چهارشنبه 25 شهريور 1383

حالا مگه چیه داش، مسعود بهنود

در چند روزی که از دستگيری سعيد مطلبی می گذرد، مدام با خود کلنجار رفته ام که چه بايست نوشت که آدمی ضمن حفظ خونسردی داد خود را زده و گريبان خود را دريده باشد. گمانم اين بود که همين يکی دو روزه کسی پيدا می شود از جمله مدافعان نظام و بر سرشان فرياد خواهد زد که چرا تصوير ما را در جهان به بازی گرفته و ملکوک می کنيد. اما چنين نشد و کسی که به خاطر نوشته های فرزندش به بند افتاده است هنوز در جائی است که کسی نمی داند. آيا بهتر از اين می توان نگاه جهانيان را به خود خواند و عليه خود برانگيخت

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

[برگرفته از سايت بهنود ديگر]

خاطره ای که آقای ابطحی از خرداد سال شصت نقل کرده است تا به تقبيح عمل دستگيری سعيد مطلبی به عنوان عاملی برای فشار به فرزندش بپردازد، ذهن را به روزهائی می برد که کم کم چيزی جز خيالی دور از آن نمانده است. روزهای انقلاب، که با شعار " آزادی استقلال " پا گرفت و مردمی همه نازک خيالی ها و همه آرزوها و آرمان های خود را تحقق يافته ديدند. سخن از موزه کردن زندان ها، ساختن مدرسه به جای زندان، گلستان به جای قبرستان بود. سخن از آزادی فعاليت های سياسی حتی برای کمونيست ها بود. پارک های همه شهرها را مردم به نام قهرمانان از جان گذشته مبارزه با رژيم سلطنتی کرده بودند.به جای نام های ايل و تبار رضاشاه ، در همه شهرها ميدانی به نام تختی و خيابانی اصلی به نام مصدق، کوچه ها و بيمارستان ها به نام صمد بهرنگی و جلال آل احمد و دکتر شريعتی. گل فروشی ها حراج کرده بودند و ده ها تن در کار بودند که ترانه هائی در وصف آزادی بسرايند. هيچ از اين پليدی ها که در سال های بعد ظاهر شد نشانی در دل جامعه نبود. بودند چند گروه سياسی کوچک که آتش کينه تيز می کردند و از قضا خود از اولين قربانيان اين کينه ورزی شدند اما توده مردم را چنين فکری در سر نبود.

تا سخنم را مدلل کرده باشم، کمی به عقب برويم و مرور کنيم. مملکتی بود که قدرتمندترين کشور منطقه نام داشت و ارتشی داشت که از آن مجهزتر و قوی تر در کل منطقه نبود، پادشاهان و روسای جهان در صف انتظار ديدارش بودند و دانشگاه های بزرگ دنيا در انتظار پذيرائی از دانشجويانش، هنرمندانی از جهان در نوبت هنرنمائی در تالارها و مناسبت هايش، و دستگاه حکومتی اش قدرتمند، شرح اين قدرت در همه جهان پخش، اما همين حکومت چندان که مردم به پاخاستند و چيزی را که مشهود نبود نشان دادند، و معلوم همگان شد که از استبداد رای شاه به خشم آمده اند، در حقيقت مقاومتی نکرد. دولت ها پشت سرهم سقوط کردند. شاه که بزرگ تر مخاطب فريادها و شعارها بود به فرماندهانی که مقاومت و خشونت را توصيه می کردند پاسخ داد نه. دولت نظامی آورد ولی فرمان داد که نکشند، يارانش را به زندان فرستاد بلکه مردم راضی شوند، خودش در مقابل مردم ظاهر شد و گفت صدای انقلابتان را شنيدم و باشد ديگر آن نمی کنم. وقتی دانست مردم نمی پذيرند گذاشت و رفت و نماينده تنها گروه سياسی مخالف خود – يعنی شاپور بختيار را از رهبران جبهه ملی – به جای خود گماشت و نرم رو ترين نظاميان را رياست بخشيد و رفت. بعد از رفتن هم به هر که با وی تماس گرفت و پيشنهاد کودتای نظامی داشت يا جواب نداد و يا گفت نه. پيش از آن وقتی گفتند مردم از رييس ساواکت دلخونند به او فرمان داد که به تهران بيايد و به زندان برود. ارتشيانش چندی بعد جلسه کردند که در دعوای سياسی بی طرف می مانيم و به مردم پيام دادند که کاری با شما نداريم. رييس ساواکش خود را به انقلابيون رساند. حکومت هنوز بر سر پا بود که سه ميليون مردم به استقبال کسی رفتند که می گفت در دهان اين دولت می زنم، آخرين نخست وزير به نظاميان دستور داد از راديو و تلويزيون خارج شوند و آن را به کارکنانش بسپارند تا مراسم استقبال از دشمن حکومت را مستقيم پخش کنند. هنوز حکومت بر پا بود به نمايندگان رهبر انقلاب اجازه داده شد که در شرکت نفت بنشينند و برنامه تنظيم کنند که سوخت به مردم سرما زده برسد در آن زمستان، گرچه به نيروهای نظامی نرسد. نخست وزير سيزده ساله کشور، وقتی ديد زندانبان ندارد از زندان به در آمد اما خود را به آيت الله طالقانی تسليم کرد چرا که تصور می کرد در دادگاه عادلانه که برپا می شود خواهد توانست از خود دفاع کند.

اگر اين ها همه نشان از نرم خوئی و مسالمت جوئی مردمی نداشت پس نشان از چه داشت. به راحتی با کمتر هزينه ای حکومت سرنگون شد و تاريخ هزاران ساله سلطنت هم به پايان رسيد. اين ها همه نشانه ای از مردم داشت و هنوز کار به دست قدرت پرستان نيفتاده بود و گروه های سياسی هم مجالی هم برای خودنمائی انقلابی نيافته بودند. شرح اين احوال و روزهای گل بر سر تفنگ گذاشتن و رفتاری که مدافعان نظام برگزيدند به عنوان نشانه ای از نرم خوئی ايرانيان به جهان منتقل شد. جهانی به فکر افتاد که عجب ايرانيان را نسبتی با ديگر کشورهای خاورميانه نيست که کودتاهای روزمره شان با گردش ده ها جنازه در شهرها شکل می گرفت. انقلاب پيروز شد و آن کس که به عنوان نخست وزير موقت منصوب شد – تا مردم خود در انتخاباتی دولت را برگزينند – از همان اول سخن از اعتدال گفت و مردم را دعوت به آرامش و نرم خوئی کرد. از گروه های سياسی خواست در تنور ندمند. تازه پيش از آن سياسيون و بزرگان انقلاب مانند طالقانی و بازرگان در صدد بودند با تدارک سفر شاپور بختيار به پاريس، جا به جائی حکومت را از اين هم ساده تر کنند. نمايندگان مجلس رييسشان را به مدرسه رفاه فرستادند که آماده اند تا بختيار را که حکم از شاه گرفته بود با رای خود ساقط کنند و مهندس بازرگان را به جايش بگمارند. تا خونی ريخته نشود بی هوده . چنين مردمی که جهان به تماشای غوغايشان آمده بود آيا جای آن نداشت که شادمانی کنند. کسی را گمان آن نبود که از دل آشفتگی ها چنان می شود که شد. اما باز با همه اعدام هائی که در همان اول انقلاب به پايمردی خلخالی و فدائيان اسلام و با تائيد چند گروه سياسی چپ شده بود سامانه اخلاق جامعه به هم نريخته بود و چنان که آقای ابطحی نوشته در اوج مقاومت مسلحانه يک گروه سياسی که با بخش تندروی مدافع نظام به جان هم افتاده بودند باز هم رييس عدالتخانه راضی نبود که همسر رييس جمهوری خلع شده را به بند بکشند.

درست در آن روز که آقای ابطحی می گويد – سی خرداد سال شصت – در خيابان ديده بودم که مردم در دو سوی ميدان فردوسی و اطراف گرد آمده بودند و هادی عفاری ميداندار شده برای همه از مجاهد و غير مجاهد خط و نشان می کشيد و تهديد به مرگ می کرد. عصرش من که يکی از دوستانم به بند افتاده بود پاشنه را برکشيدم که فريادرسی پيدا کنم و او را از بند برهانم، با کمک آيت الله حاج محمد حسين بروجردی زنده يادش و داريوش فروهر زنده ياد و دکتر صادق طباطبائی خود را رسانده بودم تا دفتر احمد آقای خمينی به دادخواهی. در آن جا غوغائی بود و کسی که به نظرم اسدالله لاجوردی بود از پشت تلفن توضيح می داد و همو گزارشی داد به احمد آقا که به نظرم اغراق آميز و خشونت ساز بود، درد خود فراموش کردم و گفتم ما در خيابان ها بوده ايم تا همين الان و چنين نبود. کدام توپ و تانک و کدام خطر کودتا، کدام ضد انقلاب. واقعا هم نبود. جنگ و گريز حزب اللهی ها بود با مجاهدين. در آن هنگامه که چند نفر شاهدانش هنوز هستند يکی هم – شايد دکتر بهشتی – تلفن کرد و خبر از گرفتار شدن همسر آقای بنی صدر را داد. احمد آقا فرمان پدر را ابلاغ کرد که خود بنی صدر را هم گفته بودند برود به کار تدريس و سياست را رها کند، پس تکليف همسرشان معلوم بود. در آن ميانه وحيد آمد که از بستگان آقای خمينی بود و آشکار شد که او هم دستگير شده بود. احمد آقا از احوالش پرسيد و اين که با تو چه کرده اند گفت آقای لاجوردی وقتی مرا با عده ای آوردند به هر کس پس گردنی می زد و به زندان می انداخت و مرا که صدا کردند علاوه بر پس گردنی دو تا لگد هم زد که فلان فلان شده از بيت رهبری هم هستی برو به داخل. تلخندی بر لب حاضران اتاق آمد. هنوز تا آن لحظه حکايت اين بود که دو دسته از مذهبی ها – حزب الله و مجاهدين – به جان هم افتاده اند و ما را گمان نبود که از همين ماجرا پرونده ای هزاران نفره پديد می آيد. که در روزهای بعد آمد.

از همان روز، انقلاب همه اعتدال خود را از دست داد و دو نفری که مسعود رجوی و اسدالله لاجوردی باشند مانند لنگه های دو در که به هم محتاجند [ تعبير از سعيد حجاريان است ] به روی نسلی گشوده شدند و به جهنمی از خشونت راه دادند که آثارش هنوز به صورت زخمی در پيکر اين قوم پيداست و هنوز باقی ماندگانش در عراق به سخت ترين سرنوشت ها گرفتارند.

چنين بود که آن قطار که بارش همه تسامح و نرم خوئی بود به فسون ديوی گويا از خط برون افتاد و ناگهان تندخوئی ارزش شد و کشتار طلبی نشان ارزشمداری. اينک بيست و پنج سال گذشته و نسلی نو سر برآورده که نه می داند و نه باور دارد که تندخوئی در نهاد کسانی هست. اين نسل دوم خرداد ساخت و آن نسل که از همان روز سی خرداد خون ريخته بود، در مقابلش با ترش روئی ايستاد. نسل جوان کف زد، آن ها داريوش فروهر و پروانه را سر و دست شکستند و آنگاه قصابانه مثله کردند. اين نسل سرود خواند و آنان بر سينه محمد مختاری و پوينده نشستند. اديبی از ادبيات گفت و برايشان حافظ خواند – مثصودم سعيدی سيرجانی است - آن ها به ديار عدمش فرستادند. اين نسل روزنامه خواست و روزنامه فروخت و آنان به تندترين روش ها جوابش دادند. اين نسل نوشت و ترانه ساخت و آنان زندان ساختند و ايران را کردند بزرگ ترين زندان روزنامه نگاران. همه عبوس و همه تهديد و بدلعابی و خشونت طلبی.

اينک از آخرين مجادله، نسل تازه دلشکسته آمده و به کنجی نشسته نه رای می دهد و نه سلاح در دست می گيرد. به نظاره ايستاده است که تا کی اين درد ما را تنها می گذارد. جوان نازک اندامش همين سينا مطلبی است که نوشت و گناه بزرگش اين بود که در بزرگراه اطلاعاتی جهان هنر آزمود. نه تندی داشت و نه تشويق به سياست ورزی کرد چه رسد به براندازی اما به بندش کشيدند. موقعی که سينا مطلبی در بند بود آن چه می دانستم را نوشته ام. تا سرانجام کوچولوی خود را برداشت و با همسرش فرناز رها کرد و به خارج آمد که اين سرنوشت را ساختند برای جمعی. اين ها تحمل شد. مانی هم حق ندارد مادر بزرگ بخواهد و دلش برای بابا سعيد تنگ شود. اين هم به چشم. اما اين را چه بايد کرد که بابا سعيد را بگيرند که چرا سينا در وب لاگش نوشته است که در دايره منکرات که خود را دايره امکان می داند چه گذشت. ای عجب جسارت کرده است بايد به او نشان داد که با دم شير بازی نکن. خيال نکند که اگر به غربت ساخته، آزادست تا هر چه می داند بنويسد.

در ذهن اين آدميان چه می گذرد که رحم به هيچ مقدسی نمی کنند. سروکلاه را با هم می آورند. همين امروز محمدرضا خاتمی اعتراض کرده که مکان اين احضار ها و کنترل سايت های انينتری نامعلوم است و دادستانی تهران سينه سپر کرده که چطور معلوم نيست، ما هستيم و خيلی خوب هم معلوميم. حالا مگر چيه داش.

بايدشان گفت هيچ، گردن سعيد مطلبی از مو نازک ترست. اما گيرم تو گرفتی اين خيبر را، با آه مانی که بابا سعيدش را می خواهد و چند شبی است که صدايش را نشنيده چه می کنی. مگر آه بلاخيزان سوی گردون نخواهد شد.

انگار جادوگر فسونکاری در کار ما افسون کرده است. انگار آن ملت که گفتم وردی خوانده کسی و بر او فوت کرده است که به اين مغاک درافتاده . بازگشتی پردرد به صد سال قبل که کامران ميرزا نايب السطنه ناصرالدين شاه فرمان داده بود تا ميرزا رضا کرمانی را در طويله اش حبس کنند و به جای طلبش هر روز سه نوبت به او پس گردنی هم بزنند. انگار خود محمدعلی شاه است که در باغشاه شنل قرمز پوشيده و ششلول به کمر بسته برای قتل آزادی خواهان و فرمان می دهد. اين پدرسوخته تقی زاده را بگيريد و اگر به چنگ نيفتاد از خانواده اش هر چند تا که ممکن شد بگيريد. آن طباطبائی و بهبهبانی را هم با هر که از خانواده اش بگيريد. شاپشال پس چه غلطی می کند.

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/12054

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'حالا مگه چیه داش، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016