي متحول كرد. پديده اي به نام آزادي آكادميك به عنوان يكي از حقوق انسان ها پيدا شد. ما آزاد نيستيم كه در هر مجمع عمومي هر چه مي خواهيم بگوييم ولي در دانشگاه آزاد هستيم. در محيط دانشگاهي تقريباً يك مصونيت كامل ساخته مي شود مثل مصونيت پارلمان كه البته ما آن را هم در ايران نداريم. ليكن در آنجا نماينده هاي پارلمان همان قدر مصونيت داشتند كه استادهاي دانشگاه و در بحث هايشان مي توانستند به نكاتي بپردازند كه به طور عادي بيان نمي شد. آن آزادي دانشگاهي كه به تدريج فراهم آمد با آزادي هاي ديگر همراه شد. آرام آرام آدميان داراي حق شناخته شدند و نه فقط برابري شهروندان به رسميت شناخته شد و مناسبات بين دانشمندان را سامان داد بلكه آن نخوت روشنفكرانه سده هاي 17 و 18 هم كم رنگ شد. دانشمندهاي قرن 19 ديگر خود را با شهروند عادي يكسان مي ديدند و به آن افتخار مي كردند و اين ثمره انقلاب فرانسه بود. انقلابي كه با همه خشونت هايش كه هر انقلابي همراه خود دارد اين مزيت بزرگ را هم داشت كه براي هميشه امتياز آدمي نسبت به آدمي ديگر را به عنوان «امتياز دانش» از بين برد. بي شك آدمياني كه مي دانند از آن ها كه نمي دانند احترام اجتماعي بيشتري كسب مي كنند اما دليلي ندارد كه امتياز اجتماعي بيشتري هم داشته باشند. دانشمند هر جا كه مي رود،به جز ايران، قدرمي بيند و برصدر مي نشيند اما دليلي ندارد كه اين قدر و صدر تبديل به نهادهايي شود و دانايان فكر كنند كه حاكمان جامعه اند يا حاكمان به غلط فكر كنند كه دانا هستند. انقلاب فرانسه انقلاب ضد ديني بود و از سال 1792 كليساها را بست. آموزش ديني در همه مدارس را متوقف كرد و دولت لائيك ساخت و اعلام كرد كه آموزش و پرورش بايد غير ديني باشد. اما در دوره بازگشت سلطنت و حتي در دوره ناپلئون برخي از اين ها باز زنده شدند. ناپلئون پاپ را دعوت كرد و حتي تهديدش هم كرد و او را به پاريس آورد تا درتاجگذاري اش شركت كند و دوباره دين و مذهب برگشت و در كتاب هاي آموزشي مدارس قرار گرفت. اما پديده مهم ديگري هم در دوره ناپلئون به وجود آمد كه دانشگاه پلي تكنيك محصول آن است. هدف اين بود كه رشته هاي مهندسي نظامي به وجود آيد. آن امپراتور ، بلندپروازي هايي داشت و مي خواست تونلي تا انگلستان بكند و آن جا را فتح كند و يا هواپيما و بالن هاي عظيم و زيردريايي بسازد . كسي را تصور كنيد كه در اوايل قرن نوزدهم امپراتوركشوري باشد و تصورات علمي را پر و بال دهد. انقلاب فرانسه انقلابي بود كه به قول كانت بزرگ، زمين همه انديشه ها را شخم زده بود، اما در آلمان آن گونه نبود. در كشور كانت همچنان زندگي روشنفكري در داخل دانشگاه ها شكل مي گرفت. تصور اينكه كسي بيرون از آن ها كار كند فقط به عنوان هنرمند مطرح بود وگرنه به عنوان دانشمند و فيلسوف مي بايد در فضاي دانشگاهي قرار مي گرفت.

دانشجويان معترض

به تاريخ آلمان قرن 19 كه نگاه كنيد به چهره هايي برمي خوريد كه از دانشگاه برآمدند ولي در بيرون دانشگاه فعاليت كردند. برجسته ترين آن ها يكي از متفكرين قرن 19 آلمان، ماركس بود. كسي كه دكتراي فلسفه گرفت اما كارش را در دانشگاه ادامه نداد. اين هم نتيجه اي از سنت انقلاب فرانسه بود. دانش مردمي و همگاني شد. عقايد سوسياليستي و عقايد آنارشيستي شكل گرفت. متفكران مي توانستند خود را با كارگرهاي بي سوادي كه اصلاً دانشگاه نديده بودند برابر بدانند و مهم تر اين كه آن كارگرهاي كم سواد هم توانايي اين را داشتند كه مقاله بنويسند و در مورد مسائل روز فكر كنند. دانشگاه به عنوان انحصار دانش از بين رفت. روشنفكراني كاملاً در فضاي بيرون دانشگاه كار سياسي، انقلابي و راديكال را دنبال مي كردند. اين تحول به همان اندازه بزرگ بود كه تحول رنسانس. اكنون دانش را به طور كامل در ساختمان هايي بازمانده از قرون وسطي محصور نمي ديديد. دانش در خيابان ها و در سنگربندي ها بود و هم پاي اين پديده جديد در داخل نظام دانشگاهي هم نوعي ازاعتراض شكل مي گرفت. هر چه عقايد راديكال منتج از انقلاب فرانسه همه گيرتر مي شد، دانشجويان بهتري ساخته مي شدند. اولين كنگره دانشجوهاي انقلابي و مخالف نظم موجود در سال 1819 در شهر كارلزباد آلمان تشكيل شد. آن جا دانشجوها دور هم جمع شدند و كارهايي كردند كه در سال 1968 نيز نظير آن را انجام دادند. آنان نظرشان را درباره كل جامعه درباره و عقب افتادگي آلمان اعلام كردند، نظرشان را درباره رذالت ها و عقب افتادگي هاي سياست مداران و شاه اعلام كردند و بعد پليس آمد و كنگره را به هم ريخت. تا سال 48 هم در آلمان و هم در فرانسه و حتي در انگليس مقاومت هاي دانشجويي شكل گرفت. دانشجوها به عنوان كساني كه مي فهمند و افق وسيعتري را نسبت به افراد عادي مي بينند، هنوز در نظم فاسد مستقر جايي ندارند و مي خواهند آن را عوض كنند، شكل گرفتند، و به همين دليل نقش كليدي و تعيين كننده اي را در انقلاب 1848 ايفا كردند. در انقلاب 1848 مي خوانيد به همان اندازه كه كارگرها فداكاري كردند، دانشجوها هم شهامت و فداكاري داشتند و حتي انگلس اشاره مي كند كه آن ها به علت دانايي هايي كه داشتند راهنماهاي اصلي جنبش هم شدند. ماركس و انگلس مانيفست را، يكي دو ماه قبل از بروز انقلاب 48در سراسر اروپا نوشتند. به نظر آنان در لحظه هاي تعيين كننده پيكار طبقاتي، بخش هايي از طبقه حاكم به طبقه محكوم خواهد پيوست و چون سال 48 از نظرشان تعيين كننده بود، اين سخن به احتمال قوي به روشنفكران مربوط است. كساني كه مي توانند به علت شعور، دانش و كسب دانش در نظام دانشگاهي و روشنفكري راه درست را انتخاب كنند و مي توان به آن ها تكيه كرد. برداشتي تازه از دانشگاه و از كار فكري شكل گرفت.

كاردكرد دوگانه دانشگاه

اين برداشت نو را جامعه شناسان قرن بيستم به اين شكل خلاصه كردند: دانشگاه دو كار مي كند. يكي كاركرد براي نظام دارد و ديگري ضد كاركرد. آن كه به كاركرد برمي گردد، كمك به استقرار نظم حاكم است. دانشگاه را مي سازند چون لازمش دارند. جامعه بايد در رشته هاي مختلف متخصص داشته باشد. مثال ايراني اش شكل گيري دانشگاه تهران است. يك «ديكتاتور مترقي»، ديكتاتوري كه مي خواست ايران را مدرن كند، با دستاوردهاي انقلاب مشروطه كه همه آن ها از بين نرفته بود و با مشاوريني كه بعضي از آن ها آدم هاي دانايي بودند مثل داور، فروغي و بيات و با آدم هاي هيئت حاكم كه لزوماً همه فاسد و بي وطن و وطن فروش نبودند و به آينده فكر مي كردند، تصميم مي گيرد كه ايران را متحول كند و باني ايران نوين باشد، اين بنيان گذار ايران نوين دانشگاه لازم داشت. اولين نسل از ايرانياني را كه به عنوان دانشجو به خارج از كشور فرستاده شدند، او فرستاد. ميان آن ها آدم هاي برجسته اي برگشتند و به كشورشان خدمت كردند. مرحوم دكتر صديقي و مرحوم مهندس بازرگان از آن ها بودند. وقتي روابط ايران و فرانسه به خاطر چاپ يك كاريكاتور از رضا شاه خراب شد، آدم هايي كه استطاعت مالي اين كه آن جا بمانند نداشتند برگشتند و آدم هايي هم بودند كه استطاعت داشتند و تا سال هاي جنگ ماندند. دنياي روشنفكري بعد از انقلاب مشروطه كه به اروپا منتقل شده بود، دور نشريه هايي چون «كاوه» مي چرخيد و آدم هايي بزرگ مثل دهخدا آن جا بودند و با اشخاص برجسته ديگردر آن جا كار مي كردند. كساني كه هنوز نظيرشان را كم داريم يا اصلاً نداريم. افرادي كه در فرهنگ آن جا هم تاثير گذاشتند مثل كاظم زاده ايرانشهر. اين ها محيط دانشجويي خارج از ايران را دور خود جمع مي كردند و عقايد نو مي آوردند. از طريق اين عقايد نو، افكار چپي و سوسياليستي هم شكل گرفت و برخي از آن ها وقتي كه بعد از جنگ دوم به ايران برگشتند، در نهضت چپ ايران كار كردند. بنابر اين از يك طرف دانشگاه و كار دانشگاهي كاركرد دارد و هيئت حاكم و رژيم ها آن را لازم دارند. چرا كه مي خواهند كارخانه هاشان بهتر كار كند، صنايع نظامي و صنايع ديگر بهتر كار كند و پزشك هاي بهتري داشته باشند. بايد به دانشگاه كمك كنند تا هر شكل از پيشرفت كه در جامعه مدرن گريز ناپذير است شكل دهد. حتي بعد از انقلاب كه به دلايل سياسي يكي دو سال دانشگاه را بستند، عاقبت به ناچار باز شد. نه با همان استادها و نه با همان دانشجوها، ولي به تدريج باز با همان معضلات و مشكلات روبرو شدند. حتي اگر نه به آن عمق و سطح و وسعت اما به شكل هاي ديگري به وسيله دانشجويان باز توليد شد. چون دانشگاه براي هيئت حاكم يك «ضد كاركرد» هم دارد. يك عده جوان را در دور هم جمع مي كنيد. عده اي كه گاه از نظر تعداد خيلي عظيم اند. مثلاً ايران كه الان چند ميليون دانشجو دارد و امكان اين بوجود مي آيد كه آن ها با هم بحث كنند و يك نويسنده ي ياغي را دعوت كنند تا برايشان صحبت كند! و دور هم درباره مسائل اجتماعي شان فكر كنند و بحث كنند. آزادي آكادميك به هر حال هر چقدر هم محدود و سخت شود، باز هم استادان بسيار شريفي در دانشگاهها تدريس مي كنند كه حاضر نيستند آزادي فكر و بيان شان را به قدرت حاكم بفروشند. آدم هايي هستند كه در مقابل ظلم و زور مي ايستند و فشار دانشجوها هم به آن ها منتقل مي شود. در دوره شاه، رئيس دانشگاه تهران آدم بزرگي مثل دكتر فرهاد بود. مرحوم فرهاد در برابر كشتار دانشگاه واكنش نشان داد و استعفا كرد و يا آقاي دكتر ملكي را داريم و اين اواخر هم آقاي دكتر معين كه استبداد طاقت و تحمل اين ها را نمي آورد. آن ها فشارهاي اين بخش پيشرو و اين جوان هايي را كه دور هم جمع مي شوند و فكر مي كنند و مشورت مي كنند و صحبت مي كنند را بازتاب مي دهند. در نتيجه دانشگاه يك حالت ضد كاركرد هم براي هيئت حاكم دارد. آدم هاي جوان و خوش فكر دور هم جمع مي شوند و درباره آينده كشورشان سخن مي گويند و دستشان هنوز در هيچ دزدي آلوده نيست و وارد هيچ نظام توليدي يا اقتصادي، حكومتي و نظامي نشده اند. اين ها افراد سالمي هستند كه آينده كشورشان را مي خواهند و به طور عمده ايده آليست و خيال پرور هستند و معمولاً به خاطر خصلت جواني شان پر انرژي و خوش خيالند. اشخاص از جان گذشته هم در آن ها پيدا مي شود. در هر نهضت دانشگاهي در كشورهاي استبدادي، آدمهايي كشته يا شهيد شدند. كساني كه پاي عقيده و آزادي ايستاده اند. اين آد مها را شما كنار خودتان مي بينيد و مي شناسيد و مي خواهيد بعداً با اين ها جامعه اي آباد و آزاد بسازيد. نظم فاسدي كه در اين جوامع به تدريج شكل مي گيرد، برخي ها را در خود حل مي كند، اما خيلي ها هم به اصول اخلاقي شان در بالاترين حد وفادار مي مانند و دانشگاه به آن ها ياد مي دهد كه حرمت دانش را نگه دارند و قلم شان را نفروشند. اين ضد كاركرد براي نظم حاكم است كه هيچ كاري هم نمي تواند، بكند. اگر آن ها متخصص مي خواهند، متخصص ها بعضي شان انسان هاي با شرفي اند كه تاريخ ايران بعد از تشكيل دانشگاه نمونه هاي آن را زياد ديده است. كساني كه براي كشورشان منشا خدمات بزرگي شدند. كساني كه با عقايد مختلف و ايدئولوژي هاي مختلف اعم از چپي و ملي گرا و مذهبي، پاي عقايدشان ايستادند و راه را براي ديگران گشودند و گفتمان ها را رشد دادند و موجب تحولات فكري شدند كه برخي از آن ها منشا آثار بزرگي در زندگي ملت ايران شد.

[براي مطالعه بخش دوم سخنراني اينجا را کليک کنيد]

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/5306

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'براي جنبش دانشجويي چه بايد كرد؟ بابک احمدي، نداي اصلاحات' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016