شنبه 18 مهر 1383   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

اين غروب آبستن چيزي هست، علي طهماسبي

هوا تاريكتر و تاريكتر مي‌شود. روحِ جمعي ما هم شرحه شرحه و مجروحتر و از هم گسسته و بي‌سامان تر، از هرزمان ديگر شده است، و اين غروب آبستن چيزي هست كه نمي‌دانم چيست.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




اين غروب آبستن چيزي هست

رويش را به سوي آنان چرخانده بود تا شايد واپسين كلام را بگويد كه حالا اين شما و اين‌هم تماميِ ملك. با همه‌ي امكاناتش، كلام قدسي و عصاي معجزه‌گرِ موسي را هم كه داريد. ‌ثروت سرشار هم كه جاري و ساري هست. سلاح براي در هم كوبيدن دشمنان نيز آماده است. از ديگر انديشان هم سهمي و نشاني در قدرت برجاي نمانده كه خار و خس راهتان شود. مي‌توانيد هركه را خواستيد بميرانيد، هركه را خواستيد زنده كنيد. به هركه دوست داريد ببخشاييد، از هركه مصلحت مي‌دانيد بگيريد.

مي‌گفت اين بخت و اقبال را تنها يك چيز منقص مي‌كند كه اگر آن‌ را فراهم آوريد از خدايان خواهيد شد. سراسيمه نگاهش كرده بودند، آنگاه او به غروبِ خورشيد اشاره كرده بود[1]. بعد پرسيده بود در ميان شما كسي هست كه داستان يوشع را از نو بيازمايد و براي طولاني كردن روزتان خورشيد را از غروب به‌ميانه‌ي آسمان برگرداند؟

شايد باورشان آمده است كه همه چيز دور زنان به جاي اول خود باز مي‌گردد. آفتاب طلوع مي‌كند، و آفتاب غروب مي‌كند و به‌جايي كه از آن طلوع نمود مي‌شتابد. اين در كتاب باطل اباطيل هم آمده است. راهنما مي‌گفت انگار حواستان نيست كه آن طلوع دو باره، خورشيدِ شما نخواهد بود. آن داستان يوشع هم رمز به‌جاي ديگر مي‌برد. در اين حديث، خورشيد و خدا و مردم با هم راه مي‌روند. با همين مردم روي زمين، با همين آدم‌هايي كه نافرهيخته مي‌دانيدشان. مردم كه ناپديد شوند خدا و روشنايي هم ناپديد مي‌شوند. بعد هم قحطي پيش مي‌آيد، نه قحط نان و آب، كه قحط خدا در ميان شما، قحط مردم در پاي صندوق‌هاي راي. قحط نگاهي به مهر و آشتي.

حالا مردم نه ‌با شمايند نه با خود. نه با خدايند نه با روشنايي، چراغهاي رابطه تاريك بود، تاريكتر مي‌شوند[2]. ديريست كه يكي را از ديگري خبر نيست، چه رسد به نسلي از نسلي، شهري از شهري، محله‌اي از محله‌اي، پدري از فرزندي.

راستي از خودتان يادتان هست؟

نقد پذير بودن موهبتي است از جنس روشنايي. خدايانِ جبار از آن محرومند. آنان نه انتقاد مي‌پذيرند نه خود به نقد خويش مي‌پردازند. شما كه از خدايان و جباران نبوديد. از قديسان و پاكان و معصومان هم كه نبوديد، از ملكوت هم نيامده بوديد، آدمي از جنس زمين بوديد، برآمده از همين خاك، همچون همه‌ي آدم‌هاي ديگر.

كاش اندكي رفيقي كرده بوديد، كمي هم زميني مي‌انديشيديد، گه‌گاهي هم واقعي مي‌بوديد تا درد آدم بودن را بيشتر تجربه مي‌كرديد، دردِ بودن در اين خاك را عميقتر مي‌فهميديد. تا براي آبادي زمين گامي برمي‌داشتيد. براي كاهشِ اين همه درد‌هاي پيدا و پنهان كاري مي‌كرديد . كاش آن آسمانِ معصوم و پاك و بي‌دغدغه‌ي خوش‌خيال را به همان كروبيانِ بي‌درد وامي‌نهاديد. كاش درپي همانند سازي كودكانمان با كروبيان بر نيامده بوديد. كاش از گناه چيزي مي‌دانستيد تا توانِِ بخشيدن گناهان خود و ديگران را پيدا مي‌كرديد. تا ما وشما احترام به خويش و ديگر گناهكاران را هم مي‌آموختيم. تا پرده‌‌ي پندارتان را از هزار افسون و بهانه رها مي‌كرديد. همان افسون‌ها و بهانه‌‌ها را مي‌گويم كه با نقاب دين رخ مي‌نمايند.

خطاها و گناهانِ خويش را كه نبينيم و پس از نقدي روشن و آشكار نبخشاييم، باز هم به خود بي‌حرمتي خواهيم كرد. و چون خود را بي‌حرمت مي‌انگاريم باز هم دانسته و ندانسته همان خطاها را تكرار خواهيم كرد. اين را براي بچه‌ها هم گفته بودم.

شايد اين‌گونه است كه فرزندانمان هم خود را تحقير شده و بي‌حرمت مي‌شمارند. گريزي از زميني بودن هم ندارند، همين است كه به‌ناگزير ازشما دور مي‌شوند. هوا تاريكتر و تاريكتر مي‌شود. روحِ جمعي ما هم شرحه شرحه و مجروحتر و از هم گسسته و بي‌سامان تر، از هرزمان ديگر شده است، و اين غروب آبستن چيزي هست كه نمي‌دانم چيست.

علي طهماسبي

---------------------------

[1] - اين تمثيل از اول اين متن اقتباس از آيه 258 سوره بقره است.

[2] - برگرفته از شعر فروغ : پرنده مردني است، پرواز رابه خاظر بسپار





















Copyright: gooya.com 2016