چهارشنبه 18 فروردین 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نامه مريم باقی به پدرش عمادالدين باقی در صدمين روز بازداشت

لاعماد من لا عماد له

بابای خوبم، سلام. به روح بلندت سلام،به وجود پر صلابت و عاشقت سلام، به روحيه قوی ات سلام ، به تن بيمارت سلام. قلبم برای سلامتی تو عجيب می تپد. سلامتی که در يک سلول سخت و نامناسب در دوره قبلی زندان عارض تو شد. سال ۸۸ به پايان رسيد در حالی که تو نبودی و امروز هفدهم اولين ماه بهار، ۱۰۰ روز از بازداشت تو می گذرد. چقدر تا لحظه تحويل سال نو اميدوار بوديم که زنگ در به صدا در آيد و تو بيايی اما بعدا شنيديم که آن شب را ميهمان بيمارستان شده بودی... وثيقه گرفته و گفته بودند می آيی. شب چهارشنبه آخر سال را تا نيمه شب به درب زندان چشم دوخته بوديم و اميدوار بوديم که لحظه تحويل سال ديگری را کنار هم دعا کنيم که مقدرات ما و ميهن مان احسن الحال باشد اما نگذاشتند. برای محمد هم چنين شده بود و تو با ما تا نيمه های شب جلوی در اوين ايستاده بودی اما او آن شب آزاد نشد. اما ما همچنان دل به پرودگار آگاه ازاسرار غيب بسته ايم. اولين شب عيد که پس از سه هفته موفق به شنيدن صدايت از پشت گوشی تلفن شديم هرچند کوتاه ، اين بيت حافظ را زمزمه کردی که: هان مشو نوميد چون واقف نه ای از سر غيب / باشد اندر پرده ، بازی های پنهان غم مخور.
اين پنجمين بهاريست که برای ما حال و هوای زندان دارد و تو در زندانی. بابای عزيزم متاسفم که در خود سانسوری ناخواسته ناچارم برخی سر گذشت روزهای بدون تو را بگذارم تا زمانی ديگر و شايد بماند تا هنگامی که تو آمدی تنها در گوش تو واگويه کنم که بر ما چه گذشت وبا ما چه کردند. اين سومين بار است که باز هم زندان، اين روش که در کشورهای توسعه نيافته و جهان سومی برای محدود کردن انديشمندان و مجازات سخن به کار می رود، نصيبت شده است . هنوز يک سال از آزادی تو نگذشته بود که انتخابات ۲۲ خرداد رخ داد و خانه ما از وجود محمد خالی شد. مدتی از آزادی او نگذشته بود که رحلت فقيه بزرگوار عرق سردی بر پيشانی مان نشاند و فردای هفتمٍ آن عزيز رفته و عاشورای حسينی، تو را با رخت سياه عزا بر تن، از خانه بردند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


سال های پبش که در زندان بودی بارها شکوه هايم از روزگار و دلتنگی هايم را برايت نوشتم . آن روزها تعب و درد ما کمتر درک می شد و مانند اين روزها که زندان فراگير تر شده است نبود. ما ياد گرفته بوديم که درد را برای دل خود بگذاريم ، نه برای يکديگر و من تلاش می کردم که مادر و خواهر و ديگران نفهمند که در کنج دلم غم بزرگی لانه کرده و رنج مرا می فرسايد و محمد نبايد آزرده شود تا قلمش آزاد باشد و آن ها هم همينطور بودند - حتی مينا که کوچکتر از همه و کودکی دبستانی بود- پرده پوشی را خوب ياد گرفته بود. کاغذ و قلم انيس و مونسم شده بود. روزهايی که محمد نبود اما من پيمان پرده پوشی را بيش از همه پيش تو نقض کردم و تو مثل هميشه چه مهربانانه مرا به اميد و آرامش فرا می خواندی و اين روزها که تو نبودی باز هم بيش از همه با کاغذ و قلمم درددل کردم، در چهلمين روز، شصتمين روز، هفتادمين روز، هشتادمين روز...و همه را پيش خود نگاه داشتم...گرچه خسته ام از نوشتن. خسته ام از قلمی کردن نامه هايی که همه می توانند بخوانند الا مخاطبش و يا دست نوشته هايی که به هزار دليل مصلحت انديشانه اطرافيانم در بايگانی خاطراتم ضبط می شود و از نوشتن نامه های بی پاسخ به قاضی و قاضی القضات و قصيده هايی که از هجران در دلم می سرايم، اما خون در رگ هايم با ايمان به انديشه خير خواهانه تو مقاومت را فرياد می کند. من به خدا هم نامه نوشته ام و می دانم او تنها کسی است که فريادرس ماست و تنها وقتی به ياد آيات او می افتم آرام می گيرم. " انی اعلم و مالا تعلمون- من چيزی می دانم که شما نمی دانيد" (بقره-۳۰)، "و عسی ان تکرهوا شيئا و هو خير لکم و عسی ان تحبوا شيئا و هو شر لکم .و الله يعلم و انتم لا تعلمون - در آن چه که بد می پنداريد ممکن است خيری باشد برای شما"(بقره-۲۱۶) و باز به سفارش تو که آيه صبر می خواندی "واستعينوا بالصبر و الصلوه"(بقره-۴۵) صبر می کنيم و خستگی مانع ايستادگی نمی شود که تو هماره برای من و ما اسطوره ايستادگی بوده ای.

جمعه ها چه روزهای غريبی شده اند. انتظار را به انتظار پيوند می زنند. "لحظه های هبوط"، روز دلشوره های دم غروب.... پايان دو ماه بازداشت، روزی که ديگر انتظار داشتيم پايان اين مرحله از زندان به جرم بيان عقيده باشد، شب جمعه بود. چهلمين روزی که ميله های زندان محصورت کرده بودند هم جمعه بود، اربعين شهيد آزادی در کربلای مقاومت و ايستادگی و اربعين دوری از تو، پدر. چه تقارنی دارند اين روزها . آن هنگام که محمد را نيمه شب از جلوی چشمانم به زندان بردند پايان روز ۳۰ خرداد، جمعه بود و زمانی که خدا او را باز شبانه آزاد کرد بامداد جمعه بود و روز هشت هشت هشتاد و هشت، ميلاد امام هشتم . آخرين روز سال ۸۸ باز هم جمعه بود و ما اين بار با اميدی که برای آمدن تو داده بودند غرق در انتظار بوديم و نمی دانم آخرين جمعه انتظار در انتظار برايمان کدام است.


اين تقدير سال های سال ماست تشويش و تفتيش و دادگاه و بازجويی و زندان. پيش تر هزار و پانصد روز زندان را تجربه کرده ای يعنی کودکی مينا، نوجوانی منيره و جوانی من و حتی هنگامه ازدواجم . ده سال پيش محمد که بعد از تو روانه زندان شد چندی نگذشت که آزاد شد. ما هنوز به عقد يکديگر در نيامده بوديم و تو محکوم به چند سال زندان بودی . با قول اينکه تو از زندان می آيی به عقد نشستيم . مراسم آغاز شده بود در حالی که چشم انتظار تو بوديم. گفته بودند بايد با لباس زندان و دستبند ، تحت الحفظ بيايی و تو توسط يکی از هم بنديانت اين پيغام تلخ را تلفنی برايمان فرستادی: "به همسرم فاطمه بگوييد من عروسی دخترم مريم را اينجا جشن می گيرم . می دانم اين گونه راضی نيستيد در اين شادی حاظر شوم." تمام آن مجلس را در دل گريستيم و هنگامی که آخرين لحظات با تلاش های رئيس مجلس وقت و برخی ديگر، تو را آوردند آن گريه های در دل به هق هق های بلند تبديل شد.... در دوره دولت نهم هم يک بار ديگر طعم زندان را چشيدی که دشوارتر از پيش بود و امسال اين سال نفرين شده ، ابتدا محمد بود که روانه زندان شد و سپس دوباره تو. ديوارهای بلند سلول های باريک بند ۲۴۰ ميزبانت شده اند و روزهاست که آن ديوارها تنها تصوير جلوی ديده گان تو اند. کاش ميهمان سلول کوچکت می شدم و شانه های ستبرت را غرق بوسه می کردم و می گفتم عيدت مبارک بابا، مثل هميشه به تو می بالم. می دانم روح بزرگ تو در آن سلول کوچک محصور نيست، روح سرشار از اخلاص و صداقت و صميميت. گرچه قرآن را هم نزديک به ۵۰ روز از تو دريغ کرده بودند اما می دانم زمزمه می کردی و می کنی آيه های وحی را و به تو می تابد پرتو نور پروردگار که آنجا به او نزديکتری. هيچ چيز در آن سلول نيست جز معنويت . گناه تواين است که تحمل و مدارا، صلح و دوستی ، احترام به کرامت انسانی، حق حيات و به بند نکشيدن حتی مخالف را مطالبه می کنی. برای تو اين و آن معيار راستی و درستی نيستند و ميزان و معيار سنجش تو برای نيکی و بدی کردار است همان چيزی که خداوند معيار می داند و انسان را به کردار می آزمايد و برتری می دهد "...و عملوا الصالحات فلهم اجر غير ممنون"(تين-۶/انشقاق-۲۵)

در اين روزها شايد به دور از چشمان ما که می پاييدند تو را ، آسوده تر برای آن استادت در فراغش به سوگ نشستی . در اين روزها نبودی تا شاهد باشی چيزهايی که هميشه رنجت می داد. می توانم حدس بزنم اگر بودی برای هر حکم اعدام چه بی قرار می شدی.هميشه هرگاه کسی طناب دار در تقديرش بود حتی اگر گناهکار هم بود تمام تلاشت را می کردی تا مجازاتی جايگزين برای او تعيين شود. اگر قصاص بود گاه تا پای دار برای رضايت خانواده مقتول می کوشيدی و اگر اعدام در انتظار مجرمی بود از نامه نگاری به مقامات تا نوشتن مقالات را وا نمی گذاشتی. کتاب "حق حيات" تو در دو جلد تدوين شد اما مانند چند کتاب ديگراز کتاب هايت که در ايران هرگز اجازه نشر نگرفت يا به محاق توقيف رفت به مخاطبان نرسيد، گرچه در مصر و لبنان به طبع رسيد اما چقدر دوست داشتی که آن ها در ايران خوانده شود. چقدر اميد داشتی به تدريج فرهنگ صلح و مدارا نهادينه شود اما چه شد! چرا راه رسيدن به آزادی و آرامش و صلح ، چنين پر سنگلاخ و تاريک و باريک است؟ غم مخور بابا ، اين نيز بگذرد...اکنون در آن سلول شايد کمتر شاهد غم ديگرانی . می دانم غم ديگران رنجيده ترت می کرد. در اين روزها نبودی تا بار ديگر برای توقيف نشريه مان دلداری مان بدهی . ديگر تعداد توقيف نشرياتمان آن قدر بالا رفته از يادمان رفته است و اين بيکاری گاه به گاه گويی قرار است اين بار طولانی تر از هميشه باشد.

پدرم، اگر روزی صدای آزادی خواهی و حق طلبی معدودی به گوش می رسيد اينک صداها تکثير شده اند. با حبس هر صدا صدها و هزارها ندای آزادی از هرجا می خيزد. يکی از هم بندی هايت که چندی است آزاد شده ، دو سه سلولی با سلول تو فاصله داشت. گفت گاه صدای تو را می شنيد. ماموری گفته بود، صدايت بلند نشود و تو می گويی " ما خود حبسيم ، صدايمان که حبس نيست." آری عزيز دلم صدای تو حبس نيست. صدای تو از هزار توی آن ديوارهای بلند و بتونی زندان اوين همه کوچه های شهر را در می نوردد و هم صدا بسيار داری. صدای تو ندای آزادی و عدالت است پس چرا تو را دشمن می پندارند؟! اينک شمار کسانی که دشمن پنداشته می شوند هر روز بيشتر و بيشتر می شوند. بسياری از خانواده شهيدان، کسانی که هنوز غم به دل دارند برای حفظ و پايداری آرمان های انقلاب چه ناباورانه به ضديت با آن متهم می شوند. خانواده های شهيد بهشتی، شهيد رجايی و حتی شهيد مطهری ، شهيد قدوسی ، شهيد باکری ،شهيد همت، خانواده امام (ره) و بسياری از انقلابيون چنين داوری می شوند . نمی دانم در چه خيالند که گاه شما و آن ها را به دست داشتن در دست بيگانه برای ضربه زدن به انقلابی که خود ساخته ايد متهم می کنند و يا منافق می نامند. منظورشان چيست؟ من نفاقی ميان قلب و قلم، درون و برون و ميان افکار با بيان و کلام و کردارتان نديده ام . نمی دانم چرا واژه ها بی مهابا تهمت تيز و تهی و بی مسمايی می شوند برای تهديد و تحديد منتقدان. آيا جز اين است که اصلاح طلبان تنها اصلاح می خواهند و وفاداری به همه آرمان های انقلابی که نتيجه صد سال مبارزه برای از ميان برداشتن سلطنت و ديکتاتوری بود؟ آيا آزادی در کنار جمهوريت و اسلاميت از شعارهای اصلی انقلاب ايران نبود؟ مگر در خيابان های استبداد زده آن روزها شعار استقلال ، آزادی ، جمهوری اسلامی را سر نمی داديد؟

وقتی بسياری از دوستانت در زندان بودند و محمد هم آنجا بود تاب نداشتی گويی اگر چاره ای نمی توانستی بيابی بايد خود هم در بند باشی. گرچه در فواصلی که آزاد بودی هم گويی در حبس بودی . نه امکان کار فراهم بود که بيش از بيست بار کار تو را تعطيل و مانع از نشر کتاب، نشر روزنامه تا تدريس و تحقيق شده اند و نه امکان فعاليتی باقی گذاشتند که در سال گذشته حتی انجمن دفاع از حقوق زندانيان که از رياست آن کناره گرفته بودی تا مبادا حضور فعال تو موجب تعطيلی آن شود ، هم پلمپ شد. تو مانده بودی و کنج کوچک اتاق با رايانه ای کهنه و قلمی که از آن خون دل می چکيد. اين را هم تحمل نداشتند. تو نقاد بوده ای نه معاند و آنان تو را به دشمنی هر از گاه می آزارند. اما باز تو به ما که در اين حرمان ، حيران مانده ايم و مبهوت و استفهام سراسر وجودمان را فرا گرفته است، زنده باد مخالف من می گويی و نويد صلح و آرامش می دهی. جز اين است که خداوند به ميوه زيتون ، نماد صلح و دوستی ، سوگند می خورد و به بلد امين،آن شهر امان يافته مکه قسم ياد می کند. اما پدرم، مدينه فاضله ات ، آرمان شهری که تو می خواهی در اين ديار رويا شده است. آن رفيق تو قيصر نيست تا اين زمانه تلخ را با بلند ترين اشعار بسرايد، نيک گفته است که"..شاعران آرمان شهر را آفريدند، که در خواب هم، خواب آن را نديدند." آن آرمان شهر را تاکنون در شعرها و قصه ها خوانده ام اما اين دليل نمی شود که بخواهم زبانت در نيام باشد که ما آفريده شديم برای جستجوی حقيقت ، بيان واقعيت و تلاش برای رفع ظلم و شقاوت و نيل جامعه به سعادت. اگرچنين نباشد پس چه فرق با چارپايان.

در اين ۱۰۰ روز دو بار ديدمت، کوتاه . دقايق برايم مهم شده بود و کاش می شد آن ۲۰ دقيقه را به آزاديت پيوند زد. پدر، به شنيدن صدای با صلابت تو از پشت خط تلفن، به ملاقات در آن سالن هايی که سال های قبل هم در آن قدم زده بودم و هر دفعه دعا می کردم که آخرين بار باشد ، به آغوشت که در فرصتی کوتاه بايد ميان من و خواهران و مادرم تقسيم می شد، به دست های حلقه شده مينا به دور گردنت که هنگام خداحافظی به سختی باز می شد، به چشمان منيره که از ديدن تو سيراب نشده بايد به روی لحظه های بدون تو باز می شد و تا آخرين لحظه ای که می شد تو را ديد و درب پشت ما بسته نشده بود تو را تعقيب می کرد،...به هيچکدام عادت نکرده ام. همه می گويند تجربه ما در سابقه زندان بودن شما اوضاع را برايمان عادی کرده است اما هرگز عادی نشده ، تنها جراحت های قلبمان عميمق تر و زخم هايمان کهنه تر شده اند و اينک رنجورتر از هميشه ايم. چگونه عادت کنم به چهره مادرم که با وجودی انباشته از تحمل و صبر، لبخند تصنعی تحويلمان می دهد .به اضطراب ها و دلتنگی ها و همه دشواری هايی که خواهران کوچکترم پشت سر می گذارند و سعی می کنند پشت نقاب بی خيالی چهره شان مخفی کنند. نه، من عادت نکرده ام بابا. حتی به ديدن مردمی که هر روز در کوی و خيابان مانند ماشين های کوکی می دوند در پی لقمه نانی برای شکم های خالی فرزندانی که با شعار عدالت و رفع فقر و تبعيض بزرگ می شوند و دم بر نمی آرند چون از عواقب خود و فردای همان فرزندانشان می هراسندو.........عادت نمی کنم.

شايد اين ميراث توست که در من جاودانه مانده است. چون گناه تو اين است که به ديدن غم های ديگران و رفتارهای ناهنجار خو نمی کنی و هر اعتراض و انتقاد کوچکی از تو کافی است برای پاتکی بزرگ عليه تو، مانند زندانی کردن و من به زندان بودن تو و امثال تو عادت نمی کنم و هر لحظه فراموش نمی کنم پشت ديوارهای بلند زندانی در منتهی اليه شمال غربی اين شهر و زندان هايی در اين حوالی ، هستند کسانی که گناه شان تنها انتقاد برای اصلاح است. همان شيوه ای که پيامبران و امامان به ما آموختند. به تو که با بال هايی بسته اما دلی آکنده از ايمان و انديشه ای استوار در قفس آنانکه انتقاد را بر نمی تابند، نشسته ای می گويم بابای عزيزم، آزاد و رسته حقيقی از بند تويی.

گرچه آرزوی آزادی تو و همه هم بنديانت را دارم اما می دانم که هر کجا باشی خداوند عماد با توست .وقتی آن فقيه بزرگوار که برای گفتگو با او، اکنون زندان قسمت توست، می ديد تو را ، اين جمله از دعای جوشن کبير را می خواند که" لاعماد من لا عماد له" . آری تنها اوست تکيه گاه کسی که برای او تکيه گاه و پناهی نيست و من تو را که نامت ترکيب اسماء الهی است به عماد هستی می سپارم. به آن عماد باقی.
هنوز هر زنگی که به صدا در می آيد دلمان می ريزد که نکند تو باشی .کاش نحسی در سالی که گذشت بماند و اين بهار ، بهار آزادی تو از زندان باشد . منتظرت هستيم.

سال های گذشته که در زندان بودی يکی از دوستانی که شعری را نوشته و تقديم تو کرده بود ، روانشاد مجتبی کاشانی بود و من آن را اين روزها با خود زمزمه می کنم.
هرکه را مسيح در نفس است
جای او در ميانه قفس است
هرکجا مرغک خوش الحانی ست
مبتلا و اسير و زندانی ست
ماهی از رقص دلفريب خودش
می کند تنگ را نصيب خودش
هرکه حسنی به طالعش دارد
روزگارش چنين بيازارد
سيه آواز و چهره ای چو کلاغ
به رهايی پرد ميانه باغ
هر قناری چو قار قار کند
خويش را از قفس کنار کند
چون بپوشد به تن لباس سياه
می دهندش ميان باغ پناه
يا کلاغ و رهايی و يله گی
يا قناری و اين قفس زدگی
باز در تنگ در قفس بودن
بهتر از زشت و بد نفس بودن
با فروغ فرشته زندانی
بهتر از زاغکی به مهمانی

مريم باقی
۱۷ فروردين ۱۳۸۹


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016