جمعه 23 تیر 1385

قهرمانان خسته اند! نامه مهرانگيز کار به حشمت الله طبرزدی

مهرانگيز کار
تو اولين و آخرين قربانی نيستی. شکرگزار باش که نام و آوازه ای داشته ای و داری. به يادآور آن همه نوجوانان، جوانان و پيران مبارز از هر دسته و گروه را که از سال ۱۳۵۷ قربانی شده اند و نام و آوازه ای ندارند. آن ها تن به جوخه های اعدام سپرده اند يا آواره جهان شده اند يا در حاشيه قضايا صحنه بازی های سياسی امروز را نظاره می کنند. اما اين به مفهوم آن نيست که تاريخ آنان را به دست فراموشی بسپارد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

[به نقل از وبلاگ مهرانگيز کار]

طبرزدی عزيز،

نمی دانم اين حسن ايران است يا عيب آن که هر يک ازما از شالوده ی تربيتی خاصی برآمده ايم. اما همه ی ما وقتی وارد چون و چرای سياسی می شويم سرنوشت واحدی پيدا می کنيم که خلاصه می شود در: تنهايی و دل شکستگی!

نامه ات را خواندم و سخت گريستم. نه از آن رو که تنها مانده ای، بلکه از آن رو که به ريشه های نابسامانی سياسی رسيده ای که جهل است. اما اين جهل خاص عوام نيست. نخبگان هم از آن نصيبی برده اند.

تو اولين و آخرين قربانی نيستی. شکرگزار باش که نام و آوازه ای داشته ای و داری. به يادآور آن همه نوجوانان، جوانان و پيران مبارز از هر دسته و گروه را که از سال ۱۳۵۷ قربانی شده اند و نام و آوازه ای ندارند. آنها تن به جوخه های اعدام سپرده اند يا آواره ی جهان شده اند يا در حاشيه ی قضايا صحنه ی بازی های سياسی امروز را نظاره می کنند. اما اين به مفهوم آن نيست که تاريخ آنان را به دست فراموشی بسپارد. از سال ۱۳۷۶ که بحث اصلاحات و حقوق متهم مطرح شد، بلافاصله اعلام کردند که خط قرمز مطبوعات اصلاح طلب اين است که به جنايات دهه ی انقلاب نپردازند و چنانکه افتد و دانی نپرداختند.

از آن رو وارد اين مرور شتابزده ی تاريخی شدم تا شايد آبی بر آتش وجودت بريزم. يادآوری می کنم که زبان ها و قلم های هتاک، پروانه و داريوش فروهر را مأمورين جمهوری اسلامی می خواندند. بلافاصله بعد از آنکه تکه تکه شدند مورد تجليل و تکريم قرار گرفتند. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل! در دهه ی نخست انقلاب که حتما تو نيز جوان انقلابی مخلصی بودی، همه ی کسانی که پيش از انقلاب اعتبار و آبرويی داشتند تبديل شدند به "جرثومه های فساد" و عوامل سازمان های جاسوسی اسرائيل و امريکا و انگليس...، بی گمان امثال تو و همفکرانت اين تجربه را که انباشته است از ترس و ناامنی پشت سر نداريد. انقلابيون با خود مرزبندی "خودی" و "غيرخودی" را آوردند و اصلاح طلبان به اين مرزبندی وجهه ی تازه ای بخشيدند که ادامه دارد.

در سه دهه ی اخير قربانيان گمنام بسيار داشته ايم و البته در يک دهه ی اخير از برکت توجه محافل بين المللی به نقض حقوق بشر در ايران، هرچند وقت يک بار فردی از منتقدان جمهوری اسلامی در جايگاه قهرمان ملی تريبون های خبری خارج از کشور را به خود اختصاص می دهد. البته آسياب به نوبت بوده است و پياپی قهرمانان در دنيای ارتباطات جای خود را به ديگری داده اند. در هر حال تو، من و ديگران بخت آن را داشته ايم که چندی از اين فرصت بهره مند بشويم.

تنها تو نيستی که اغلب نامت از قلم می افتد. بسيار کسان را از قلم انداخته اند. به عمد، يا به سهو. در آغاز نامه تو را دعوت کردم تا درد قربانيان گمنام و خانواده های مظلوم آنها را که دارند صحنه ی غير عادلانه ای را نظاره می کنند بشناسی و سرخوردگی، مظلوميت و احيانا فراموشی را که دارد استخوانت را خرد می کند با مظلوميت قربانيان گمنام در مقايسه بگذاری. تأکيد می کنم تو، من و ديگران بخت آن را داشته ايم که مدتی بر تريبون های خبری سوار بشويم و سپس در تنهايی وعزلت يعنی ايستگاهی که آخرين منزلگاه ايثارگران در تاريخ معاصر ايران بوده است پياده مان کرده اند. چندی پيش در نقطه ی اوج تنها ماندگی در خانه ی محقرم در هاروارد دست بردم و سرگذشت خليل ملکی را خواندم. مثل آب ذهن گر گرفته ام را تسکين بخشيد. آن وقت سراغ کامپيوتر رفتم تا ايميل هايم را چک کنم. در آنجا اطلاعيه ای يافتم که ايرانيان عزيز نوشته بودند بخش عمده ای از ۷۵ ميليون دلار اهدايی خانم رايس به من رسيده است. باور کن غمگين نشدم. خنديدم و به ياد آوردم که برای پرداخت اجاره خانه و شهريه ی دخترم دست خالی هستم. همان وقت دختر بزرگم ليلی زنگ زد و گفت بالاخره توانسته يک سرمايه دار نيکوکار ايرانی را متقاعد کند تا وامی با بهره ی پنج درصد به او بدهد. او اين وام را برای شهريه ی دانشگاه لازم دارد. ليلی از آن وقت که با من و پدرش چنان کرده اند که می دانی نتوانسته است دانشگاه برود. آنقدر در چرخه ی کارهای سخت خسته شده که نتوانسته هم کار کند، هم درس بخواند. اين مختصر دردها را برايت بازگو می کنم تا بدانی که تنها نيستی. يک تاريخ که انباشته است از افترا زنی، تهمت و ناسزا به آزادی خواهان پشت سر داری و چه بسا پيش رو. بنابراين دعوت به مقايسه ی تاريخی به مفهوم آن نيست که از دل داغدارت خبر ندارم. تو در کنج زندان روشنايی برخی حقايق را کشف کرده ای و من بعد از رهايی از زندان و در ايالات متحده ی امريکا.

طبرزدی عزيز،

حتی يک نهاد حقوق بشر داخل کشور از سيامک پورزند، پيرمرد ستمديده و بی گناهی که قربانی توطئه های امنيتی شد حال و احوالی نپرسيده است. وقتی هم که از زندان به بيمارستان منتقل شد و در حال مرگ بود بسيار کسان از او عيادت کردند به استثناء فعالان حقوق بشر. دو سال پيش، از يک شخصيت پر آوازه ی حقوق بشری ايران پرسيدم چرا چنين است؟ شنيدم: تابع افکار همکارانم هستم. آنها اجازه نمی دهند از سيامک پورزند مانند ديگر زندانيان حمايت بشود.

عزيزم، روزی که در سال ۱۳۸۰ وارد امريکا شدم با ناباوری ديدم تو و منوچهر محمدی و احمد باطبی و تنی چند قلب های ايرانيان خارج از کشور را تسخير کرده ايد. بی پرده بگويم. شگفت زده شدم. چون می دانستم درون ايران کمتر شما را می شناسند حال آنکه در راديوها و تلويزيون های فارسی زبان تبديل شده بوديد به رهبران جنبش های درون ايران.

زمان به سرعت گذشت. نام های ديگری شاخص شدند. اينک در اطلاعيه های اعتصاب غذای جهانی (که من آن را به احترام همه ی زندانيان سياسی ايران امضاء کرده ام) از عکس ناصر زرافشان، طبرزدی، منوچهر محمدی و ديگرانی که در زندان ها دارند می پوسند خبری نيست.

زمان گذشت. اميرانتظام با سابقه ی ۲۵ سال زندان و در حاليکه در حبس خانگی است به حاشيه رانده شده است.

زمان گذشت. دردها و شکنجه های جسمی و روحی سيامک پورزند فراموش شد. از او نام نمی برند و با هوشياری مرزبندی خودی و غيرخودی را به فراسوی مرزهای ايران رسانده اند و آن را پاس می دارند.


طبرزدی عزيز، اگر تو اميد داری که به جمع خانواده ات بپيوندی و برای بچه ها و نوه هايت قصه های تاريخی بگويی و بنويسی، سيامک پورزند حتی اين اميد را در خود کشته است. او در يک آپارتمان محقر تنهای تنها با عوارض فلج کننده ی شکنجه هايی که تحمل کرده سر و کله می زند. خروج او از کشور ميسر نيست. ورود من مساوی است با بازداست و شکنجه و متهم شدن به جاسوسی! راست بگويم توان جسمی برای تحمل فحش و لگد و توهين را ندارم. از آن بدتر تصور حضور در شوهای امنيتی و تلويزيونی حالم را به هم می زند. پيرمردی که به او تهمت اخذ ميليون ها دلار از دولت امريکا بسته اند اگر ما برايش هرچند يک بار پول مختصری نفرستيم گرسنه می ماند. او پيش از دستگيری در انجمن سنديکای مهندسين ساختمان و مجموعه ی فرهنگی تهران کار می کرد. هر دو سازمان ار ترس عذرش را خواستند و تنهايش گذاشتند. اين هم نشانه ی ديگری از آن ريشه ها که تو به دنبالش می گردی.

او مانده است با مستمری ناچيز بازنشستگی آموزش و پرورش و حسرت دوری از فرزندان دلبندش و تنهايی بيکران که بر او تحميل کرده اند. اين درجه از درد البته به مراتب دشوارتر از دردهايی است که شکنجه گران در زندان ها بر قربانيان وارد ساخته اند.

ديشب سيامک با صدای شکسته ای گفت: قهرمانان فرامشکارند. آنها فقط اسامی برخی قربانيان که در حلقه ی دوستانشان بوده اند را به ياد می آورند و از امکانات جهانی فقط برای حمايت از آنها استفاده می کنند.

و من در پاسخ به او گفتم:
قهرمانان خسته اند.

در همين زمينه:

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'قهرمانان خسته اند! نامه مهرانگيز کار به حشمت الله طبرزدی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016