شنبه 11 مهر 1383

يادی از صمد و چه گوارا، مسعود بهنود

نسل ما را گمان این نبود که روزی بی آرمانی هنر می شود. نسلی که می خواست بهشت بسازد و در نبردی نابرابر جان مایه گذاشت چه می دانست که روزی بهشتی دیگر به گونه ای دیگر ساخته می شود و جهانیان این بهشت تازه را انتخاب می کنند و از بهشت او جز خیالی در یاد ها نمی گذارند. انقلاب هایش را و قهرمانی هایش را به تاراج می برند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

با خودم می گويم صمد آقا، صمد آقا و تکرار می کنم تا جائی که "ق" بدريخت از کلامم حذف می شود و به جايش الف آخر دوبار می گردد در دهان. صمدآااا. خودش خودش را اين جور صدا می کرد. هميشه سوم شخص بود و وقتی می خواست بگوید رفتم به تبريز می گفت صمدآااا رفت تبريز.

اما وقتی می نوشت به قول آقا جلال از هر فارسی زبانی درست تر و تميزتر می نوشت و ما اين را در شهريار هم ديده بوديم با آن زبان که گاهی کلمه فارسی پيدا نمی کرد و فهمش برای ما مشکل می شد، اما وقتی شعر می ساخت روان بود، به جای سعدی شيراز می گرفتی. اما چرا دکتر ساعدی اين جور نبود. گاهی می نوشت " از يقه اش گرفت " در اين مواقع شاملو دست به طنز می شد و "حوسين گولام" – يعنی غلامحسين – را اذيت می کرد. اما صمد آقا را نمی شد اذيت کرد. هيچ کس به خوبی خودش ادای او را در نمی آورد. ادای خودش را وقتی که با آن کفش های گشاد رسيده به ايستگاه راه آهن و خواسته از کسی نشانی بپرسد. طرف گفته بابا جان در اين جا کار گير نمی آد چرا راه افتادی اومدی تهرون. و وقتی اين را تعريف می کرد بيشتر از آن که ادای آن باربر تهرونی را درآورد که احساس کرده بود بازارش دارد در خطر می افتد ادای خودش را در می آورد که در مقابل او هی عينکش را بالا می زد و می گفت اوهوم. و می شد ساعت ها به مکالمه صمدآقا و شاملو خنديد و ريسه رفت وقتی با هم ترکی صحبت می کردند و وسطش صمدآاا از دست خودش به خنده می افتاد. دريای متلاطم صداقت، مظهر صفای روستائی دست نخورده پاک. به چشمه ای می مانست. و ما در همان سفر که آمد تهران و ديدمش چه می دانستيم با آل احمد و ساعدی چه کار دارد. دکتر ساعدی کشفش کرده بود. و همو بود که وقتی شوخی طولانی می شد حوصله اش سر می رفت و می خواست حرف ها را جدی کند و به ماجرای چاپ کتاب های صمدبهرنگی بکشاند . حالا ديگر صمدآاا نمی گذاشت. شاملو با هوش استثنائی که داشت از او پرسيد صمدآااا جدی بگو وقتی رفتی آراس ما را چطوری برای بچه ها تعريف می کنی. ماهی سياه کوچولو به دست و پا افتاده بود، تا آن جا نمی توانست با بزرگان شوخی کند. حجالت می کشيد و هی می گفت هوم... اوهوم. همان طور که در ميدان راه آهن با آن باربر روبرو شده بود.

چند روز پيش فیلم "روزنویس های موتورسوار" را دیدم. ساخته والتر سالز حکایت نسلی را پیش چشم می گشاید. نسلی که دارد دردهايش و حق طلبی هایش در جهان امروز فراموش می شود. قهرمانانش به لطیفه تبدیل می شوند و آرزوهایش را اوهام تفسیر می کنند. نسلی که سوخته می شود چون می خواست مردم جهان نسوزند و هیچ نمی دانست که جان دادن برای نسل بعد از عملی ناشی از خشونت می شود حتی اگر در راه هدفی مقدس هم باشد. نسل ما را گمان این نبود که روزی بی آرمانی هنر می شود. نسلی که می خواست بهشت بسازد و در نبردی نابرابر جان مایه گذاشت چه می دانست که روزی بهشتی دیگر به گونه ای دیگر ساخته می شود و جهانیان این بهشت تازه را انتخاب می کنند و از بهشت او جز خیالی در یاد ها نمی گذارند. انقلاب هایش را و قهرمانی هایش را به تاراج می برند. انسان دوستی اش را به چیزی نمی خرند نسل بعد از او. و نمی دانست که در بهشت تازه ای ساخته می شود، آرمان ها او جائی ندارد و از آن ها جز خاطره نمی ماند

در سالن سینمائی که در آن فیلم روزنویس های موتورسوار را می دیدم بیش تری جوان بودند و تنها آن ها که چون من موئی سفید کرده بودند گاه آهی می کشیدند. آهی از دل به یاد همه آن آرمان خواهی های بهشتی که اینک نمانده از آن جز سنگ چینی از اجاقی خرد وندر آن خاکستر سردی.

در خبرها خواندم رابرت ردفورد، آن جوان موطلائی هالیوود که حالا پیرانه سر سرمایه را وقف کاری کرده است که هالیوود را سر آن نیست، به عنوان تهیه کننده فیلم رفته است به دیدار کاسترو، همان مجسمه ای که از میان قهرمانان نسل ما هنوز برجاست و برای کسب مشتی دلار برای برآوردن بخشی از خواست های ملتش به همه کاری تن می دهد تا مگر فقر جزیزه کوبا را کاهش دهد. رابرت رد فورد در این سفر دختر و نوه چه گوارا را هم دیده و از آن ها هم تحسین شنیده. چرا که فیلمی تهیه کرده که اساس آن بر واقعیت است و کارگردانی از همان نسل موسفید آن را خوش ساخته است. سالز انگار یکی از نسل ماست که ایستاده در برابر چشم می خواهد خطابه ای ایراد کند. فریاد بزند ای مردم ما بد بودیم اما بدی نبودیم. بگوید بر ما به چشم مهر نگاه کنید ما جز این نبودیم که می خواستیم جهان بی ظلم بماند. می خواستیم ریشه بی عدالتی ها برکنیم . گیرم نتوانستیم. اول قصه فیلم را بگویم تا بعد.

سال 1952 است. یعنی که شش سال از پایان جنگ جهانی دوم می گذرد. جنگ جهان را متحول کرده است، درست سال هائی که ايرانی ها می توانند شهادت بدهند که چه تبی در تن جوانان بود، چرا که اوچ نهضت ملی کردن نفت بود. در همه جهان نسلی بر آگاهی و تجربه بعد از جنگ جهانی دوم چون بید بر سر ايمان خود به لرزه افتاده در درون می جوشند، فرقی ندارد جوانان همه دنیا در همان حال بودند که جوانان ایرانی بودند و مفری می جستند. سهم هر یک از جهانیان چیزی بود از آن تب و تعب. اگر در ایران نسلی با کتابی در دست آرمان گرفته و به جست و جوی بهشت سر یادگاران مارکس و انگلس – و البته لنین – نهاده و يا همه آرزوها را در قامت خمیده اما استوار دکتر مصدق دیده بودند، در مصر هم به دنبال نظامیان جوان راه افتاده به اهنگ ام کلثوم کاخ فرعونيان را بر سرش خراب کرده اند، همه دارند همپای شن چوی کره ای – به قول شاملو – می جنگند يا چشم به هند دوخته اند هند مادر که دارد استقلال خود را از نوادگان ملکه ویکتوریا می گیرد، شرق و غرب عالم به جوش آمده است. جنگ جهانی آگاهی ها را افزون کرده و کيست که به عطش ها پاسخ دهد. نسلی سربرآورده آرمان جو همان زمان که دکتر مصدق در ایران و نهرو در هند بر کارند و بر دست مردمی که می خواهند استقلال بجویند و داد مردمی از روزگار بی کردار بگیرند، همان زمان که نجيب و عبدالناصر در مصر دارد استعمار را بیرون می ریزد و بنای ظلم فرعونان سرزمین فراعنه را بر می اندازد، در همان زمان از نوک آمریکای لاتین، از میان خانواده ای مرفه، پسر خانواده که دانشجوی آخرای پزشگی است با دوستی شوخ و شنگ با موتورسیکتی به راه می افتند که درازای قاره آمريکا را طی کنند. در اين راه که به طی طريق عرفا می ماند، جوان شوخ و شنگ به عشق و زندگی می رسد و آن ارنستو با آسم و تن رنجور خود با هر ظلمی که می بيند دقيقه ای از زندگی دور می شود و به لزوم مبارزه نزديک. تا آخر سر که در جزيره جزامی ها ديگر يکسره آدمی ديگر می شود و می رود به سوی سرنوشت و در اين جا فيلم تمام می شود. روزنوشته های موتورسيکت سوار حکايت تنها ارنستو نيست که می شود چه گوارای افسانه ای، بلکه قصه نسلی است که در هر جای دنيا که بود از ظلم برآشفت و عليه سرمايه داری که مايه اساسی ظلمش می گرفت به ستيز برخاست. در همه دنيا اين موج آرمانگرائی پراکنده شد. سهم آمريکای لاتين چه گوارا و دوستش فيدل کاسترو شدند که اين يکی سپيد مو هنوز مانند مجسمه ای از دوران سپری شده باقی است. اما نصيب ما چه شد. جز حميد اشرف، مسعود احمدزاده، امير پرويز پويان و بيژن جزنی که هر کدام زندگی مانند چه گوارا داشتند در مقياس ايرانی. و تنها نام آن ها نيست که در ميان نيست، جز چه گوارا کمتر نامی از آن نسل در جهان مانده است، مگر در دل مردمانشان. چه گوارا از آن ميان به عنوان يک نماد از نسل آرمانخواهی که ظلم ديد و برای برکندن آن برخاست و جان گذاشت، مانده است.

نصيب ما از آن دوران، آرمانخواهی های دهه شصت ميلادی نام هائی بزرگ شد که امروز سنگ گوری از آنان دريغ است، چنان که ويرانی خانه ای که ايرج ميرزا چندی در آن ساکت بوده گويا در خبرها می آيد اما آن خانه هائی که حميد اشرف و مانند او ها درش تا آخرين لحظه جنگيدند در خاطرها نيست. باشد روزگار گذشته و چرخ چرخيده اما صمد چه، عزیز يادگاری از آن نسل است. روستازده ای که به روستا و فقر و محروميت آن وفادار ماند و گرچه به هيچ کدام از سازمان های دوگانه چريکی عصر عضو نشد، اما جانش با همه آن ها بود که دلشان برای ديگرگون کردن بساط چرخ می تپيد و سرنوشتی مانند همان ها يافت. اگر چوخ بختيار در حسرت مسلسل ماند، گروهی هم آن را به دست گرفتند تا ماهی سياه از آبگير بگريزد.

صمد را به تهرانی ها دکتر ساعدی معرفی کرد. و وقتی حسين گولام به آن درد در روزهای پايانی، در عزلت غربت درگذشت با خود گفتم يعنی صمد هم تن به آب های آراس نسپرده بود، از آبگير به در می افتاد. دلم لرزيد از تصورش. تصورش را بکن، آن که تهران را تاب نمی آورد اگر ناگزير به ترک ديار می شد چه می کشيد دور از آن بچه ها که در هر سفر به تهران برايش سوغات می برد. يک بار با او رفته بودم. فقط بازار بين الحرمين را می شناخت و در آن با عمده فروشان هم چانه می زد برای خريدن چند جعبه مداد رنگی، و کتاب های زرو و رابين هوود را هزاران بود بالا و پائين می کرد و سر تکان می داد و بعد دسته دسته دفتر کاهی مشق، کاغذی دراز در جيب داشت و نام بچه ها بر آن بود. دو دسته هم خودکار قرمز. چند می شی. يعنی قيمتش چندست. و اسکناس ها را جدا گذاشته بود لای دستمالی. از بغل کت درآورد. همان کت خاکستری بلند که هميشه می پوشيد و کلاهی هم در جيب بغلش بود که قلمه شد و وق می زد. کی کسی پيدا می شود از نسلی که چوخ بختيار را خواندند و سرگذشت الدوز را، يا به چاپ های خارجی ماهی سياه کوچولو مفتخر بودند که فيلمی مانند روزنوشته موتور سوار برای صمد بسازد.

ديدم ديگران ياد چه گوارا می کنند. حالا که آقای نقره کار و فرج و مهدی فتاپور از صمد گفته اند چرا من کلامی ننويسم و يادی نکنم از آن خوش حال ها که با رسيدن خبر مرگ صمد در کاممان تلخ شد. یادش گرامی باد صمدآااا.

[سايت مسعود بهنود]

دنبالک:
http://akhbar.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/12601

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'يادی از صمد و چه گوارا، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016