چهارشنبه 8 بهمن 1382

بخش 36: امشب هم بايد تا صبح از ترس مي لرزيدم...

سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
info@HengamehShahidi.com

ساعت نزديك 5 بعد از ظهر بود. از قرارگاه يك ماشين درخواست كردم و با راننده به قصد خريد لباس خنك به سمت بازار شهر حركت كردم. هوا به شدت گرم بود و من به دليل عدم پيش بيني، لباس خنك به همراه نداشتم. به فروشگاه بزرگ لباس شهر در مركز بغداد رفتيم اما لباس مناسبي نيافتم. به ناچار از فروشنده آدرسي گرفتيم تا به بازار فروشندگان لباسهاي ترك برويم. بازاري كه آدرس آن را داشتيم آن سوي شهر واقع بود. از روي رودخانه دجله گذشتيم پيش از رسيدن به دجله ساختمان مخابرات شهر بغداد را گذرانديم كه كاملا ويران شده بود. در ميدان اصلي شهر دو تانك كه دو سرباز آمريكايي بر آن سوار بودند در حال حركت بودند. درمسيرهاي ديگر هم سربازان آمريكايي عبور و مرور خودروها را در كنترل خود داشتند. به مركز البسه ترك كه رسيديم مغازهها همه تعطيل بود. از ماشين پياده شدم راننده مرا از پياده شدن منع ميكرد اما من به او گوش نميكردم. راننده ميگفت سارقين ممكن است به ما حمله كنند اما اين جمله او براي من در حد يك شوخي بود. چند مرد در كنار يك مغازه در حال صحبت بودند. چند بار پشت ويترين يك مغازه ايستادم. فكر ميكردم بلوز مورد نظرم را پيدا كرده باشم اما مغازه تعطيل بود. با نااميدي ميرفتم سوار ماشين شوم كه يكي از آن مردان به من نزديك شد و پرسيد آيا چيزي لازم داريد؟ بلوز پشت ويترين را به او نشان دادم و او به سمت مغازه رفت و در را باز كرد. در حالي كه با ترس به اطراف نگاه مي كرد به من گفت داخل مغازه شوم. باتعجب وارد مغازه شدم و فروشنده بلافاصله در را از پشت بست. يك لحظه ترس وجودم را فراگرفت كه چرا به تنهايي داخل مغازه شدم اما پس از چند ثانيه بر خودم مسلط شدم و به مغازه دار بلوز را نشان دادم و پس از پرداخت پول بلافاصله از او خواستم در را باز كند و سپس به سرعت سوار ماشين شدم. مغازه دار گفت زود برويد امنيت نيست. راننده به شدت عصباني بود و به من غر ميزد و ساعت را نشان ميداد. او ميگفت ساعت نزديك 7 بعدازظهر است و بايد به مقر بازگرديم و از ساعت 7 هم حكومت نظامي آغاز ميشود. بعد هم پايش را روي پدال گاز فشرد و به سرعت از آن محل دور شد. به طرف محله المنصور حركت كرديم. روي رودخانه دجله شورولت GM سورمهاي رنگي كه ساخت كارخانه ژنرال موتورز آمريكا بود به فاصله يك ماشين جلوتر از ما قرار گرفت .فرانسيس بروك داخل ماشين بود. داشتيم از كنار ماشين او كه عبور ميكرديم كه شورولت با بوق زدن و دست تكان دادن فرانسيس بروك از ما سبقت گرفت. تقريبا با هم و در يك زمان به مقر رسيديم. پس از تعويض لباس براي ديدن محوطه سرسبز پشت ساختمان از چند درب گذشتم. غروبآسمان رو به سياهي ميرفت. چادري از دور ديده ميشد كه از داخل آن نور كامپيوتري به بيرون تابيده ميشد و منظره زيبايي پديد آورده بود. چند نيمكت كنار نخل ها قرار داشت. روي يكي از نيمكتها نشستم كه چند نفر ديگر هم روي آن نشسته بودند. از دور كلنل آمريكايي را ديدم كه به سمت ما ميآمد. چند لحظه اي نشست و بعد از كمي صحبت با آن چند نفر از آنجا رفت. پس از رفتن كلنل به يكباره روي زمين چمن شلوغ شد. با خودم گفتم اشتباه نكنم دكتر چلبي به سمت محوطه ميآيد. حدسم درست بود. دكتر چند ميز آن سو تر از من نشست و با خبرنگاري آمريكايي مصاحبهاي را آغاز كرد. من به داخل مجموعه بازگشتم و به بخش اينترنت رفتم. كارم كه تمام شد به سمت محوطه حركت كردم. محوطه تاريك بود و نور آتشي سوسو مي زد. جرقه هاي آتش روي هوا ميپريد.نزديكتر كه شدم دكتر چلبي با ساير خبرنگاران دور ميز شام كه در ميان چمنزار چيده شده بود نشسته بودند. دكتر مرا صدا زد و گفت بفرما ! سپس يكي از محافظين صندلي روبروي دكتر را براي من خالي كرد و من نيز همان جا نشستم. شام انواع مختلف كباب بود. غذاي خوش طعمي بود. بعد از قوزي تنها غذايي بود كه به مزاقم خوش آمد. به شوخي به دكتر چلبي گفتم ما در انتظار دولت آيندهايم. آيا بعد از اينكه دولت آينده تشكيل شد ما بايد ساليانه از شما وقت ملاقات بگيريم؟ دكتر خندهاي كرد و گفت : من هيچ پستي را نخواهم پذيرفت و جاي هيچ ديكتاتوري هم نخواهم نشست. ماموريت من با استقرار دموكراسي در عراق و دستگيري سران حزب بعث خصوصاً صدام حسين خاتمه مييابد. پرسيدم دكتر صدام كجاست؟
- صدام در عراق است به منطقه زادگاهش تكريت رفته كه حدود 300 روستا رادر بر ميگيرد و اكنون آن مناطق در كنترل نظامي ماست...
- پس از دستگيري صدام چه خواهيد كرد؟
- زيارت ائمه اطهار را انجام ميدهم و به منزل پدرم در آمريكا بازميگردم...
به دكتر گفتم، ميخواهم با ژنرال گارنر مصاحبهاي داشته باشم او به من گفت كار مشكلي است اما تلاشم را خواهم كرد...
- «تامي فرانكس» هم اينجاست؟
- نه...
- خليل زاد چطور؟
- او پنج شنبه به عراق ميآيد...
- ميشود با او نيز گفت و گو كرد؟
- شايد...
در اين هنگام نبيل به دكتر چلبي نزديك شد و او را به محوطه چمن برد و با هم مشغول صحبت شدند. شام خوردنم تمام شده بود. به سمتم اطاق بي در و پيكرم حركت كردم. امشب هم بايد تا صبح از ترس ميلرزيدم...

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/4007

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'بخش 36: امشب هم بايد تا صبح از ترس مي لرزيدم...' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016