دوشنبه 6 مهر 1383

برای حنيف و بابک و شهرام، مسعود بهنود

در همه اين روزها صبر کرده ام و چیزی ننوشته ام از حنيف و بابک و شهرام آن ها که در موج قدرت نمائی و ارعاب برای سايت های اينترنتی دستگير شده اند. فکر می کردم که نکند به بار گناهانشان اضافه کنم. بچه های من در چهاردیواری تنگ. با خودم گفتم هر روز و دلم به اندازه تمام غروب های پائيزی و به قدر همه بعد از ظهرهای سرد کوهپايه های همان نزديک، سعادت آباد، گرفت

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

[بهنود ديگر]

در همه اين روزها صبر کرده ام و چیزی ننوشته ام از حنيف و بابک و شهرام . آن ها که در موج قدرت نمائی و ارعاب برای سايت های اينترنتی دستگير شده اند. فکر می کردم که نکند به بار گناهانشان اضافه کنم. بچه های من در چهاردیواری تنگ. با خودم گفتم هر روز. و دلم به اندازه تمام غروب های پائيزی و به قدر همه بعد از ظهرهای سرد کوهپايه های همان نزديک، سعادت آباد، گرفت. در نظرش می آورم حنيف لاغر و هميشه لبخند ساکتی بر لب را با آن صفای ذاتی شده، با محبت که در نظرم مظهر اين نسل بود که دارد اميد از دست می نهد. و بابک را که حالا سکوت کرده است و به خود می گویم بهتر.

دو سه ماه پيش آقای مزروعی با هياتی از روزنامه نگاران به لندن آمده بود، چند دقيقه ای او را ديدم و اول از همه پرسيدم حنيف، چطوره خوشش حالش حالا. اشاره ام به ازدواج حنيف بود و خانه ای کوچک که اجاره نکرده برايم از کوچکی اش نوشته بود و برايش نوشته بودم عشق خيلی جاگير نيست در قوطی کوچکی هم می گنجد. و شوخی کرده بودم که اتفاقا چه بهتر. آقای مزروعی گفت واقعش این است که از او نمی پرسم. شما بهتر از حالش خبر داری لابد. در دلم گفتم اما مادرش اين طور نيست. نه گرفتار تحصن است و نه روزهای آخر وکالت مجلس، حتما همه اش به فکر حنيف است و اولين خانه او که هنوز ساخته نشده . من بچه ها را کمتر از پدرشان دوست ندارم و البته نمی توانم گفت که بيش تر از آن ها به فکرشان هستم. نمی خواهم به علی آقا مزروعی بگويم که با سرد شدن هوا گاهی بوی برگ سوخته به داخل سلول انفرادی می آيد و با آدمی چه می کند وقتی هوای دل آدم هم پائيزی باشد و وقتی آدمی از خودش بپرسد به کدامين گناه اين جا نشسته ام. وقتی در فکرش باشد که الان نامزد جوانم در چه کارست، مبادا تنها در خانه خيالی کوچولوی عروسکی مان تنها مانده باشد. مادرم چه می کند. بی خبری خيال های بد سرکش می آورد. حالا هجده روز است. چنين قفس نه سزای خوش الحان بچه های ماست.

وقتی تجسم می کنم بچه ها را در آن قفس از خودم می پرسم، در این دعواهای سیاسی مسخره ای که دیگر هیچ کس را به هیجان نمی آورد، چکار به بچه های جوان و امیدهائی دارند که قرارست با امیدشان این سرزمین ساخته شود.

خشم خود را می خورم وقتی آن لبخند لرزه آور قاضی را در نظر می آورم که در تلفن به آقای مزروعی می گويد اصلا با حنيف که کاری نيست بيايد دو سه دقيقه ای بگويد که حکم احضار را ديده است، وقت دادگاه تعيين می کنیم. حنيف هم رفته با پدر به دادگاه، و وقتی ورقه را گذاشته اند جلويش که امضا کند حنيف برگشته و به پدر نگاه کرده يعنی شما با تجربه اید چه کنم. با سکوت آقای مزروعی حنيف هم امضا کرده است مگر نه آن که قاضی و حاضران همه احترام می گذاشتند و با مهربانی می گفتند مساله ای نیست احضارست فقط. البته که وقت برای تهيه دفاعيه خواهد بود.

آقای مزروعی هم لابد تصور کرده است همه آن شرح ها که همه ما داديم وقتی از بند رها شديم برای او تا به عنوان نماينده مچلس و رييس انجمن صنفی روزنامه نگاران بداند که دروغ چه حکومتی دارد وقتی که گرفتار می شوی، افسانه سرائی بود. اما در واقع انگار بر سر آن قوه قضاييه نوشته اند از راست پرهيز کنيد. انگار کسی در گوش قاضی و دستيارانش که همه با لبخند منتظر تو هستند که فريب بخوری و به دام افتی مدام کسی می خواند اگر راست بگوئيد متهم از راهکارهای قانونی استفاده می کند و کار شما مشکل می شود. مکر کنيد. مکاری کنيد که عين ديانت و عدالت است. هيچ کس متهم نيست و همه تا کارشان به اين جا افتاد مجرمند. کاری کنيد که از حقوق قانونی خود صرف نظر کنند. کاری کنيد که رعب در دلشان بيفتد و رها کنند. يا بروند از اين ديار و يا سر خود بگيرند به کاری.

حنيف نگاه می کند و به قلمی که با لبخند به سويش دراز شده می نگرد و امضا می کند.

حالا هجده روز گذشته و از حنيف خبری نيست، از بابک هم نبود و از شهرام شاعر هم. لابد آقای مزروعی قبل از رفتن به دادگاه فکر کرده بود در جامعه مدنی زندگی می کند و همان طور که در فيلم های سرزمين شيطان بزرگ ديده پليس و نماينده قانون به حنيف می گويند از اين لحظه هر چه بگوئی ممکن است عليه تو به کار گرفته شود مواظب سخن خود باش. نمی دانست که وقتی ورقه را می گذارند جلو حنيف که امضا کن. و حنيف بر می گردد و به پدر نگاه می کند بايد هر چه می گويند را ناديده گرفت و رفت و ورقه را خواند و نگران آن نبود که فضای دوستانه به هم می خورد. اصفهانی اصلاح طلب شده آقای مزروعی ديدی به چه آسانی دل اميدوارت را حراج می کنند. جلو چشمان تو می گويند نه حنيف که اتهامی ندارد فقط احضارست. پس آن بچه هم که دروغ گفتن بلد نيست و دروغ شنيدن هم، ورقه را امضا می کند و می دهد به دست آقای خندان. و شما بلند می شوی تا بروی به نامزد حنيف و به مادرش بگوئی چيزی نبود می دانستند حنيف که کاری نکرده است. احضار بود شايد به عنوان مطلع. چند ساعت ديگر می آيد.

حالا بعد هجده روز آقای مزورعی نامه ای نوشته است به رييس قوه قضاييه که چرا احضار اين همه طول کشيده مگر قرار نبود... و فکر کرده که روزنامه ها نامه اش را منتشر می کنند و کارش را کرده است. اما اول آن که روزنامه ها مجبور می شوند که نامه وی را با پاسخ آقای شادابی همزمان چاپ کنند. [ به نظرم آمد آقای شادابی نامی است که مثلا ابراهيم نبوی به طنز به کسی داده که بعد از گول خوردن افراد از پشت پرده به در می آيد شاداب] دوم آن که آقای شادابی سخنگوی دادستانی دستی هم به طنز دارد و به نامه پاسخ خود تيتر هم می زند " قانوندانی که قانون نمی داند" و در آن جا برای تنبه خطاب به پدر حنيف می نويسد شما که می دانی پسرت تفهميم اتهام که شد خودش ورقه را امضا کرد و اعتراضی به بازداشت خود نکرد، چرا نامه پراکنی و شبهه افکنی می کنی [ قسمت مستتر پيام: می خواهی کار او از اين هم که هست بدتر شود آقا] حالا به نظرم آقای مزروعی معنای همه آن شرح ها که برايش می داديم از اصل درد با خبر می شود. تجربه ای است برای او. اما من حنيف را در نظر می آورم. در خانواده با ايمان و هواخواه انقلاب، بعد از انقلاب به دنيا آمده. در دوران جنگ با فرياد ما مسلح به الله اکبريم... دشمن خيال کرده ما نو گل بهاريم .... به مدرسه رفته و وقتی دبيرستان را تمام کرده که دوم خرداد شده و با سينه ستبر به پای صندوق رای رفته با خانواده و اينک با کوله باری از تجربه که برای ساليان کافی است بعد از آن که اشگ بچه ها را ديده وقتی که نوروز، ياس، حيات نو و اين آخری وقايع اتفاقيه را تعطيل می کردند بلد شده است که در مصيبت لبخند بزند و خود را نبازد. در هيات تحريريه ها شنيده بچه ها به شوخی او را آقازاده خطاب می کرده اند، مگر نه پدرش از مسلمانان انقلابی و نماينده مجلس و عضو مديريت روزنامه است و حنيف تو چه خبر داری در دل ما چه می گذرد.

امروز که نوشته زيبا و پر احساس دخترم ژيلا بنی يعقوب را خواندم درباره حنيف دلم گرفت. و دلم باز شد. کاش آن جا بودم و از پشت ديوار انفرادی به حنيف می گفتم خاطره می شود اين ها به دل نگير.

در يادداشتی نوشته بودم که در زندان مدام به خودم هشدار می دادم که کينه به دل نگير و خشم به خانه دل راه نده. و روزی که از در اوين بيرون می آمدم و گذر فصل ها را بر آن تک درخت بالای سر سلول انفرادی ديده بودم به خود گفتم نگرفتم ديدی پيروز شدم و کينه که سم مهلک زندگی است در دلم نيست از هيچ کسی. در يادداشت های زندان نوشتم " بقچه ای در دستم بود که پا از در اوين بيرون گذاشتم بقچه ای که در آن چيزی نبود و به آب روان جوئی سپردم که از کوهپايه های اين سرزمين درد می آمد و ارام می گذشت، بقچه ای از کين، چيزی با خود به خانه نبردم " حالا هم بايد به حنيف وقتی به در آمد همين را بگويم اما می دانم که او اهل کين نيست. کامپيوترش را می خواهد و در فکر خانه کوچک است که لابد بابا فکری برای اجاره بهايش کرده است.

بگذاريد اين شرح درد را با نکته ای تمام کنم. نه سرزمين ما که سی در صد زير خط فقر دارد و آمار و ارقام رسمی حکايت از توسعه فحشا و اعتياد می کند و حالا بزرگان و عقلا همه کار نهاده از بدحجابی و تهاجم فرهنگی غرب و بی بند و باری ها می گويند، بلکه حتی در سرزمين هائی که دانشگاه های ششصد ساله دارند و شهر های بزرگ دانشگاهی و استادان معتبر و هزار نوع تشويق برای جوانان سربه راه و درس بخوان مهياست، آری در پيشرفته ترين مردم سالاری ها هم در اين روزگار بد آئين، حکومت ها به تربيت نسلی مانند اين بچه ها می بالند و آن ها را به دنيا و شهروندان خود به عنوان موفقيت سيستم آموزشی و تربيتی نشان می دهند. " حنيف، آرش، شهرام و يک تيغ بگويم همه آن ها که در کامپيوتر مرکزی دادگاه ها در اين چند سال نامشان ثبت شده و گذارشان پوستشان به دباغ خانه افتاده، همه شان در جامعه ای که در آن مواد مخدر و انواع انحرافات بی داد می کند نمونه اند. بچه های درس خوانده ، با دنيای امروز آشنا، محترم، با تدبير و ميانه رو، در همه جهان، اينان برسر جامعه جا دارند و تنها در اين ماتم سراست که جايشان در کنار بدکاران است.

زندانی که دو هفته قاتل پاکدشتی را در خود جا نمی دهد و سعيد عسگر را مجالی در آن نيست و اگرهست هم وکيل بندست و پيراهن سياه می پوشد و سينه ستبر در بندها می گردد، آن به ضمانت گروهبانی از نيروی انتظامی آزاد می شود و اين به خاطر نداشتن سابقه جرم و جنايت [ که البته تيراندازی در روز روش به اهل تفکری جرم نيست بلکه از سر غيرت است ] آيا جای بچه های نجيب ماست. سئوالم اين است که آيا شرم آور نيست که بچه های مستعد و مومن و پاک کردار خود را به جرم اين که مانند شما فکر نمی کنند در بند جا می دهيد. يکی بپرسد برای اين نسل چه کرده ايد، کدام گل بر سر آن ها زده ايد که حالا به وزش نسيمی، عبوس و سخت گيری قدرتمدارانه نشانشان می دهيد. بس کنم که به قول مولانا:

هين خموش کن، در خموشی نعره زن صديق را
تو که ديدی زين خموشان کس به جان گويا نبود

دنبالک:
http://akhbar.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/12382

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'برای حنيف و بابک و شهرام، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016