سه شنبه 15 شهریور 1384

چند صفحه از وب لاگ دکتر احمدي نژاد (همراه با عکس)، طنزنوشته اي از ف.م.سخن

"اي کاش يک نفر در هيئت دولت جديد پيدا شود که وب لاگ بزند و خيلي راحت از اتفاقات درون حکومت براي مردم بنويسد. عکس هم بگيرد تا مردم خارج از قاب هاي کليشه اي مديران شان را ببينند..." محمد علي ابطحي، وب نوشت

***

ساعت 3 صبح از خواب بيدار شدم. سر و صورت شُسته-نشُسته به بچه هاي حفاظت گفتم ماشين را آماده کنند. ديشب همين طوري به فکرم رسيد که سرزده به وزارت نفت سر بزنم ببينم همه سر ِ وقت سر کارهاي شان حاضر مي شوند يا نه. نه که مافيايي هستند بايد تا انتخاب وزير جديد شخصا مراقب شان باشم چون به مردم گفته ام مسئول همه چيز در اين کشور منم.

ساعت 4 رسيدم دم در وزارت. به راننده گفتم ماشين را يکي دو کوچه بالاتر نگه دارد. پياده شدم. ديدم نگهبان چُرت مي زند. اِهم اِهم کردم. چشمانش را باز کرد؛ سرخ سرخ بود. پيش خودم فکر کردم به اين بنده ي خدا مهرورزي کافي نشده است که اين طور سر کار مي خوابد. لابد حقوق اش يک هزارم حقوق وزير است والا آدم مسلمان مگر سر کار مي خوابد. با يک لحن خيلي بدي گفت "اين وقت شب چي مي خواي؟" پرسيدم "آقاي وزير اومده؟ کارت زده؟" (آخه دستور داده ام همه ساعت ورود و خروج شون کنترل بشه) چشمانش را به حالت نيمه بسته در آورد و گفت "حاجي زود اومدي. اگه نامه و شکوائيه داري يا کمک مالي مي خواي بايد ساعت هشت صبح بياي نامه ات رو بدي تو دفتر انديکاتور ثبت کنند. لابد تازه از شهرستان رسيدي. برو مسافرخونه اي چيزي پيدا کن که حالا حالاها کارِت طول مي کشه". بسيار ناراحت شدم. گفتم "اخوي، من رئيس جمهور هستم". گفت "من هم خدابيامرز اعلي حضرت هستم! برو خدا روزيت رو جاي ديگه حواله کنه". بعد به ناگهان انگار يادش افتاده باشد که در کشور انتخابات شده از صندلي جهيد و شروع کرد به شعار دادن که دسته گل محمدي خوش آمدي خوش آمدي! بنده ي خدا انگار عزرائيل را ديده باشد داشت از وحشت قالب تهي مي کرد. خيلي متاسف شدم که آقاي خاتمي کشور را به اين روز انداخته. کسي که در سعدآباد زندگي مي کند و با ماشين تا دفتر کارش مي رود چه مي فهمد در اين کيوسک چه مي گذرد. مدير خوب آن است که تخت خوابش را هم در دفتر کارش قرار دهد و اصولا هرگز نخوابد.

***

آقا را ديديم. عجب مجلسي بود: همه روحانيت؛ همه معنويت. دلم مي خواست دست مبارک ايشان که هيچ، پاهاي مبارک ايشان را ببوسم. عشق عرفاني من به ايشان از حد و حصر خارج است. وقتي ايشان را مي بينم ديوانه مي شوم. ولي اتفاقي افتاد که خودم را هرگز نخواهم بخشيد. کسي آن لحظه نفهميد ولي خب خدا که آن بالاي سر شاهد است. در اين عکس ها هم قابل مشاهده است.

اولش آمدم مودب باشم و خضوع و خشوع ام را نشان دهم دو زانو بر زمين نشستم. بغل دستم استاد حداد چهارزانو نشسته بود و من از اين رفتار ايشان خيلي ناراحت شدم. آدم جلوي رهبرش اين طور ولو شود، خوبيت ندارد. به هر حال پدر عروس ِ ايشان است و مي تواند کمي خودماني تر باشد. اما به تدريج پايم خواب رفت و شروع کرد گز گز کردن. کمي به خودم زور آوردم و فشار را تحمل کردم ولي آخر سر ديگر نتوانستم و من هم چهار زانو شدم. خيلي بي ادبي شد.

وقتي داشتيم شعار مرگ بر آمريکا مي داديم يادداشت يک نفر را به دستم دادند که نوشته بود "آدم وقتي تازه انتخاب مي شود و عشق قدرت وجودش را تسخير مي کند، سيخ مي ايستد، بعد که کمي با واقعيت ها دست و پنجه نرم کرد و خسته شد، دو زانو مي شود، بعد که ديد فشار خيلي بيش از حد طاقت است چهار زانو مي شود، دست آخر هم اگر مردم آدم را ولو نکنند، خود آدم يواش يواش ولو مي شود". اولش نفهميدم چه مي گويد ولي حالا کم کم دارم مي فهمم که حرف خوبي نزده است. اين ها را اينجا نوشتم ولي يادم باشد پابليشش نکنم.

***

بچه ها عکس مرا در وب لاگ هاي شان گذاشته اند. در همه ي مراحل زندگي دوست و دشمن مرا به خاطر قيافه ام تحقير کردند ولي من سعي کردم با نشان دادن اعتماد به نفس بيش از حد با رفتار آنها مقابله کنم. موفق هم بودم. من دو بار در زندگي ام گريه کردم: يک بار وقتي که يکي از هم شاگردي هام مرا با يک موجودي که کمي شبيه آدم است مقايسه کرد. دومين بار وقتي که پيش نمايندگان انتخابي امام زمان بودم و دلم به حال خودم سوخت که مافياي سازندگي نمي گذارد من به حقم برسم و رئيس جمهور شوم. ولي ديگر دوران اهانت ها به سر رسيد. اين عکس را ببينيد.

آدم لذت مي برد از خودش. اين لبخند؛ اين قدم هاي استوار و کشيده؛ حتي ديدم زيتون به من گفته مانکن! خدايا صدهزار مرتبه شکرت که حق را به حق دار رساندي. جواب آن همه استهزاء و تمسخر را که در دوران مدرسه تحمل کردم با رئيس جمهور کردن من دادي. فقط کاش جوراب سفيدم اين قدر توي ذوق نمي زد. بايد بگويم از سر بازار برايم يک جفت جوراب زرشکي با نقطه هاي لاجوردي بخرند که با شلوار و کفش قهوه اي و کاپشن کرم ام يک دست بشود.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

يادش به خير. چه دوران خوشي بود. به به. چه بويي مي دهد. چقدر من اين کار را دوست دارم. لباس نارنجي رفتگري. يادش به خير. زماني که شهردار بودم چقدر اين لباس را مي پوشيم و خيابان جارو مي زدم. ديشب آمدم دور از چشم حفاظت، قاچاق شوم مرا سر پاستور گرفتند مي خواستند تحويل کلانتري بدهند که تروريست گرفته اند. نه که شهيد صياد را يک سپور ترور کرد فکر کردند من هم تروريستم آمده ام رئيس جمهور را ترور کنم. هر چه قسم خوردم که من خودم رئيس جمهورم، هيچ کس باور نمي کرد و به من مي گفتند خفه شو...! تا بالاخره بچه ها آمدند و هويت مرا تائيد کردند. يک عده مي گفتند چقدر شبيه آبدارچي سريال "شهرقشنگ" هستم و کُمپليمان مي دادند. چقدر من اين مردم خاکي را دوست دارم.

[وب لاگ ف.م.سخن]

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'چند صفحه از وب لاگ دکتر احمدي نژاد (همراه با عکس)، طنزنوشته اي از ف.م.سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016