Omid.iranmehr@gmail.com
http://iranmehrdaily.blogfa.com
اول- يکی خبر می دهد و پشتِ هم پيام لعنتی مرگ می رسد که هی! يادت هست غول ها نشسته می خوابيدند؟ حالا غول ها نشسته مُرده اند... مرگ؟ يخ می کند دستت ... لعنت می فرستی به خودت و اين روزگار... لعنت به اين تکنولوژی که مدت هاست جز خبر مرگ و فقدان هيچ برايت ندارد... زمين دور سرت می چرخد... شب است که يک به يک وعده وداع می رسد... قرار ما ساعت ۹ صبح... وداع با...
دوم- يک صبح سرد زمستانی. روبروی روزنامه صبح شهر يخ زده.چهره ها همه آشنا و غم از همه آشناتر است.همه بغض در گلو گير کرده های شهر اينجا هستند. رضا چشمان ناباوری دارد. حجله را که می بينی سست می شوی. جوانکی نگاهت می کند از ميان آن همه نور... چهره ی او از همه آشنا تر است از غم هم... با آن خال دلربای بالای ابرويش...
سوم- جلو که می روی يک به يک دست می دهی با آشناها...در آغوششان می کشی... بغضت را از اين گلوی لعنتی که عادت کرده فريادهايش را قورت بدهد بيرون نمی اندازی...می بلعيش... عادت کرده يی بغضت را پنهان کنی اما امان می بری... حالا نه ساعتی مانده تا فرود... يادم آمد:«ای اشک ميا ! فرود ممنوع ست...»
چهارم- با مسعود و مهسا به آخر خط می رويم... همه آنجا ساکتند... نه که مرده باشند... ساکتند و تنها نگاهت می کنند... وقتی که می رسی از رويشان که نمی بينی خجالت ميکشی... از او که در همه جای اين غسالخانه می خندد... صدايش در گوشت است... علی را می بينم... ناگهان از جلوی چشمانم محو می شود... به داخل می رود و بر می گردد... توان ايستادن ندارد... در آغوشمان می افتد... رضا نای ايستادنش نيست... حق دارد...چگونه قامت راست کند زير اين غم آشنا... به ناگهان! ياد دو سالی پيش از اين جلوی چشمانش رژه می رود...
advertisement@gooya.com |
|
پنجم- هادی مثل هميشه بغضش را فروخورده ايستاده کنار کريم... موقر و چند لحظه يکبار اشک هايش را پاک می کند... علی به آرش که می رسد گريه امانش نمی دهد... هوا چقدر سرد و سنگين است... آنان يک دل حکايت دارند از عاشقانه های مهران... وقايع اتفاقيه ... تابستان ۸۳...
ششم- حجت را می بينم که امروز بدون دوربين آمده ... شايد او هم توان لمس شاتر را ندارد تا مرگ مهران را ثبت کند... مهران و مرگ؟ لبخندش که به مرگ نمی آيد... اين آدم ها همه آشنايند اما ماه ها و شايد سال هاست که جايی با هم نديدمشان خارج از خبررسانی...و برای مهران...
هفتم- خشم شب قبل فرو می نشيد کمی... مهران اولين می شود... اما در مرگ... اولين روزنامه نگاری که در آرامگاه ويژه آرميده به لطف اين و آن... چه فرقی می کند...؟ آخرش هم نشد که... می شنوم از کسی که می گويد اما چه تفاوتی دارد... قلبی که ايستاد... نه!
هشتم- گلبرگ های سرخ در ميان خاک... خنده از ته دل عکس ها ... و هق هق از اعماق قلب آدم ها ... پايان يک مَرد... پايان يک انسان... در اشک محو می شود مزارش تا لحظه يی بعد که با صدای سارا اشک را کنار می زند اين دستان منجمد... ايستاده تشکر کند... می گويد حلالش کنيد... داد بر می آيد که کاش حلالمان کند ما از او بدی نديده ايم... و هق هق بلند می شود از ميان جماعت...
نهم- گلبرگ های سرخ با عطر دعا و فاتحه می آميزند و او با خاک درمی آميزد و همه با هم بعد از لحظه های بی مهران به صلوة ظهر می رسند... و اين ميان گوشه يی از سالن پر صدا که برای لحظه يی از ياد بردن غم که آشنای ما شده است پر از پچ پچه های بی هدف است... سارا را می بينم که چشمانش ديگر می دانند چرا چند روزی بود به مرگ می انديشيد... همه غمگنانه به او می نگرند و او خودِ غم را بر گُرده دارد...
دهم- ... و مهران در قاب می خندد به ما که گريان به شهر شلوغ بی حافظه بر می گرديم...