جمعه 27 آبان 1384

آن گنجنامه تاريخی، مسعود بهنود

مسعود بهنود
ما صورت مساله مان اين است که مردمی باشيم انديشه مند و آزادی شناس. ورنه هر از چند، يکی از همان ها که خود موجب اين وضعيت بوده اند، گنجنامه به دست می آورند – سيد ضيا وار و احمدی نژاد گونه – با ندای حمايت از مستضعفان و فقيران خود را به اتاقک ناخدائی می رسانند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

نه فقط در جوامعی مانند سرزمين دردکشيده ما که صدسالی است در گذر از مرحله ای از تمدن بشری به مرحله بعدی گرفتارست، بلکه در بيش تر جوامع بشری اگر کس به ميدان درآيد و طبقات فقير را ندا در دهد که قصد دارم حق شما را از دزدان بگيرم و به سفره تان بگذارم، بی گمان گروه کثيری را به دنبال خواهد داشت. اين نه فقط خاص سيدضياست و نه مخصوص احمدی نژاد.
انقلاب ها همه بر همين پايه گرديده و تحولات بزرگ بر همين اساس رخ داده است. در ثروتمندترين جامعه امروز جهان که ايالات متحده باشد و در فقيرترينشان که جوامع خشگ مرکز آفريقا باشد همين است. در شيخ نشين های جنوب خليج فارس - يا سعودی و برونئی - که سرانه درآمدشان از نفت به دليل کمی جمعيت، بالاترين است باز همين حکايت است و اگر کسانی در گوش مردم بخوانند که تو چرا در قصر زندگی نمی کنی و سلاطين و شيوخ به آن زندگی های افسانه ای مشغولند، باز همين است. در تاريخ هم روبين هوود، فضيل و نسيم عيار از همين قسم بوده اند و چه بسا ستارخان و باقرخان هم اگر نيک بشکافی جز اين در سرنداشتند هنگام شرکت در انقلاب مشروطه . چنان که ميرزا کوچک خان که حتما به سرش همين بود. در تاريخ همه جوامع بشری مثال می توان يافت.
پس آن چه که دوست عزيز محسن سازگارا را [ در يادداشت "روز" پنجشنبه 26 ابان] به اين فکر انداخته است که دولت سيدضيا مردمی بود و دل مردمی با کابينه سياه او، يک راز قديمی است. رازی که گرچه در مورد سيد ضيا و کابينه اش مستند زيادی برای اثبات آن نیست اما در اساس سخن درستی است.
موضوع را تا ساده کنيم چنين می شود که سيد ضيا – و وردستش رضا خان پهلوی – با همين شيوه و به عنوان شورشی عليه امتيازات طبقه اشراف و سلطنت قاجار برپا خاستند، سيدضيا نتوانست اما سردار سپه به همتی که داشت رضاشاه شد. ساليانی بعد آيت الله خمينی مردم را عليه امتيازات اشراف پهلوی بسيج کرد و جمهوری اسلامی بنيان نهاد و ربع قرنی بعد احمدی نژاد آمده است – با شباهت های ناگزيری به سيد ضيا - تا مردم را عليه امتيازات روحانيون و وابستگان آن ها بسيج کند، اين هم گروه های نظامی را در پشت سر دارد و سيد ضيا هم داشت. گيرم سيد ضيا جوانی کرد و احتمال تبانی نظاميان با قدرت را نديده گذاشت د و به آن سرنوشت دچار شد، اين سيد ضيبا دم نظاميان را می بيند به اميد آن که مجالش دهند تا کار خود بکند.
اين دور منحوسی است که با خود جابه جائی در قدرت دارد، و ماندگاری مردم در يک نفطه مشخص و گرديدنشان در اين گردونه. آن چه در اين ميانه اهميتی ندارد، کشف اين رازست که آيا سيد ضيا و احمدی نژاد – و نظاميان پشتيبان هر دو – راست می گفتند و نيتشان پاک بوده و هست و يا تنها منفعت و قدرت می جستند و می جويند. به نظرم می رسد که بهتر آنست که حمل بر صحت کرده و باور کنيم که اين هر دو و همه همگنان ناکام آن ها مانند ميرزا کوچک خان و شيخ محمد خيابانی - و حتی کلنل پسيان، دکتر امينی، شاه آخرين و کسانی که همپای آيت الله خمينی به راه افتادند – دلشان به راستی خون بود از تبعيض و محروميت ها. بيائيد برای رسيدن به نتيجه ای از اين بحث باور کنيم که نيات همه کسانی که در مقطعی از تاريخ معاصر ايران توانستند مردمی را به خود جلب کنند و حرکتی بسازند پاک بوده است. من سخنم جای ديگرست.
اين جا صحنه عمل است و سنجش اعمال به نيت نيست. بايدمان ديد از اين بسيج نيروها و گرم کردن دل ها چه حاصل روند کلی اصلاح امور زندگی مردم می شود. اين کشتی که صدسالی است در دريای هائل چنين سنگين و سخت به سوی ساحل رستگاری ره می سپارد، و شاهد بوده است که کشتی های ديگر از پشت آمده و بسيار جلوتر رفته اند، اين کشتی که سرنوشت مردم ايران در آن است، آيا از اين راست و چپ شدن ها؛ شانه انداختن ها، دگرگونی در طبقات و امتيازها، خيری ديده است چنان که بايد.
به باورم پاسخ همگان مانند پاسخی است که من دارم، همه ما ايرانيان از ريز و درشت، با همه تفاوت ها که در انديشه و راه يابی داريم، اما در اين نکته مشترکيم که کشتی سرنوشت ايران در اين صدساله، با همه امکانات و فرصت ها که در اختيار ناخدايانش بوده است، در خطی مستقيم ره نپيموده است. گاهی دور خود گشته و گاهی مسيری به خطا رفته و گاه هم...
آن چه در اين مقاله قصد دارم بازگويم اين است که در اين صدساله از ميان آنان که مجال سوار شدن بر خرمراد يافتند تنها و تنها کسانی سزاوار بزرگی اند که کاری برای ارتقای سطح دانش عمومی مردم کردند. آنان که از حضور خود فرصتی ساختند تا مردم آزادتر باشند، بينديشند، سبک و سنگين کنند، بار حکومتی بر سرشان سنگينی نکند، سايه پتک بر سر نبينند که از هر انديشه بازشان دارد. تا نيک و بد خود بدانند و فريب تصوير مار نخورند.
در طول اين سال ها، مردمی که سرنوشتشان چندان تفاوتی نگرفت، بارها به اميد، پشت سر اين و آن به راه افتادند هلهله زنان، هزاران و ميليون ها، شعارها دادند و به مصداق مردمان به آئين ملوک خود می روند، هر راه که رهبرانشان گشودند در آن رفتند. اگر گفتند ميليون ها به پيشواز نيکسون و يا کارتر برويد رفتند، اگر گفتند به استقبال عرفات – اولين ميهمان خارجی بعد از انقلاب – برويد رفتند، اگر گفتند صلاح بر رقصی چنان اطراف سفارت آمريکا کردند، اگر گفتند امروز روز دفاع از کشور در مقابل صدامی است شتافتند. از يادمان نرود که روزگاری در تهران بزرگ ترين استقبال های مردمی از رييس جمهوران آمريکا و يک بار هم رييس مکزيک شد – آری مکزيک همان جائی که رييسش هم يک ميليون نفری را به پيشواز شاه ايران به خيابان ها کشانده بود – امروز هم اگر چاوز و يا کاسترو قدم رنجه کنند همين خواهد بود.
روزی و روزگاری خانه های تعاون روستا و محل شرکت های سهامی زراعی کشاورزی شده بود مانند معبد هر روستا، چون که بخشی از پول نفت در آن جا به صورت بذر و تراکتور داده می شد، امروز همانان به مسجد جمکران متوسلند که اميد معجزه از چاه عريضه آن دارند. فردا پشت در مراکز صندوق مهرالرضا صف خواهند بست. اين از بی فرهنگی و بی خبری مردم نيست. اين از ناچاری است. چه کنند. اما شايد بتوان گفت مرحومان حسن ارسنجانی، عبدالعظيم وليان و شخص شاه به خطا بودند که بعد از هر کدام از اين کارها چون مردم را ديدند که ريخته اند و برايشان کف می زنند و صلوات می فرستند و قربان می کنند، پنداشتند که خود کسی شده اند. چنان که احمدی نژاد هم امروز از اين پيشوازها که می شد به شوق افتاده است که آری منم رستم داستان. به قول تهرانی ها سايه ديوار را با دم خود اشتباه می گيرند.
هر گروه داستان قبل از خود از ياد می برد. چنان که امروزيان باور ندارند که چند ماه مانده به پايان کار سلطنت در ايران، هنگام بازديد شاه و ملکه از زلزله زدگان طبس مردمانی آمده بودند که فرزند قربان کنند. آن ها شاهد بودند به ياد دارند مردی را که همه زندگی اش در زلزله از دست رفته بود، خانه و دام و همسر و سه فرزندش ولی آمده بود که تنها پسرم را آورده ام که بر مقدم شاه قربان کنم. چه کنند اين مردم. فقر تاريک بر زندگی يک سوم جمعيت حکمفرما، اگر اميد بر کرم آن کس که کليد چاه های نفت در دست دارد نبندند به چه بندند.
حال می پرسيد از اين روضه که می خوانم قصدم رسيدن به کدام نتيجه است. راستش اين که معتقدم برای گسستن اين دايره منحوس، تنها راه گشودن راه بر آزادی مردم است و پرداختن بهای آن. هفتاد سال از اين صدساله را از ترس هزينه ای که آزادی به بار می آورد تا مردم راه و کار خود بدانند، با زور و نوعی ديکتاتوری سر کرده ايم. در اول کار ده هزارمان باسواد نبود و حالا باسوادان شصت ميليون شده اند اما باز هم کسانی از هزينه آزادی می ترسند. و البته کسانی هم مرگ خود را در آزادی می بينند.
بايد باور کنيم که اگر قصد داريم در هر ربع قرن يکی با شعارهای - به اصطلاح مردمی - تاريخمان را جراحی نکند، و نخبگان هر نسل را در اين راه از دست ندهيم و اگر می خواهيم ايران سرزمين صادرات نخبگان و غوطه وری در پابرهنگان نماند بايدمان راهی را رفت که در آن توسعه اجتماعی و سياسی ملحوظ باشد.
اگر دکتر مصدق بزرگ است، نه از شعار نفت بر سفره مردم است بلکه از آن روست که وی در تلو برنامه ملی کردن صنعت نفت نظر به آزادی انتخابات و محافظت از آزادی داشت و در سخت ترين موقع مبارزه ای واقعی با قدرت بزرگ زمان قائل به بستن روزنامه ها و شکستن قلم ها نبود. اگر مهندس بازرگان بزرگ است از آن روست که در سخت ترين شرايط انقلاب و هرج و مرجی که بدون اراده وی شکل گرفته بود، مانع آزادی ها نمی شد به زبان نصيحت از گروه های سياسی می خواست ديو تعصب و خشونت را بيدار نکنند. اگر محمد خاتمی را بزرگ می دارم از آن روست که در هشت سال به اندازه ساليان دراز شرايط انديشيدن و تمرين دموکراسی و آشنا شدن با مفهوم آن را فراهم آورد. اگر هر سه اينان جای خود را به تندروان و کودتائی ها دادند و جوانانی که هلهله زن آمده بودند، چه باک. داغشان بر دل تاريخ مانده است و دورانشان فرسخ شمار جاده رستگاری ماست.
حساسيت شرايط زمان، که مدام بهانه می شود برای بستن زبان ها و محدود کردن آزادی ها، هيچ گاه بيش تر از دوران مصدق و بازرگان نبوده است. اما ديديم که اين حساسيت بهانه شان برای بی توجهی به ارتقا فرهنگ سیاسی عمومی نبود. چه رسد به امروز روز که حساسيت ها را همان کسان آفريده اند که به بهانه اش زبان ها را بسته می خواهند.
ورنه بدانيم که از همه آن راه ها و سدها و جنگ ها و هلهله زنی ها و غرورهای مقطعی چيزی نماند و نمی ماند. ما صورت مساله مان اين است که مردمی باشيم انديشه مند و آزادی شناس. ورنه هر از چند، يکی از همان ها که خود موجب اين وضعيت بوده اند، گنجنامه به دست می آورند – سيد ضيا وار و احمدی نژاد گونه – با ندای حمايت از مستضعفان و فقيران خود را به اتاقک ناخدائی می رسانند. و در هر يک از اين هلهله زدن ها، مديرانی که ساخته ايم و دردآشنايانی که يافته ايم به دور انداخته می شوند. انگار کشور صحنه آزمايش و خطاست. و همين خواهد بود تا سنگی ديگر از آسمان برآيد.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'آن گنجنامه تاريخی، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016