advertisement@gooya.com |
|
هانا آرنت يکی از انديشمندان يهودی و آلمانی تبار قرن بيستم در مقا له ای که در سال ۱۹۴۵ منتشر شد، می نويسد بارها با آلمانی هايی روبرو شده که به او می گفتند: "ما از آلمانی بودن خود شرمنده ايم"، و او در پاسخ آنان می گفت: "من از انسان بودن خود".
شايد اين جوهر مشترک انسانی ماست که در مقابل ظلم و ستمی که بر انسان می رود احساس مسئوليت می کنيم. از آن دو بيت معروف سعدی گرفته تا قانون کيفری در فرانسه که ، "عدم ياری به يک انسان در خطر را جرم می شناسد"، تا ايجاد سازمان هايی چون صليب سرخ، عفو بينالملل، ديده بان حقوق بشر يا پزشکان بدون مرز، از جمله پاسخ هايی است که انسان ها در موقعيتهای مختلف، به حس مسئوليت و احساس گناه در مقابل فجايعی داد ه اند که نه آمر آن بودند و نه عامل.
بديهی است که در قرن جنايات بیشمار عليه بشريت، قربانيان، دولتمردان، حقوقدانان و انديشمندان جهان در اين باره انديشيدهاند و حاصل تجربيات و فکرشان را به رشته تحرير کشيده اند. از اينرو، ادبيات پرمايه ای دربارهی اهميت ياد و خاطره در اختيار ماست که بر فکر و چارهجويی مان تأثير می گذارد و در را ه پر خطر دموکراسی ياریمان ميدهد.
بيست و نه سال پيش نظامی بر اساس نفی حقوق بشر در ايران پی ريزی شد. از آن زمان ملت ايران شاهد نقض مستمر اين حقوق و اعمال خشونتی بی سابقه در تاريخ معاصر کشور بودهاست. سؤال اين است که برای پايان دادن به اين خشونت و حمايت از حقوق افراد چه می توان کرد؟ میتوان همچنان انگشت اتهام را به سوی آمران، عاملان و مباشران اين قتل ها و به طور کلی همه اعدام های خودسرانه نشانه رفت و خواستار دادگاهی صالح شد که اتهامات مقامات و مأموران جمهوری اسلامی را بررسی کند و اگر جرمشان محرز شد، به مجازات رساند. البته که اين هدف همه ماست، اما فعلاً متهمان حکومت می کنند و جهانيان چندان نگران اجرای عدالت در مورد قربانيان اعدام های خودسرانه در ايران نيستند.
پس راهی ديگر بايد جست. شايد برای اينکه روز پاسخگويی زودتر فرا رسد، بتوانيم خود چارهای بينديشيم. شايد بهترين راه، زمينه سازی برای اجرای عدالت، مراجعه به وجدان خويش و بررسی مسئوليتی است که خود به عنوان شهروند به عهده داريم. و ای بسا که در آئينه خاطرهها بتوانيم ابعاد اين مسئوليت را بررسی کنيم و و جدان رنجور خويشتن را به داوری کشيم و از خود بپرسيم که چگونه و چرا چنين خطا کرديم. چون خطا کرديم آن روز که مليون مليون به طرف صندوقهای رأی شتافتيم و رقص کنان، چنين سرنوشت فاجعه باری را برای خود و فرزندان و مملکتمان را رقم زديم.
چهرهی خون آلود سپهبد نصيری بر صفحه تلويزيون در همان نخستين لحظات انقلاب هرگونه توهمی را نسبت به عناصری که ميان عدالت و انتقام تفاوتی نمی گذارند، از ميان برده بود. خوب به ياد دارم آن صبحگاه شوم آخرين روزهای زمستان را در دهانه بازار اصفهان که همراه با جماعتی از اقشار مختلف مردم آن شهر در مقابل عکسهای اجساد سوراخ شده امرای ارتش شاهنشاهی در جا ميخکوب شده بوديم و سکوتی مرگباری بر جمعمان حاکم شده بود. انگار که در اين تصاوير پيامی مستتر بود از حاکمان نورسيده به مردمان اين سرزمين. پيامی آشکار از استبداد، خودسری، انتقامجويی و خشونت. ماهيت واقعی جمهوری اسلامی که بر همگان ناشناخته بود، به وضوح دراين تصاوير ديده ميشد. و انگار که مردم با سکوت مرگ بارشان ظهور استبدادی خشن را شهادت می دادند. و بدين ترتيب کابوس اعدام ها آغاز شد. درمقابل تصويراجساد حاکمان ديروز که اينک به جرگه مظلومان و ستم ديدگان پيوسته بودند، خود را پشيمان و شرمنده يافتم، پشيمان از اينکه قلباً با اين انقلاب بودم، شرمنده از اين که ابعاد خطر را نفهميدم. آن روز وجدانم برای هميشه معصوميت خود را باخت.
و با اعدام ها، سرکوب دگرانديشان نيز آغاز گرديد. آنان که چون پرويز اوصياء شجاعانه قلم به دست گرفته به اعدام بیگناهانی چون سرگرد منير طاهری به اتهام کاذب شرکت در آتش سوزی سينما رکس آبادان، اعتراض می کردند، به سرعت روانه زندان شدند و شعار جمهوری اسلامی نه يک کلمه کمتر نه يک کلمه بيشتر، بحث راجع به نظام آينده کشور را فيصله داد و مردان شجاع ديروز موش صفتانه سر تعظيم فرو آوردند. مليون ها ايرانی بی توجه به جوخه های اعدام و بیدادگاههای انقلاب، به جمهوری اسلامی رأی مثبت دادند و خواه نا خواه بر جنايات غير قابل اغماض مسئولين، مهرمشروعيت دموکراتيک زدند. پس تعجبی نيست اگر وجدان کل جامعه ايران در دادگاه تاريخ به پاسخ گويی فرا خوانده شود.
همچنان که در دالان های تاريک حافظه ام می گردم، با برق خشمآلود نگاه عاصی زن جوانی روبرو ميشوم که چند روز يک تنه برای نجات عمويش از اعدام جنگيده بود، و بالاخره به زندان فراخوانده شد و جسد غلامرضا نيکپی شهردار سابق تهران را تحويل گرفت و به تنهايی مراسم دفنش را ترتيب داد. همسرمرعوباش نيز او را همراهی نکرده بود. غضب و عصيانی که درآن نگاه، وجودم را تکان داد خبر از قدرت تخريبی خشم و عصيان حاصل از ظلم و بی عدالتی می داد.
نگاه آن زن جوان، سخنان زنی ديگر را به خاطر ميآورد که بدون درنگ در مورد اعدام نيکپی گفت : "او را که خوب کردند کشتند". هنوز دوسال از اين اظهار نظر تأسف انگيز او نگذشته بود که چهره اش بر صفحه تلويزيون فرانسه پديدار گشت. مخبرين با او به عنوان يک زندانی در زندان اوين مصاحبه می کردند. آشکارا تحت شکنجههای سخت قرار گرفته بود و در دهانش اثری از دندان نمانده بود. او همراه با هزاران فعال سياسی ديگر در چنگال قوه قهريه ای گرفتار امده بود که خود با شعار "اعدام بايد گردد" به تثبيت و تحکيماش کمک کرده بود.
هنوز در ايران بودم که تظاهرات زنان عليه حجاب اجباری، پايه های نظام جمهوری اسلامی را به لرزه در آورد و حمله قداره بندان و چاقوکشان حزبالهی به اين اجتماع مسالمتآميز، تعريف حکام جديد را از آزادی های فردی به زورچاقو، سنگ و پنجه بکس به شهروندان تفهيم می کرد. يازدهم ارديبهشت ۱۳۵۸ بار سفر بسته و ايران را ترک کردم. می دانستم که وطنم را برای مدت مديدی نخواهم ديد. رفتم و تحصيلاتام را که برای مدت کوتاهی قطع شده بود از سر گرفتم و با دلی گرفته به کتاب هايم پناه بردم. همچنان که در فراغت کتابخانه پاريس در جستجوی علت اين کژروی جمعی بودم، شلاق و اعدام در ايران به سرعت گسترش می يافت. همراه با کشتار فعالان سياسی، مردمان بی بضاعتی را به اتهام اعتياد و قاچاق مواد مخدر به قتل می رساندند و در کردستان ابعاد کشتار غير قابل تصور بود.
به عنوان نمونه کيهان هفتم شهريور ۱۳۵۸ را ورق می زنم، صفحه اول از اعدام ۱۴ زندانی زندان تبريز خبر میدهد. در صفحه دوم اسامی دو شهروند کرد که در زنجان اعدام شده اند به چاپ رسيدهاست. در صفحه سوم روزنامه خبر اعدام ۲۰ تن از اهالی سقز منتشر شده که نه نفرشان از افسران و درجه داران ارتش بودهاند. کافی است به جزئيات اعدام ساکنين شهر سقزتوجه کنيم. شيخ صادق خلخالی، اولين حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی، شامگاه پنجم شهريور سال ۵۸ وارد شهر سقز شد. ساعت هفت بامداد روز بعد، بيست قربانی به جوخه اعدام سپرده شدند. حتی اگر از بدو ورود حاکم شرع، دادگاه تشکيل جلسه داده بود. برای هر متهم فقط چند دقيقه وقت بررسی صرف شده است! افسران ارتش نيز به جرم ترک خدمت اعدام شدند. يعنی به احتمال قوی حاضر نشده اند که مردم را به گلوله ببندند. در صفحه يازده همان شماره باز خبر اعدام علی مير شکاری، يک دگرانديش ديگر به جرم داشتن اعلاميههای گروههای مختلف سياسی و در کنار آن، گزارش اعدام يک زن و مرد به جرم زنا در شهر بوشهر، چاپ شده است.
يک سال بعد، تابستان ۱۳۵۹ بهترين افسران ارتش و زنان و مردان غير نظامی به جرم شرکت در طرح کودتای نوژه به جوخه های اعدام سپرده شدند. جرمشان اين بود که برای ايران يک نظام سوسيال دموکرات را با تمام آزادی های سياسی آرزو داشتند. آنان در راه نيل به آنچه که حق طبيعی هر انسان است جان باختند چون در جمهوری اسلامی راهی به جز قيام برای آنان نمانده بود. و خاطره قيام نوژه داستان شهريار نور را تداعی کرد، فرزند هجده ساله امير هوشنگ، که به جرم فرزندی توقيف گرديد و به جای پدر به مرگ محکوم شد و قاتلانانش اجرای حکم را دو روز به تعويق انداختند تا شايد تحت شکنجه، مخفيگاه پدرش را افشا کند، يا پدرش برای نجات او خود را معرفی نمايد. شهريار نور را ۱۵ مرداد ماه ۱۳۵۹ اعدام کردند . جسد شکنجه شده اش را به مادرش تحويل دادند، يازده سال بعد، همان روز در فرانسه، شاپور بختيار و يار وفادارش سروش کتيبه بیرحمانه به ضرب چاقو توسط دوتن از مأمورين سپاه پاسداران و يک جاسوس نفوذی از پا در آمدند.
پرسه زنان، وجدان گناه کار را در پيچ و خم يادها به همراه می کشم و با چهرهی خندان منوچهر مسعودی، وکيل دادگستری و دوست قديمی پدرم روبرو می شوم که در دوران انقلاب به همکاران ابوالحسن بنی صدر پيوست و همهی وقت خود را صرف رسيدگی به شکايات مردم نمود. شايد هم او بود که در يکی از صفحات روزنامه انقلاب اسلامی، فساد و شکنجه متداول در دادسرای انقلاب اسلامی شهر ساوه را بر ملا ساخت. و چه بسا سندی را که ازاعدام بانو راضيه فولادی به ما رسيده، مرهون زحمات او باشيم. راضيه فولادی را دادگاه انقلاب شهر ساوه طی يک جلسه به جرم داشتن روابط نا مشروع با مردی به اعدام محکوم کردند و در بامداد پنجشنبه هشتم شهريور ماه ۱۳۵۸ به جوخه اعدام سپردند. اول اسفند ماه همان سال همسرش آقای نعمت برک نيل در نامهای به خمينی نوشت: "همسربی گناه اينجانب را اعدام کردند. در تاريخ ۵ شهريور او را به کميته ساوه بردند او را آنقدر شلاق زدند تا به دروغ اعتراف به زنا نمايد و سه روز بعد او را تيرباران کردند. درحاليکه من که شوهر او هستم هيچ شکايتی نداشتم و همه مردم محل میدانند که همسرم پاک و بی گناه بوده است. من اکنون با چهار طفل کوچک بی سرپرست، سرگردان مانده ام."
همچنان که اسامی اين قربانيان را مرور می کنم، به خود می گويم اگر فرزندان عبدالرحمن برومند، فرزندان داريوش و پروانه فروهر، فرزندان سعيدی سيرجانی، فرزندان پوينده و مختاری می توانند قصهی ظلمی را که بر عزيزانشان رفته بازگو کنند و فرياد دادخواهیشان را به گوش جهانيان برسانند، چه کسی داستان آن زن تنها و بی سواد را، که به احتمال قوی فرزندانش نام عفو بينالملل يا شورای حقوق بشر سازمان ملل را هرگز نشنيده اند و زبان تماس و تظلم ندارند، باز خواهد گفت؟ داد او را که خواهد ستاند؟ چند بار هرکدام از ما از سنگسار زنی به جرم زنا آگاه شديم؟ چند تن از آنان زير شلاق مجبور به اعتراف شده اند؟ کدام يک از ما قضيه را پیگيری کرديم و قصه پر غصه اش را برای ثبت در تاريخ نوشتيم؟
خبر اعدام منوچهر مسعودی را پس از فرار بنی صدر، از دوستی در پاريس شنيدم. جنايتکاران هرگز کوششهای او را برای دادخواهی نبخشودند. چندی بعد همسر جوانش با دو فرزند ايران را ترک کرد و در فرانسه پناهنده شد. در ديداری که داشتيم میگفت که چگونه فردای اعدام پدرشان معلم مدرسه در کلاس، فرزندانش را به باد ناسزا گرفته و تحقيرشان کرده بود. ديگر ماندن در آن محيط برای آنان غير ممکن شده بود.
همزمان با اعدام منوچهر مسعودی، حکومت ترور در ايران تشديد شد. خوب به ياد دارم آن حس عجز و ناتوانی را در زمان وقوع اين همه فاجعه. درمقابل فوران توحش و خون و خشونت در کشورمان، بهت زدگانی فلج بوديم. خاطرات شهرنوش پارسی پور در گوشهای از ذهنم خانه کرده است که می گفت شب ها در زندان با روحی آشفته و قلبی فشرده تعداد تيرهای خلاص را میشمرديم و بعضی شب ها رقم اعدامیها به دويست نفر می رسيد. تنها در يک شب، تنها در يک زندان، تنها در يک شهر از شهرهای ايران!
درميان هزاران جوانی که برای هيچ و پوچ به جوخه اعدام سپرده شدند، نگاه حافظه ام به لبخند دختر بچه ای هفده ساله بر می خورد به نام مونا محمود نژاد. صورت زيبايش را برق نگاهش جلايی خاص می بخشيد و گيسوان اش درخشش نگاه او را چند برابر میکرد. توقيفاش کردند و چند ماهی در حبس نگاهش داشتند. میخواستند که از دين بهائی روی گردان شود و او در پاسخ به حاکم شرع گفته بود که از ايمانش دست بر نخواهد داشت. او را صبحگاه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۶۳ همراه با نه بانوی بهائی ديگر حلق آويز کردند.
وهر روز سنگينی اين اجساد بر وجدانمان بار می شد. سرافکنده، روزگار می گذرانديم و با اعلاميه ای يا تهيه فهرستی ناقص از نام قربانيان سعی می کرديم از سنگينی اين بار بکاهيم. و همچنان بر نام قربانيان افزوده می شد و نه تنها آشنايان بلکه اين بار، اسم عزيزانمان نيز به اين فهرست شوم افزوده میشد. روزی خبر رسيد که خسرو قشقائی را به دار آويختند. مردی شجاع، آزاده و وطن پرست، دوستی وفادار. همچنان که در آتش عزا و عذاب وجدان می گداختم از خود میپرسيدم آن لحظه ای که قربانی به همراه جلادان به ملاقات با مرگ می رود، ما، همهی ما کجائيم؟ چرا ناگهان جهان مبدل به کويری می شود که تنها ساکنان آن قربانی و جلاد اند؟ مگر تعداد آنان که با اين جنايات مخالفند بيش از موافقان نيست؟ ۲۹ سال از آغاز شوم جمهوری اسلامی می گذرد و اين معما هنوز ذهنم را به صلابه می کشد.
با گذشت زمان، زندگی با سرافکندگی عادت شد. باز راهی کتابخانه شدم و در پی درک پايههای فکری ترور، سر در مطالعه تاريخ انقلاب فرانسه فرو بردم. شنيدن خبر کشتار و اعدام نيز به عادتی روزمره تبديل شد. تا روز پنجشنبه ۲۹ فروردين ماه ۱۳۷۰. نزديک ظهر بود اخرين جلد از نود و دو جلد صورت جلسات مباحثات سه مجلس مقننه دوران انقلاب فرانسه را بستم و نفسی به راحتی کشيدم. کنوانسيون، تصميم به توقيف روبسپير گرفت: يکی از تروريستها خود آخرين قربانی نظام ترور شد. و با اين رأی دوره شش هفت ساله تحقيقات من در مورد پايههای فکری و فلسفی ترور به پايان میرسيد. پس از سالها تحقيق، نوبت به نوشتن رسيده بود. احساس سبک وزنی می کردم. هوای شهر نيمه ابری بود و نسيم بهاری چهرهی پاريس را نوازش میداد. تلفن زنگ زد، صدای لرزان برادر جوانم خبر از حمله به پدر می داد. سراسيمه خود را به منزل رساندم. پدرم هنوز آنجا بر زمين بود. پليس مانع از اين شد که برای اخرين بار او را در آغوش کشم. پزشک حاضر در محل، مرگش را به من اطلاع داد. و با آن مرگ، زندگی ما نيز برای هميشه دگرگون شد. آن شرمندگی دائمی که جزئی از وجودم شده بود، مبدل به طوفان خانمان براندازی شد که جسم و روح آدمی را درهم ميشکند. اين جا بود که از خود پرسيدم، به چه حقی زنده هستم؟ و از پس اين فاجعهی شخصی، فجايعی را که در چند سال قبل اتفاق افتاده بود و من بیتوجه به آن سر در مباحثات انقلاب فرانسه فروبرده بودم، مرور کردم.
کجا بودم من و چه کردم آن چند ماه شوم تابستان سال ۱۳۶۷ که کميته های سه نفری تفتيش عقايد، دست در کار کشتار بهترين جوانان سرزمينمان بودند؟ آنان که حاضر نشدند زير بار زور بروند و بر سر عقايدشان ايستادگی کردند، و به قاتلان فهماندند که وجدان انسان اسارت نمی پذيرد و هيچ قدرتی توانايی نفی آزادی را که با سرشت انسان اميخته، ندارد. آنان با مرگشان حريف را شکست دادند. آنچنان شکستی که جلادان به ناچار نه فقط کشتار که وجود آن چندين هزار شهروند ايرانی را انکار کردند. آن لحظه که زندانيان حماسه می آفريدند، کجا بودم من؟ چه می کردم؟
خبر قتل دکتر الهی که چند ماه قبل از پدر در پاريس کشته شد از دور در گوشه ای از ذهنم لانه کرد و توجهی به آن ننمودم. از قتل قاسملو و دوستانش در وين خبر داشتم و تأسف خوردم همين و بس! به ترور حميدرضا چيتگر که در اتريش اتفاق افتاد می انديشم. مأمورين جمهوری اسلامی در وين به دامش انداختند و در اطاقی او را به قتل رساندند. تا چند ماه، همسر و خواهرش پريشان به دنبالش می گشتند تا بالاخره جسد کشف شد و بستگانش در فرانسه خبر دارشدند. حتی خبر اين واقعه به من نرسيد چه رسد به اينکه با توجه به آن و ديگر قتلهای خارج از کشور متوجه يک سياست کلی رژيم در حذف مخالفان شوم.
ای کاش با قتل پدر، اين قصه پر غصه خاتمه می يافت. افسوس که قتل های فراقضايی و اعدام های خودسرانه در ايران ادامه يافت. به يادتان هست اقای فيض الله ماخوباد را؟ او يکی از رهبران جامعه کليميان در ايران بود. به جرم جاسوسی برای اسرائيل بازداشتش کردند. تلفنهای او به آمريکا و اسرائيل که محل زندگی بستگانش بود، به عنوان مدارک جرم ارائه شده بود. درزمستان سال ۱۳۷۲ اعدام شد، برجسدش اثار شکنجه مشاهده می شد و چشمانش از حدقه درآمده بود. و يا اقای هائيک هوسپيان مهر هموطن مسيحی ما که در مقابل فشار دولت برای امضای نامهای دال بر اينکه جمهوری اسلامی آزادی اديان را محترم می شمارد مقاومت کرده بود و به همين دليل جان خود را ازدست داد. و قتل ها ادامه يافتند و داريوش و پروانه فروهر، دوستان قديم سرنوشتشان بار ديگر با سرنوشت پدر گره خورد. و ديگر دگرانديشان که نامشان را از ياد نخواهم برد. آنان که چون زالزاده در ايران ويا شرفکندی و دهکردی و فرخزاد در خارج از ايران کشته شدند و زهرا کاظمی و شوانه قادری و اکبر محمدی و ولی الله فيض مهدوی و يا آنان که چون علی احمدی پور، مسعود خدابنده لو، سيد مصطفی، ابراهيم لطف اللهی، زهرا بنی عامری و ديگران خودسرانه توسط مأمورين انتظامی به قتل رسيده اند و اين فهرست را پايانی نيست...
با نگاه به فهرست بی پايان قربانيان، به آغاز فتنهی خمينی می انديشم و ذهنم با چون و چرای آن گلاويز میشود. بيست و نه سال پيش در آستانه سقوط ديکتاتوری، ملت ايران در مقابل يک دوراهی قرار گرفت. در برنامه شاپور بختيار پهنای يک سرنوشت ناساخته را ديد که زمينه لازم تأسيس آزادی است. آزادی که نام ديگرش مسئوليت است و فطرتش با نگرانی در آميخته. آزادی که وداع گفتن به آسايش گياهی غيرمسئول است، آزادی که هر لحظه از زندگی، عقل و خرد و اراده فرد را تهييج می کند و ثانيه ای به وجدانش امان نمی دهد. اما آزادی که عليرغم قيمت گزافش تنها راه آشتی بشر با ذات خويشتن است. در مقابل امامی از کره ماه ظهور کرد و به ملت ايران در ازای فروش آزادی، نويد بهشت داد. بپذيريم که در آن موقع ملت ايران درهراس از آزادی به دامان توهم بهشتی کاذب پناه برد، و سرنوشت خود را به يک قيم سپرد. امروز پس از ۲۹ سال، دسته دسته، گروه گروه، مردم ايران به اشتباه هولناک آن زمان پی ميبرند که نه تنها آسايش و بهشت موعود را نيافتند، بلکه در اين معامله حيثيت خود را نيز باختند و بدون آينده در جهنمی طاقت فرسا سرگردان اند.
در تاريخ جهان اما، ما تنها ملتی نيستيم که غفلت کرده ايم، آن هم فقط يک لحظه! مردم اين سرزمين در پس اين غفلت، به يک مبارزه بی امان دست زدند که تا به امروز ادامه يافته و خاطره های غم انگيزمان، گواه اين حقيقت است. همين مبارزات است که مشعل اميد را زنده نگاه میدارد، ندای وجدانهای بيدار و مشوق چاره جويی است.
تألم و حس گناهی که روح مردم را در نظام های خودکامه آزار می دهد، ناشی از ناتوانی در مقابل ظلمی است شاهد آن می باشند. انسان در مقابل ظلمی که نتوانسته مانعاش شود، با دادن شهادت، به وجدان خويش پاسخ ميدهد. اين راهی است که قرن هاست شاهدان رفته اند. شهين باوفا، آن بانوی پرستار کرد به روزنامه نگاران فرانسوی گفت ناماش را بنويسند تا شهادتش معتبر باشد. و او شهادت داد ظلمی را که در سنندج بر مردمان و بيماران بيمارستان رفته بود. و او را به جرم شهادت دادن اعدام کردند. امير انتظام هنوز از زندان آزاد نشده بود که در مصاحبه راديويی شهادت داد آنچه را که در زندان ديده بود، و دوباره توقيفش کردند. احمد باطبی در يک دوره مرخصی از زندان، خود را به نماينده سازمان ملل رساند تا ناپديد شدن دوستانش را شهادت دهد و پاداش اين شجاعت را با ضربههای شلاق گرفت. و امروز فعالان حقوق بشر با به جان خريدن خطر، مدام اخبار نقض حقوق مردم را به خارج ميفرستند و نمی گذارند که ظلم در پرده بماند. بابک دادبخش به جرم گزارش وضعيت زندان ها به يکی از وحشتناک ترين زندان های ايران، رجائی شهر، تبعيد شد، و برای اعتراض به آذار و اذيت مجبور به دوختن لبهای خود و اعتصاب غذا شد. اين رفتار شجاعانه از يک نياز فوری سرچشمه می گيرد، نياز به شهادت دادن.
قهرمانان زينت تاريخ اند اما تاريخ ساختهی زندگی و عملکرد انسان های معمولی است. و ما را نيازی به قهرمان بودن نيست، کافی است که از قهرمانان الهام بگيريم. به حق از خشونت واهمه داريم ، نمی خواهيم زندگی خود را فدا کنيم و اين قابل درک است، چرا که اساس دموکراسی، بهرهمندی از حق حيات و خوشبختی است. از اين رو بايد هشيارانه راهی جست که ما را در عين ضربه زدن به خودکامگی، از خطرات و صدمات احتمالی محفوظ بدارد.
مگر نه اينکه آزادی و مسئوليت دو روی يک سکه اند؟ شايد اگر هرکدام از ما مسئوليت وجدانی خود را بپذيريم، بتوانيم از خود و از همه قربانيان اعاده حيثيت کرده و آزاديمان را نيز بدست آوريم. برای بررسی و درک اين مسئوليت بايد اول ابعاد فاجعه را شناخت، با همه جزئياتش. بايد کارنامه ستم جمهوری اسلامی در همهی عرصهها به رشته تحرير کشيده شود. هريک از ما در گوشه ای از ذهنمان خاطره ظلمی را به خاک سپرده ايم. بايد آن خاطره ها را زنده کرد و با پرهيز از دروغ و مبالغه، چون ارمغان پر ارزشی به حافظه تاريخی کشورمان سپرد. آن روز که مجموعه کامل اين فجايع به همت هزران ايرانی در خاطره جمعی ملت ايران و همه جهانيان منعکس شود، قبل از هر محاکمه ای، آمران، عاملان و مباشران اين جنايات چنان شرمنده و سرافکنده خواهند شد که جراًت تکرار اعمالشان را نخواهند يافت. کما اينکه حضور چندين هزارشهروند به صورت خود جوش در تشييع جنازه داريوش و پروانه فروهر و اظهار انزجار عمومی ازاين قتلها مانند سيلی محکمی به صورت مجرمين خورد، به طوريکه خود آمران اين جنايات، آن را به اکراه رسماً محکوم کردند. مصباحی، شاهدC ، با به جان خريدن خطر و تبعيد پرده از هويت آمرين ترور مخالفين در خارج از کشور برداشت و با اين کار چه بسا جان بسياری از مخالفين در خارج از کشور را نجات داد. چرا که جنايت کاران از يادها و خاطرهها و شاهدان جنايات خويش واهمه دارند، تا مبادا تصوير پليدی هايشان ريشه به تيشه توهم و دروغی بزند که از آن تغذيه میکنند. ما می توانيم با احيای اين خاطرات، بر جمهوری اسلامی و آرمان هايش برای هميشه مهر بطلان بزنيم. ثبت فجايع و مبارزه با فراموشی راهی است که بر همه شهروندان باز است، اين امر را نيازی به تشکيلات و تسليحات و پول نيست. اين مهم را عشق لازم است و خرد، قلمی و قدمی.
روا نيست که فغان قربانيان در سکوت زمانه مدفون شود و روايت دروغين و توهين آميز جلادان تنها روايت از وقايع برای قضاوت تاريخ بر جای بماند.
اما در اين قضيه حکمتی ديگر نيزنهفته است که به اميد و آينده بستگی دارد. تصديق ظلم و اعاده حيثيت از مظلومان، زمينه ساز يک آشتی ملی است زيرا اسباب آرامش و التيام روح را برای صدها هزار بازمانده فراهم می کند و سدی خواهد شد در مقابل فورانی ديگر از خشم و خشونت و انتقام، فورانی که در بطن آن، نطفه استبداد بعدی بسته میشود.
۱۶ آوريل ۲۰۰۸- لادن برومند