در همين زمينه
2 آبان» از مجاهدین خلق، هادی خرسندی، مرضیه تا میری سراغ میکربها پدرسوخته13 مهر» از شاهبال خرد عبدالکريم سروش تا طرح عظيم استفن هاوکينگ 2 مهر» از حلول روح آقای خمينی در جسم حجةالاسلام کروبی تا احمدینژاد دشمنان را غيب کرد 18 شهریور» از امام زمان مورد سوء قصد قرار میگيرد تا جفنگيات آيندهساز 7 شهریور» از بيست سالگی مجله بخارا تا معمای ترانه موسوی
بخوانید!
2 آبان » كنسرت سیمین غانم و شجریان در وحدت، فارس
2 آبان » از مجاهدین خلق، هادی خرسندی، مرضیه تا میری سراغ میکربها پدرسوخته 2 آبان » آمار شگفت انگیز مصرف شیشه و كراك در تهران، فارس 1 آبان » گرانترين نرخ رهن مسكن در تهران: 2ميليارد تومان، دنیای اقتصاد 1 آبان » اَیُهاالنّاس که روشنفکرید! م. سحر
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از آپانديس اکبر گنجی و شيرين عبادی تا نيما زند کريمی در جمهوری اسلامیف. م. سخن - ويژه خبرنامه گويا در کشکول شماره ی ۱۳۳ می خوانيد:
آپانديس اکبر گنجی و شيرين عبادی امان از دست دمکراسی. صد حُسن دارد و هزار بدبختی. يکيش همين که آدم نمی داند در مقابل کسی مثل کورت وسترگارد دانمارکی چه موضعی بگيرد. بگوييم در يک کشور دمکراتيک، کاريکاتوريست آزاد است هر کس را که دلاش خواست کاريکاتور کند، يک مصيبت پيش می آيد. بگوييم نبايد بکند، يک مصيبت ديگر پيش می آيد. بعد آدم را دعوت می کنند به مجلسی که قرار است در آن به کاريکاتوريست، به خاطر آزادی بيان جايزه داده شود. حالا اين مصيبت را بايد تحمل کرد يا آن مصيبت را؟ تصميم می گيريم هيچ کدام را تحمل نکنيم و از مجلس بزنيم بيرون. چه بهانه ای بياوريم که نه به اين بر بخورَد نه به آن. می گوييم چرا به ما آمدن طرف را اطلاع نداديد. عجب گيری کرده ايم. اين بهانه ما را ياد رو در رويیِ ورزشکاران ايرانی با ورزشکاران اسرائيلی می اندازد. همين که ورزشکاران ما در مقابل ورزشکاران اسرائيلی قرار می گيرند يکی کمرش درد می گيرد، ديگری آپانديساش و هر کس به شکلی از مقابل آن ها در می رود. حالا شده است حکايت کاريکاتوريست دانمارکی. هر کس او را می بيند به انواع و اقسام بهانه ها روی اش را آن طرف می کند و می خواهد از شرّش دور بماند. البته بنده غلط کنم بخواهم با اسم مستعار رهنمود بدهم که آقای گنجی و خانم عبادی که خيلی خيلی برای هر دويشان احترام و ارزش قائلم چه بکنند يا نکنند، اما حقيقتا اين بهانه که مسئولان برگزاری مراسم اعطای جايزهی «آزادی و آينده رسانهها» نبايد آمدن طرف را پنهان می کردند و بايد به اين دو شخصيت نامی صلح و دمکراسی در ايران قبلا اطلاع می دادند و چون اين کار را نکردند آن ها هم در مراسم اعطای جايزه به نامبرده حضور به هم نرساندند کمی شبيه به درد کمر و آپانديس ورزشکاران ماست. خيلی قشنگ تر بود که اين دو شخصيت نامدار دليل محکمی برای عدم حضورشان می آوردند مثلا می گفتند کاری که اين کاريکاتوريست کرده، از مقوله نفرت پراکنی و توهين است که ما به هيچ مذهبی روا نمی داريم و هر کس به هر مذهبی توهين کند ما در مقابل او می ايستيم. ولی اين دليل محکم هم اين گير را پيش می آوَرْد که تعريف مذهب چيست و مذاهبی که نبايد به آن ها توهين شود کدام است. يک سوال بی جواب ديگر هم کماکان باقی می ماند و آن اين که اگر روزیروزگاری يک مسلمان غيرتمند، کاريکاتوريست دانمارکی را مثل فيلمساز هلندی بکشد، آقای گنجی و خانم عبادی و بنده و سرکار و ديگر آزادیخواهان و دمکراسیطلبان در مقابل اين قتل چه واکنشی نشان می دهيم؟ خوشحال می شويم؟ بد حال می شويم؟ حق را به قاتل می دهيم و می گوييم مقتول غلط کرد به مذهب توهين کرد؟ و اگر ما را به مراسم تشييع جنازه ی طرف دعوت کردند چه می کنيم؟ می رويم، نمی رويم... چه خاکی به سرمان می کنيم؟ عرض نکردم؟! دمکراسی و دمکراسیدوستیست و هزار مصيبت. کاش ناشناس بمانيم و گرفتارِ اين تصميمگيریهای دشوار نشويم. تا نظر آقای گنجی و خانم عبادی چه باشد. مهران مديریِ اطلاعاتی و کپی رايتِ علی اکبر خان شيدا از دست رفت که رفت! يک قسمت از صحبت های تلويزيونی آقای شهرام همايون که يکی از دوستداران وی روی فيس بوک گذاشته بود زير ده ها لينک و خبر گم شد. حيف. می شد کلی مضمون از توی آن بيرون کشيد. البته آدم خيلی بايد ابله باشد که از مهران مديری، که به گفته ی آقای همايون اطلاعاتی ست و قهوه ی تلخ را به سفارش وزارت اطلاعات ساخته حمايت کند و خودش را در معرض اتهامات آقای همايون که کم ترين آن ها وابسته بودن به وزارت اطلاعات است قرار دهد، ولی خب، مضمون که جور شد، طنزپرداز ديگر برايش مهم نيست که اطلاعاتی خوانده شود يا نشود و حاضر است هر ريسکی بکند. از صحبت های آقای همايون اين قسمت اش در خاطرم مانده که گلايه کرده اند چرا مهران مديری که از مردم میخواهد قهوه ی تلخ را کپی نکنند، خودش امشب شب مهتابه ی خانم مرضيه را بدون اجازه ی ايشان خوانده است. البته آدم که عصبانی باشد، روی حرف هايش کنترل ندارد و هر چه به زبان اش بيايد می گويد. مثلا هنرپيشه های خوب قهوه ی تلخ را دلقک خطاب می کند يا سريالی را که مردم به هر دليل دوست دارند و برای خريد آن پول میدهند بی ارزش می نامد يا همين موضوع کپی رايت تصنيف را پيش می کشد و مولکول های باقی مانده از تنِ مرحوم علی اکبر خان شيدا را در قبر می لرزاند. آدم که عصبانی باشد، زمين و زمان را به هم می دوزد تا يکی از بهترين هنرپيشه های کشور را مامور وزارت اطلاعات معرفی کند. سريالی که چند روزی سَرِ مردم را گرم خواهد کرد و بعد از مدتی از يادها خواهد رفت پروژه ی وزارت اطلاعات برای تخريب تاريخ ايران و نظام پادشاهی میخوانَد و نکته ای که در نظر نمی گيرد، شعور مردم برای تشخيص درست و غلط و مامور و غير مامور و لذت بردن و بهره مند شدن از امکاناتی ست که در درون جامعه ی بسته و خسته ی ايران به هر دليلی در اختيارشان قرار می گيرد. بله، آدم که عصبانی باشد چشم اش واقعيت ها را نمی بيند. در همين جا تبريک می گويم به مهران مديری به خاطر کار خوبی که در عرصه ی طنز تلويزيونی ارائه کرده است. تبريک می گويم به نويسندگان سريال، امير مهدی ژوله و خشايار الوند. تبريک می گويم به سيامک انصاری به خاطر بازی فوق العاده اش... دستِ همگی درد نکند. به نظرم هنوز موتور سريال گرم نشده است و مثل ساير کارهای مديری بايد مدتی بگذرد تا روی خط درست بيفتد. سريال ضعف های بزرگی دارد که به موقع از آن سخن خواهيم گفت. ولی اين ضعف ها باعث نخواهد شد تا لبخندی که بر لب ميليون ها ايرانی می نشاند ناديده بگيريم و قدر کار کارگردان و گروه اش را ندانيم. اگر اين پروژه آن طور که آقای همايون می گويد پروژه ی وزارت اطلاعات است، دست وزارت اطلاعات هم درد نکند و خدا کند از اين کارها بيشتر بکنند و از اين سريال ها بيشتر بسازند. صد البته بهتر از شلاق زدن و بالای طناب دار کشيدن است! تکمله: خوشبختانه ویدئوی آقای شهرام همایون را در یوتوب پیدا کردم که آن را این جا می گذارم.
آقا بگذاريد راست اش را بگويم: دو نفر هستند که من از اين که روزی، روزگاری آن ها را ملاقات کنم سخت می ترسم و دندان هايم به هم می خورد و زبان ام بند می آيد و ترجيح می دهم در روز ملاقات، دردِ آپانديس ام عود کند و در بيمارستان بستری شوم. يکی از اين دو نفر ابراهيم گلستان است، ديگری آرامش دوستدار. نامه ی آقای دوستدار به هابرماسِ طفلِ معصوم را که خواندم ديدم حق داشتم بترسم، و هر چند هنوز پاسخ هابرماس به ايشان را نخوانده ام اما مسلم می دانم آن فيلسوف شهير برای حل مسائلی که در نامه ی آقای دوستدار مطرح شده، شب تا صبح خواب اش نبرده و بخشی از موهای سفيدش را در همان شب از دست داده است. تازه ما نامه را به زبان شيرين و لطيف فارسی خوانديم و اين حال به ما دست داد. اگر نامه را به زبان خشک و خشن آلمانی می خوانديم چه حالی به ما دست می داد. ناگفته نماند يک اتفاق بزرگ با خواندن نامه ی آقای دوستدار برای من افتاد و آن اين که برای اولين بار، بدون اين که پنج بار موقع خواندن دنده عقب بزنم و جملات را از نو بخوانم، نوشته ی ايشان را فهميدم و اين برای آدم کمسوادی مثل من کلی امتياز به شمار می رود. ولی راست اش دل ام برای هابرماس سوخت. بنده ی خدا چه حالی می کرده وقتی به ايران آمده و آن همه ايرانی فرهيخته را دور و بر خود ديده و بحث های عجيبی را که در هيچ يک از دانشگاه های آلمان به گوش اش نخورده از زبان آن ها شنيده. بعد برگشته به کشورش، با شوق و ذوق مقاله نوشته و ايرانِ زيبا، و مذهبی را که مانع تفکر نيست به آلمانی زبانان معرفی کرده. آنوقت آقای دوستدار کاسه کوزه ی اين طفل معصوم را به هم ريخته که اين چرت و پرت ها چه بود که گفتی (البته استاد دوستدار اين طوری صريح نگفته اند ولی من برداشتم از گفتار ايشان چنين است). آن فوکو زرنگ بود، وقتی ديد ايرانی ها چه جوری سر کار گذاشتن اش رفت و پشت سرش را نگاه نکرد، اما شما آقای هابرماس هنوز اندر خم يک کوچه ای. والله من اصلا دل ام نمی خواست جای هابرماس بودم. طفلی چقدر جا خورده است. پيش خودش فکر کرده مگر می شود اين طور که آقای دوستدار می گويد باشد؟ يعنی اين هِر مجتهد شبستری که آلمانی را روان حرف می زند و هرمنوتيک از دهانش نمی افتد و هِر دکتر سروش که می خواهد اسلام را امروزی و مدرن کند ما را سر کار گذاشته اند؟ که پَهلَوی ها ايران را ساخته اند و اين آقايان خراب کرده اند؟ که آن جمعيت جوانی که برای ديدن من و شنيدن حرف های من جمع شده بودند همه شان سياهی لشکر بودند و نقش بازی می کردند؟ ببينيد اگر شما جای هابرماس بوديد با اين سوال ها که نامه ی آقای دوستدار در ذهن تان به وجود می آورد خواب تان می بُرد يا نه؟ من که خواب ام نمی بُرد و حتما کابوس می ديدم. حالا ببينيم هابرماس چه جوابی داده است. نوشته ی او هم قطعا به اندازه ی نوشته ی آقای دوستدار خواندنی خواهد بود. موضوع را زياد کِش نمی دهم چون همان طور که گفتم از آقای دوستدار می ترسم! نيما زند کريمی در جمهوری اسلامی خلاصه ی داستان... [اولين چيزی که به مشام نيما زند کريمی می خورد بوی بد پاست. او که به رغم فقر، لباس آراسته و تميزی بر تن دارد، و ريش اش را هم سه تيغه تراشيده، کاملا از افراد حاضر در محل متمايز است. ناگهان يکی از ريشوها که هيکل درشت و غول آسائی دارد و در هر يک از انگشتان پشمالوی دست اش يک انگشتر عقيق درشت به چشم می خورد، متوجه حضور نيما می شود و با ابروهای در هم کشيده به طرف او می آيد. رنگ از رخسار نيما می پرد.] و اين داستان ادامه دارد... Copyright: gooya.com 2016
|