سه شنبه 27 شهریور 1386

زندانى در ميهنم، هاله اسفندياری، واشنگتن پست، ترجمه از شهرزاد نيوز

- در آهنى با صداى جرنگ قطعيت بسته شد. ناگهان، ارتباطم با دنياى خارج بريده شده بود، محصور در چهار ديوار بلند. و كاملاً تنها.

در سلول انفرادى

سخت بتوان احساس خود را هنگام ورود به سلول زندان توصيف كرد. ابتدا، ترسى كوبنده مى‌آيد. سپس، ناباورى: چطور يك زندانى سياسى شدم؟ و ترديد: آيا هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها را اين جا به سر خواهم برد؟ آيا فشار را تاب خواهم آورد؟

۸ ماه مه، نيروهاى وزارت اطلاعات مرا به اتهام اقدام عليه ثبات جمهورى اسلامى دستگير كردند. در ۱۰۵ روز آينده، اين سلول در بند ۲۰۹ زندان اوين، "خانه" من خواهد بود.

سلول – در واقع اتاق – بزرگى بود، دو سلول كه به هم راه داشتند. خالى اما تميز بود. يك موكت قهوه‌‌اى، كف آن را پوشانده بود. در گوشه‌اى، يك پتو و يك قرآن قرار داشت. روى يكى از ديوارها، يك دستشويى فلزى و يك شير شكسته وجود داشت. ديوار ديگر دو در فلزى داشت كه فقط از يكى از آن‌ها براى ورود و خروج از اتاق استفاده مى‌شد. در ارتفاع دو و نيم مترى از زمين، دو پنجره مستطيل قرار داشتند كه رو به يك سقف مسطح باز مى‌شدند. آن‌ها باز بودند تاهواى تازه به داخل بيايد، مشبك بودند تا حشره‌ها به داخل نيايند و ميله داشتند تا زندانى فرار نكند.

از ميان اين دو پنجره، مى‌توانستم تكه‌اى آسمان را ببينم؛ گاهى شب‌ها مى‌توانستم ماه را ببينم. سومين بارى كه ماه كامل را ديدم، فهميدم سه ماه است كه زندانى هستم.

من دسامبر گذشته براى ديدن مادر ۹۳ ساله‌ام به ايران آمده بودم. اما در ژانويه مقامات نگذاشتند ايران را ترك كنم. هفته‌ها توسط مأموران وزرات اطلاعات مورد بازجويى شديد قرار گرفتم، كه اطلاعاتى درباره كارم به عنوان مدير برنامه خاورميانه در "مركز وودراو ويلسون" در واشنگتن مى‌خواستند. وقتى كه بازجويى‌ام براى شش هفته قطع شد، فكر كردم كه به همه سؤالات پاسخ‌هاى قانع‌كننده‌اى داده‌ام. اما دوباره به وزارتخانه احضار و بازداشت شدم.

بيست و چهار ساعت بعد، به دادگاه انقلاب برده شدم. قاضى‌اى، كه حكم جلب مرا به اتهام اقدام عليه امنيت ملى ايرانيان تنظيم مى‌كرد، مؤدب، اما، رسمى بود. اتهام مضحك به نظر مى‌رسيد. من يك مادربزرگ ۶۷ ساله، متهم شده بودم كه امنيت پرجمعيت‌ترين و نيرومندترين كشور خاورميانه را به خطر انداخته‌ام، زيرا در واشنگتن درباره ايران و ساير كشورهاى منطقه، كنفرانس‌هايى را برگزار كرده بودم. اما اين اتهام، معانى خطرناكى داشت.

حبس در سلول انفرادى يعنى چنگ زدن به اميد و مبارزه با نااميدى. نزديك به چهار ماه، فقط با زندانبانان و بازجويان تماس داشتم. در اوايل ماه سوم، به من اجازه داده شد، روزنامه و تلويزيون داشته باشم. اما حتا آن موقع هم، از توجه رسانه‌ها به زندانى بودنم، از كارزارى كه خانواده و حاميان براى آزادى من بر پا كرده بودند، از نامه‌هايى كه صدها دانشگاهى، روشنفكر و نيكخواه به نفع من امضا كرده بودند، و از وساطت و تماس‌هاى كشورهاى مختلف با مقامات ايرانى، خبر نداشتم. تنها چيزى كه مى‌دانستم، اين بود كه زندانى هستم.

بازجويى‌ها در زندان از سر گرفته شدند. سؤال‌ها در همان راستاى قبل از دستگيرى‌ام بودند. اما جلسات بازجويى كوتاه‌تر بودند و هيچ وقت بيش از سه يا چهار ساعت طول نمى‌كشيدند و برخوردها هم ملايم‌تر بودند. متعجب بودم كه اصلاً چرا زندانى شده‌ام.

هميشه يك حساب و كتاب معينى در رويارويى بازجو و زندانى وجود دارد. از همان اول تصميم گرفتم كه مؤدب بمانم، كه رسميت و فاصله خاصى را حفظ كنم، و از آن جايى كه چيزى براى پنهان كردن نداشتم، حقيقت را بگويم.

لحن بازجو، در مقابل، معقول و مؤدبانه بود. آن‌ها تهديد نكردند؛ هيچ وقت از اتهامات رسمى يا دادگاهى حرفى به ميان نياوردند. گاهى به خود زحمت مى‌دادند تا نگرانى‌هاى خود از مقاصد آمريكا در ايران را توضيح دهند – توضيحاتى كه به نظر مى‌آمد نظرات وزارت اطلاعات هستند.

اعتقاد بر آن است كه دولت بوش، درگير در عراق و افغانستان، ديگر به فكر حمله نظامى به ايران نيست. به جاى آن، به "انقلاب مخملى" اميد بسته است، انقلابى صلح‌آميز نظير آن چه در گرجستان و اوكرايين روى داد. براى دستيابى به اين هدف، از مؤسسات، بنيادها و حتا دانشگاه‌ها استفاده مى‌كند تا براى زنان ايرانى برنامه‌هاى آموزشى ترتيب دهد، صاحب‌نظران و محققان را به كنفرانس‌ها دعوت كند و با آن‌ها روابط دوستانه برقرار كند. مقامات اعتقاد دارند كه آمريكا اميدوار است، به هنگام لازم، شبكه‌اى از افراد هم نظر را كه قصد تغيير رژيم را دارند، به وجود آورد.

همچنين به نظر مى‌رسد كه مقامات ايرانى فكر مى‌كنند كه يك جمهورى اسلامى هوشيار و گوش به زنگ مى‌تواند با موفقيت اين نقشه را عقيم سازد – و آمريكا را از تعقيب اهدافش بازدارد. در طى هفته‌هاى بازجويى و بحث، كوشيدم آن‌ها را قانع كنم كه "مركز ويلسون" بخشى از چنين برنامه‌اى نيست. فكر نمى‌كنم در اين كار موفق شده باشم، اما فكر مى‌كنم كه بالاخره پذيرفتند كه، حداقل، من در چنين توطئه‌اى دست ندارم.

من هميشه مطمئن بودم كه مركز و خانواده‌ام مرا تنها نخواهند گذاشت. اما باز هم لحظاتى بودند كه از خودم مى‌پرسيدم آيا فراموشم كرده‌اند يا آيا هيچ وقت از اوين بيرون خواهم آمد. از همان اول تصميم گرفتم كه اگر نمى‌خواهم در هم بشكنم، بايد ديسيپلين سختى را رعايت كنم، مثبت فكر كنم و از قوانين زندان به نفع خودم استفاده كنم. براى اين كه تمركزم را از دست ندهم، سعى كردم به خانواده‌ام فكر نكنم – اگر چه خواب قهوه صبحانه روزهاى يكشنبه با همسرم، شاول، و ناهارهاى آخر هفته با دخترم، هاله و نوه‌هايم را مى‌ديدم.

به جز ساعات بازجويى‌، بقيه روز مال خودم بود. براى خودم يك برنامه سخت نرمش تنظيم و اجرا كردم، برنامه راه رفتن (يا قدم زدن) در سلولم و در هواخورى در اوقات مجاز، و مطالعه كتاب. متوجه شدم كه گرچه اوايل تحرك زيادم مايه تفريح آن‌ها بود، اما برخى از زندانبانان زن خودشان در كريدور قدم مى‌زنند و بالا و پايين مى‌روند. در حين نرمش، در سرم يك كتاب كامل – زندگينامه مادربزرگم – را نوشتم، ويراستارى كردم، پاراگراف‌ها را جا به جا كردم و عبارات را بازنويسى كردم.

شب اول، با يك پتو روى زمين با ناراحتى خوابيدم و از گرفتن تختخواب سفرى خوددارى كردم چون فكر مى‌كردم براى كمردردم خوب نيست. اما بعد تقاضاى چند پتوى ديگر كردم. شش تا از آن‌ها را تا كردم و يك رختخواب درست كردم. يكى را لوله كردم و به عنوان قفسه كتاب استفاده مى‌كردم و ديگرى را تبديل به قفسه‌اى براى لباس‌هايم كرد.

بند ۲۰۹، كه مخصوص زندانيان سياسى بود، نظم خود را داشت. صبحانه ساعت ۶ صبح آماده بود، ظهرها ناهار و شام حدود ساعت ۷ داده مى‌شد. من هم برنامه روزانه‌ام را طبق آن تنظيم كردم. ساعت هفت صبح بيدار مى‌شدم و يك ساعت كف سلول، نرمش مى‌كردم، سپس دوش مى‌گرفتم و لباس مى‌پوشيدم. بعد از صبحانه دوباره تا وقت هواخورى روى يكى از دو تراسى كه مخصوص زندانيان بود، نرمش مى‌كردم. هر دو تراس را ديوارهاى بلندى احاطه كرده بود. يك تراس خيلى كوچك بود. يك شير آب و بند لباس براى زنان زندانى داشت. من هر روز تى شرت و شلوار راحتى‌ام را آن جا مى‌شستم. تراس ديگر بزرگ بود و آسمان ديده مى‌شد و براى قدم زدن عالى بود. يك روز زندانبانان غافلگيرانه اصرار داشتند كه با وجود بارش باران، همچنان قدم بزنم.

تا مى‌توانستم وقتم را در هواخورى مى‌گذراندم. گاهى اجازه داشتم چند ساعت بيش از ساعات مجاز روزانه، بيرون بمانم. هميشه تنها بودم و هيچ وقت زندانى ديگرى را در آن جا نديدم. اما يك روز، يك پروانه سفيد را ديدم. پيش خودم فكر كردم: «من مجبورم اين جا بمانم، اما تو اين جا چه مى‌كنى؟»

هر روز سر ساعت ۶ بعد از ظهر دوش مى‌گرفتم و لباس عوض مى‌كردم. يادم است كه دوستى به من گفت كه در مدرسه شبانه‌روزى‌ انگليسى‌اش، همه بايد براى ناهار لباس خود را عوض مى‌كردند و فيلم‌هايى را ديده بودم كه در آن‌ها اشراف انگليسى همين كار را مى‌كردند. من تى شرت اتو نشده‌ و زيرشلوارى پنبه‌اى چروك اما تميزم را مى‌پوشيدم و راحت مى‌نشستم و از ساعت ۶ تا ۱۰ كتاب مى‌خواندم و فقط براى خوردن شام كارم را قطع مى‌كردم.
يكى از زندانبانان از كتابخانه زندان برايم كتاب مى‌آورد – اغلب درباره موضوعات شيعى و اسلامى. كيان تاجبخش، زندانى آمريكايى – ايرانى ديگرى كه در ايران زندگى و كار مى‌كرد و خانواده‌اش مى‌توانست براى او كتاب انگليسى بياورد، اجازه داشت كتاب‌هايش را به من بدهد، از جمله كتاب "ابله" داستايوسكى و داستان‌هاى پليسى جورجز سيمنون. كتاب‌هاى خوبى براى مطالعه در زندان بودند. به جايش، يك بار به من اجازه داده شد براى كيان، ميوه بفرستم.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

طى اين سه ماه زندان، مادرم براى ملاقات من آمد. نمى‌خواستم مرا در زندان ببيند و بفهمد چقدر لاغر شده‌ام. اما اين ملاقات براى هر دوى ما خوب بود. نمى‌توانستم به ۵ اربيلى – مقامات ايرانى كه در اربيل، عراق در ژانويه توسط نيروهاى آمريكايى دستگير شده بودند و به من گفته شده بود كه خانواده‌هايشان اجازه ملاقات ندارند – فكر نكنم. موضوع رفتارهاى انسانى مثل ملاقات با خانواده بارها در طى صحبت‌هايم با بازجويان تكرار شده بود.
در اوايل آگوست، خيلى كلى از نامه‌هايى كه بين پرزيدنت مركز وودراو ويلسون، ويلى اچ. هاميليتون و رهبر ايران، آيت‌الله خامنه‌اى رد و بدل شده بود، مطلع شدم. اين ارتباط، به نظر من، گام نخستى بود كه به آزادى من منجر شد، آزادى‌اى كه همان قدر ناگهانى بود كه دستگيرى‌ام.

اواخر شب ۲۳ اوت بود كه سربازجويم به اوين آمد و به من گفت كه وسايلم را جمع كنم. من آزادم كه بروم. ده روز بعد، پاسپورتم به من داده شد و ۳ سپتامبر سوار هواپيماى "خط هوايى اتريش" به مقصد وين شدم.
مهماندار را تماشا مى‌كردم كه داشت در هواپيما را مى‌بست، صداى بستن در، نشانه‌اى بود از بازگشتم به نزد خانواده، دوستانم و آزاديم.

هاله اسفنديارى، مدير برنامه خاورميانه در مركز وودراو ويلسون و نويسنده كتاب "زندگى‌هاى احيا شده: زنان و انقلاب اسلامى ايران" است.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'زندانى در ميهنم، هاله اسفندياری، واشنگتن پست، ترجمه از شهرزاد نيوز' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016