در همين زمينه
18 شهریور» يادی از دوستِ رفته...، بهمناسبتِ دهمين سالِ درگذشت هوشنگ گلشيری، ناصر زراعتی9 شهریور» سرمقاله احمد شاملو در نخستين شماره کتابِ جمعه در مردادماه ۵۸ 17 مرداد» يادِ سبز و روشنِ محمد نوری، ناصر زراعتی 15 اردیبهشت» يادی از علیمحمد حقشناس، ناصر زراعتی و "بودن با بودگانیها"، نوشتهای از سيمين بهبهانی در باره شعرهای دکتر حقشناس 3 اردیبهشت» مسئلهی چسباندن ضميرهايی چون "شين" فاعلی يا مفعولی در پايان فعلها، سعيد هنرمند
بخوانید!
3 آبان » اکران محدود فیلم خارجی تنها راه مقابله با کاهش مخاطب است، مهر
3 آبان » فارل نقش آرنولد شوارتزنگر را بازی میکند، مهر 3 آبان » كنسرت سیمین غانم و شجریان در وحدت، فارس 3 آبان » آمار شگفت انگیز مصرف شیشه و كراك در تهران، فارس 2 آبان » گرانترين نرخ رهن مسكن در تهران: 2ميليارد تومان، دنیای اقتصاد
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! به بهانهی اهدایِ نوبلِ ادبی امسال، ناصر زراعتیشايد بیجا نباشد از يک تعبير استفاده کنم: "عقدۀ نوبل"! اين عقده از روزگارِ صادق هدايت، در دلِ ما ايرانيانِ شروع به ريشهدوانی کرده است؛ طوری که امروزه روز، پس از گذشتِ نزديک به شش دهه از خودکشی آن عزيز، بدجور رشد کرده و مدتهاست مایهی آزار و درد شده است
ناصر زراعتی ـ ويژه خبرنامه گويا جايزۀ ادبياتِ نوبل را امسال (۲۰۱۰) دادند به نويسندۀ پرويی، ماریو بارگاس یوسا که خوشبختانه از سالها پيش، مترجمانِ ما داستانهايش را به فارسی برگرداندهاند که در ايران به چاپ رسيده و موردِ عنايت کتابخوانها و دوستدارانِ ادبياتِ داستانی نيز واقع شده است. از من خواسته شده يادداشتی کوتاه بههمين مناسبت بنويسم. فکر کردم بد نيست و شايد مفيد و مؤثر هم باشد تکرارِ بعضی حرفها که نزديکِ چهار سال پيش (زمستانِ ۱۳۸۵)، در «شبِ اورهان پاموک» (از جمله شبهایِ «بُخارا»)، در يکی از سالنهایِ خانۀ هنرمندان در تهران بيان کردم. آن شب، به دليلِ اهدایِ نوبلِ ادبی به اين نويسندۀ تُرک، آن جلسه بههمتِ علی دهباشی برگزار میشد. من نيز يکی از دعوتشدگان بودم و قرار نبود حرفی بزنم، چراکه سخنرانان (از جمله يادش گرامی باد رضا سيدحسينی) همه از آشنايان اورهان پاموک و آثارش و داستاننويسیِ ترکيه بودند. و من فقط دو سه رمان از اين نويسنده خوانده بودم و دو بار هم در سالهای پيش، خودش را در نمايشگاهِ بينالمللی کتاب در همين شهرِ محل اقامتم، گوتنبرگِ سوئد، ملاقات کرده بودم (و تصور میکنم از يکی از آن جلسهها که بهمناسبتِ ترجمه و انتشارِ آخرين رمانش به زبانِ سوئدی برگزار شده بود، تصاويرِ ويدئويی هم داشته باشم). وقتی علی از من خواست بروم بالا و چند کلمهای بگويم، ادب حُکم میکرد به لطف و محبتش پاسخ منفی ندهم. شايد آن حرفها در شمارۀ بعدی بخارا (در بخشِ ويژهنامۀ اورهان پاموک) چاپ شده باشد و عدهای خوانده باشند. باری، آن شب، پس از اشارهای کوتاه به ترجمۀ سريعِ رمانهایِ پاموک به زبانهای اروپايی و بهخصوص سوئدی و نيز آن دو ديدار، اين موضوع بديهی را تذکر دادم که: جايزۀ ادبی نوبل، مانندِ (مثلاً) جايزۀ سينمايی اُسکار يا بسياری از جايزههای ادبی و سينمايی و هنریِ ديگر در جهان، به آن معنایِ معمول و رايج، «کانديد»های معين و مشخص ندارد؛ اگرچه هر شخصِ حقوقی و حقيقی و هر نهادِ رسمی يا غيررسمی، خصوصی يا عمومی، میتواند نويسندۀ موردِ نظرِ خود را همچون «کانديد»، به اعضایِ هیأتِ اين جايزه، بهشکلِ کتبی، معرفی کند و احتمالاً نويسندگانِ اين نوع نامهها نيز پاسخِ رسمی و مؤدبانهای از سویِ آکادمی نوبل دريافت میکنند. همچنان که مثلاً چند سال پيش، يکی از شاعرانِ هموطن ساکنِ پاريس، به نمايندگی از سویِ يکی از نهادهای فرهنگی که خود عضوِ آن است، در نامهای که در رسانهها نيز وسيعاً انتشار يافت، شاعر بزرگِ ميهنمان سيمين خانم بهبهانی را «کانديد» کرد. و نيز همچنان که چند سالی است سخن از «کانديد» بودنِ بزرگانِ عرصۀ شعر و داستاننويسیِ ما ـ بهصورتِ مشخص و گسترده، زندهياد احمد شاملو و محمود دولتآبادی (که عمرش دراز باد) مطرح است و در خبرها میآيد؛ بهخصوص هر ساله، در روزهایِ پيش از اعلامِ رسمی برندۀ اين جايزۀ معتبر. [در آخرين شمارۀ بخارا که همين ديروز به دستم رسيده، ديدم که آقای بهاءالدين خرمشاهی در «جشننامۀ محمود دولتآبادی» بهمناسبتِ هفتادمين سالروزِ تولد ايشان، در يادداشتی آميخته به مهر و محبتِ صميمانه و دوستانه و همراه با شعر، نوشتهاند که بهقولی، اين نويسندۀ بزرگ و نامآورِ ما «نوزده بار» کانديد جايزۀ ادبیِ نوبل شده است!] (ر.ک ص ۳۰۶، بخارا، شمارۀ ۷۶، مرداد و شهريور ۱۳۸۹) و گفتم واقعيت اين است که هر ساله، هيچکس تا آخرين لحظه، از نامِ نويسنده ای که قرار است برندۀ اين جايزه شود، اطلاع ندارد، مگر خود اهداءکنندگان. و آنچه اينجا و آنجا، در رسانهها ميگويند يا مينويسند، صرفاً حدس و گمانها (يا بهتعبير تازهبابشده در زبانِ فارسی: گمانه زنی ها)يی است که بر زبان و قلم می آورند که خيلی وقتها، هيچکدامش درست از آب درنميآيد. آن دوستدارِ شاملو می رود از قفسۀ کتاب، چندين جلد کتاب قطور می آورد و به اين دو روزنامهنگار سوئدی نشان می دهد و می گويد: ببينيد! شما چه جفا و خطايی کرديد که به مؤلفِ اين آثارِ ارجمند نوبلِ ادبی نداديد! روزنامهنگاران پس از توضيح اينکه در اهدای اين جايزه هيچ نقشی نه ايشان دارند و نه ديگر اهالی اهل ادب و غيرِادبِ مملکت سوئد و فقط اين هیأتِ بررسیِ جايزۀ نوبل است که اين وظيفه را بر عهده دارد، میپرسند: حالا اينکتابها شعر است يا داستان؟ که البته بعد با حيرت، درمیيابند که آن کتبِ قطور جلدهای منتشرشده تا آن زمانِ «کتابِ کوچه» احمد شاملو بوده است (که ترديدی نيست کاری است سترگ و باارزش در زمينۀ فولکلور، اما بديهی است هيچگاه نوبل ادبی به مؤلف و گردآورندۀ فرهنگِ فولکلور داده نشده و نمیشود!) و در پايان، گفتم که بهتر آن است به جایِ تکرار اين نوع خبرهایِ توهمبرانگيز و (البته اگر نه نادرست، که بايد بگويم) ناقص، و دامن زدن به آنها و يا بدونِ توجهِ کامل و دقيق، حرفِ جماعتی بی اطلاع در خارجه را باور کردن و پذيرفتن، بياييم تلاش کنيم آثارِ باارزشِ شاعران و داستاننويسانِ ايرانی به بهترين و گستردهترين شکل و شيوه، به زبانهایِ ديگر ترجمه شود و انتشار يابد تا هم مردمان ادبدوستِ سرزمينهایِ ديگر مُستفيض شوند و هم اعضای جايزۀ نوبل (که تا جايی که مطلعم متأسفانه زبانِ شيرينِ فارسی را نميدانند) بتوانند آنها را مطالعه کنند و با توجه به ارزششان و درمقايسه با آثارِ شاعران و نويسندگانِ ديگر سرزمينها، اگر تشخيص دادند، نوبل ادبی را، حتی اگر شده يک بار، به ما هم بدهند. و بايد در اينجا اين نکته را نيز بيفزايم که نبايد منتظر بنشينيم تا نهادهایِ محترمِ دولتی آستين همّت بالا بزنند، چراکه می دانيم بسيار کارهایِ واجبتر از ترجمۀ شعر و داستان دارند و اينجور امور در برابرِ نظرِ بلندشان، از ارزش چندانی برخوردار نيست. پس چه بهتر که نهادهای غيرِدولتی چنين مهمی را عهدهدار شوند؛ بهويژه که امروزه، خوشبختانه مترجمان چيره دستی داريم که در ترجمه از فارسی به زبانهایِ اروپايی نيز توانايند و همميهنانِ اينکاره که در بيرون از ايران به سر ميبرند و پيش از اين نيز به اهميت و ضرورتِ چنين کاری پی بردهاند، اندک نيستند. شايد بی جا نباشد از يک تعبير استفاده کنم: «عقدۀ نوبل»! اين عقده از روزگارِ صادق هدايت، در دلِ ما ايرانيانِ شروع به ريشه دوانی کرده است؛ طوری که امروزه روز، پس از گذشتِ نزديک به شش دهه از خودکشی آن عزيز، بدجور رشد کرده و مدتهاست مایۀ آزار و درد شده است. آن سخنانِ کوتاه به دلِ خيلی ها، به خصوص جوانان، نشست و ديدم که چندجا در مطبوعات و سايت ها، مرا موردِ لطف قرار دادند و حرف هايم را تأييد کردند، اما بعضی را هم خوش که نيامد هيچ، بسيار هم بد آمد. از جمله، فردایِ آن شب بود که يکی از دوستان نازنين قديمی داستاننويس تلفن کرد که: «فلانی! اين حرفها چه بود در جمعِ آن شب زدی؟» گفتم: «خدای نکرده، حرف بد و نادرستی زدم؟» گفت: «نه. نميگويم حرف غلطی زدی. درست گفتی. ولی جای آن حرفها آنجا نبود.» حيرتزده پرسيدم: «اگر اين حرفها را در آن مجلس نميزدم، پس کجا بايد ميزدم؟» گفت: «اين حرفهايی است که بايد در جمعِ خودمان گفته شود، نه خطاب به عام.» پرسيدم: «خودمان؟ کدام خودمان؟» گفت: «ما... خودِ ما نويسندهها... هر حرفی را که جلوِ همه نبايد زد!» باری، مطمئنم که آن دوستِ عزيز به خطایِ خود پی بُرده است، هرچند در پايانِ آن مکالمۀ تلفنی، نيشی نيز حوالۀ دوستِ قديمی اش کرد که: «تو هول شده ای. آمده ای، کمی دورت را گرفته اند و ليلی به لالايت گذاشته اند، هوا [منظورش البته «يابو» بود] بَرَت داشته!» و من خنديدم و هيچ نگفتم. و خداحافظی کرديم. و البته که ميان من و او، همچنان که ميان من و همۀ دوستانِ نازنين شاعر و نويسنده و هنرمندِ ساکنِ وطن، حقۀ مِهر به همان نام نشان که بوده است، هنوز هم هست و در آينده نيز خواهد بود! که شاعر فرموده است: «مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم... و الخ» و سرانجام، بد نيست با ذکر نکته ای اين يادداشت را به پايان ببرم: ناصر زراعتی Copyright: gooya.com 2016
|