"چون بعضي از مطبوعات بعضي از ممالک، که مشتمل بر طعن طريقي و يا قدح فريقي و يا هجاء شخص و يا هزل فاحش بود، به لحاظ مبارک اين پادشاه قدس اکتناه (يعني ناصرالدين شاه قاجار) مي رسيد، از انتشار آنها همواره آثار کراهت بر جبين همايون هويدا بود تا وقتي که رسالهء هجو سلالهء شيخ هاشم شيرازي، مطبوعهء بمبئي، را به طهران آوردند و نسخه اي به حضور مهر ظهور بردند از مشاهدهء آن اشعار ِ ناسزاوار در حق آن دانشوران بزرگوار، نعوذ بالله من غضب الله، شعلهء خشم شاهنشاهي زبانه زدن گرفت و در وقت به تحجير و اعدام تمام آن نسخ فرمان رفت. بنده نگارنده (يعني اعتماد السلطنه) حاضر درگاه بود، معروض نمود که در دولت هاي اروپيه سد راه اين عيب را از ممالک خويش دايرهء تفتيش ايجاد کرده اند و اسم آن «سانسور» است و چون شرطي از شرائط و شئون آن براندم، بر خاطر مبارک بسي پسنديده آمد و فرمان رفت تا هم در تحت نظر اين خانه زاد در حدود ايران سانسور ايجاد شود..." (*)
زماني که اعتماد السلطنه اين سطور را مي نوشت، به يقين گمان نمي کرد که چند سال بعد، سايه ي خدا بر زمين به ضرب گلوله ميرزا رضا نامي از روي زمين محو شود و اين حادثه مقدمه ي وقوع انقلابي شود که اصلي ترين شعارش آزادي و سلطنت مشروطه است. اعتماد السلطنه به يقين گمان نمي کرد، که با وجود "سانسور"ِ مطبوعات و "اعدام"ِ نشريات، دودمان قاجار به فاصله اي نه چندان دور بر باد رود. اعتماد السلطنه مطمئن بود که با اِعمال ِ سانسور مي توان جلوي زبان مردم را گرفت؛ جلوي افکار نو را گرفت؛ جلوي وقوع انقلاب را گرفت. اما نه سانسور مطبوعات، نه تعطيل نشريات، نه اعدام و شکنجه ي اهل قلم، هيچ يک نتوانست جلوي فروريختن نظام پوسيده ي قاجار را بگيرد. دادن امتياز مشروطه و علم کردن جريانات اصلاح طلب حکومتي نيز نتوانست پايان تراژيک اين داستان ِ کهنه را تغيير دهد. قاجار در هم شکست و پهلوي بر سر کار آمد.
شاه پهلوي نيز از قصه ي شاهان قاجار عبرت نگرفت و به همان راهي رفت که آن ها رفته بودند. شاه بي سوادي که مدرن مي انديشيد و ايران عقب افتاده را مدرن و با سواد مي خواست گمان کرد که تجدد خواهي براي بقاي سلطنتش کافي است و نيازي به آراي انديشمندان غيرخودي نيست. او نيز با دستگاه سانسور جهنمي و محرمعلي خان ِ بله قربان گو و پزشک احمدي ِ آدم کش، به جان مطبوعات و نويسندگان افتاد و همان مسيري را پيش گرفت که پيشينيان او پيش گرفته بودند و به همان چاهي افتاد که پيشينيان او افتاده بودند. به يقين او نيز در ژوهانسبورگ حيران بود که با وجود چنان دستگاه سرکوب و خفقاني، چگونه از فراز تخت سلطاني با سر به زمين افتاد و اهل فکر و انديشه به حمايت از او در مقابل دول خارجي بر نخاستند.
محمد رضا شاه نيز به راه پدرش رفت و مطبوعات و نويسندگان سرکش را با تازيانه ي سانسور رام نگه داشت ولي در عرض يکي دو سال مردم آرام سر به راه را با مشت هاي گره کرده و شعارهاي مرده باد در مقابل خود ديد و در سال 1357 با چشم گريان، تاج و تخت از دست داد. محمد رضا شاه نيز چون صداي مخالفي نشنيده بود و نوشته ي مخالفي نخوانده بود گمان مي کرد که سي و دو ميليون جمعيت ايران پشتيبان او هستند غافل از اين که تمام آن پشتيباني ها و سکوت هاي مصلحتي به خاطر سرکوب دستگاه سانسور و اختناق بود والا مردم فرهنگي گفتني هاي بسياري براي گفتن داشتند.
حکومت اسلامي با شعار استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي بر سر کار آمد. چند سالي آقايان تحت تاثير شعارهايي که داده بودند نتوانستند اختناق کامل را بر ايران حاکم کنند اما گام به گام به همان چاهي نزديک شدند که حکومت هاي پيشين در آن افتاده بودند. اکنون جمهوري اسلامي علي رغم هشدار انديشمندان و دوستدارانش با سر به داخل اين چاه افتاده و قادر به خروج از آن نيست. امروز قاضي مرتضوي، همان نقشي را در حکومت اسلامي بازي مي کند که اعتمادالسلطنه ها و محرمعلي خان ها در حکومت هاي گذشته بازي کردند. امروز حکومت اسلامي مي خواهد صداها را در گلو خفه کند؛ قلم ها را بشکند؛ نويسندگان و انديشمندان را وادار به سکوت کند. اما هيچ يک از اين ها به شهادت تاريخ کارساز نخواهد بود.
advertisement@gooya.com |
|
در مقابل تمام اين فشار ها ما عقب نشيني نخواهيم کرد. ما ساکت نخواهيم نشست. روزگاري چشم ديدن "نسيم شمال" را نداشتند؛ امروز چشم ديدن "نسيم صبا" را ندارند. روزگاري شاعر و نويسنده ي منتقد را به بهانه اي واهي به حبس تيمارستان مي انداختند، امروز شاعر و نويسنده ي منتقد را به بهانه اي واهي تر به حبس اوين مي اندازند. اگر ديروز با خواندن نوشته هاي انتقادي"آثار کراهت بر جبين همايون هويدا مي شد"، امروز آثار کراهت بر جبين مقام عظماي ولايت هويدا مي شود. اگر با خواندن دو سه خط نوشته، "شعله ي خشم شاهنشاهي زبانه زدن مي گرفت" و يکي دو نشريه در آتش مي سوخت، امروز شعله ي خشم رهبر فرزانه و عدالت خواه، با خواندن مطالب يکي دو روزنامه ي "خودي" زبانه زدن مي گيرد و در چشم بر هم زدني صد نشريه را به تعطيل مي کشاند و عده اي روزنامه نگار را مادام العمر بيکار مي کند.
امروز قاضي مرتضوي زبان مان را بريده مي خواهد؛ قلم مان را شکسته؛ روح مان را فرسوده؛ روزنامه را مي بندد و اهل قلم را از کار بي کار مي کند تا به جاي نويسنده ي آزاد منتقد، برده ي مطيع و فرمانبردار در اختيار داشته باشد.
اما ما آزاد خواهيم ماند و آزادانه خواهيم نوشت. از هر وسيله اي براي تکثير و توزيع نوشته هاي خود بهره خواهيم گرفت. ما کمتر از سيد اشرف نيستيم که يک تنه "نسيم شمال" را منتشر مي کرد؛ در عين فقر و بي پولي، خود مي نوشت و خود مي سرود و خود منتشر مي کرد. ما نيز از هر وسيله اي براي نوشتن و پراکندن بذر آگاهي استفاده خواهيم کرد؛ براي مردم فرهنگي در سايت هاي اينترنتي خواهيم نوشت، در وب لاگ ها خواهيم نوشت؛ براي مردم عادي شب نامه هاي کاغذي منتشر و توزيع خواهيم کرد. اگر روزگاري با دستگاه هاي پلي کپي و استنسل و ماشين هاي تحرير دستي و فتوکپي هاي تک کاغذه، نداي آزادي به گوش مردم مي رسانديم، امروز از چاپگرهاي جوهرافشان و ليزري و سوزني بهره خواهيم گرفت. اگر روزنامه نداريم، در عوض وسايل نشر ديگر داريم. قاضي مرتضوي نخواهد توانست صداي ما را خفه کند. رنج ها را تحمل خواهيم کرد؛ حبس ها را تحمل خواهيم کرد؛ اما آزادي خود را به هيچ قيمتي با او معامله نخواهيم کرد.
(*)- آرين پور يحيي؛ از صبا تا نيما جلد 1؛ شرکت سهامي کتابهاي جيبي؛ 1357؛ چاپ پنجم؛ صفحه 250