advertisement@gooya.com |
|
کتاب من منتشر شده بود "يادداشت های زندان" و چند وقتی هم گذشته بود که ديدمش. دخترک هفده هجده سالی داشت با برادر بزرگترش آمده، پرسان پرسان کلاس را يافته بود و نشسته بود به انتظار. ديدم به دستش کتاب سبز را. گفت اسمم آزاده است. و پرسيد فاميلم را هم بگويم. با تاملی گفتم نه، منتظرت بودم دختر کجا بودی اين همه وقت.
دروغ نگفته بودم منتظرش بودم از يک سال قبل که آن تجربه غريب زندان پايان گرفت. تجربه ای که آتش به جان همه ما زد، به ويژه آن ها که تصوری از زندانی شدن نداشتند و نه تصوری از زندان. از آن تجربه هاست که تا اتفاق نيفتد تصوير کردنی نيست. من که سی سال پيش گزارشی نوشته بودم از زندان زنان و زنان نوجوانان، و گشتی زده بودم در شهری به نام زندان قصر، چرا بيهوده گمانم بود که می دانم زندان کجاست، زندانی کيست، و زندانبانان چگونه آدميانی هستند.
چرا منتظرش بودم. چون در کتاب نوشته بودم از روزی که مرخص شدم "...يکی از پله های بند ۲۶۹ بالا آمد، و آمد تا بگويد که منوچهر سند سپرده است، بلند شوم و بروم. سنگين بلند شدم، آن که در من نهان بود و گمشده ای داشت که او به زندانش کشاند، هنوز در تخت دراز کشيده قصد آمدن نداشت. جل و پلاسم را مجتبی جمع کرد، ديوان حافظ را گذاشتم در بغل مهندس که با اين همشهری مانوس بود، تا ياد شب های فال و غزل از يادها نرود. مهران را بغل کردم که بوی آن گرد را می داد، داريوش را می گويم. سرهنگ را چه کنم که مدام می گفت خدا را شکر تمام شد. فرشاد پسرم آرام بگير، تمام می شود، سراغی بگير، تلفنی بکن. بابا گرگان تو هنوز داری کار می کنی، لحظه ای بيا تا پيشانی ات را ببوسم – ماست بندی که يوم الادايش نرسيده، زندانی چک و سفته بود و در زندان هم بايد خرج خانه را در می آورد با کار – آن پيشانی که جای مهر بی ريائی بر آن بود. لباس زار زندان را بايد بگذارم و لباس خود بپوشم که بر تنم زار می زند. جلو بند پنج برگشتم به راهرو نگاه کردم و به چشم های حسرت زده ای که به من دوخته شده بود، نشد آرام بروم که چينی تنهائی اين ها ترک نخورد. حالا صلوات است و ديده بوسی. چشمم به ديوار راهرو بود مونس شب های بيدار، آن گچ بری و خط نوشته که "گويند سنگ لعل شود..." در راهرو. شام شبانه بند را آوردند در ديگ های بزرگ. سهميه ام از اتاق ۹۹ کم شد. زير هشت، نگهبانان با نگاه مهربان در انتظارم بودند. با اين لباس در خيابان اوين بيگانه ام. بايد رفت. داخل اتاق شيشه ای رييس زندان ايستاده، می آيد بيرون. چه خوب که هست و می توانم خدا حافظی کنم و بگويم حالا می دانم چه شغل دشواری دارد. حلالی می طلبد. گفتم ما که از شما بدی نديديم رييس، شما حلال کنيد. تا جل و پلاسم را که چيزی نبود جز چند دست ساخته زندانيان که محبت کرده بودند، مجتبی در مينی بوسی زندان بگذارد، رييس جلو آمد، يعنی زندانبان من، کيف خود گشود. در نظرم آمد هفت هشت ماه قبل که آمدم يکی مرا از زير قرآن رد کرده بود، با کاسه آبی در دست. اما از کيف رييس کتابی بيرون آمد – اين سه زن – می خواست برای صبيه اش امضا کنم و چيزی بنويسم. گفت انشايش خوب است و اهل نوشتن است. نمی گويم چه نوشتم و چه گفت، اين قدر هست که در پايان کار، آن چنان به مهربانی دلم از جا کنده شد که هنوز وقتی به يادش می آوردم... بماند"
آن چه که ننوشتم در کتاب اين بود که زندانبان من می خواست تا کتاب را به نام دخترش آزاده امضا کنم. از اين که چنين نامی بر فرزند خود نهاده بود لرزيدم. نوشتم با دست لرزان که "دخترم نازنين آزاده، قدر قلم بدان، بنويس، راست بنويس، از راستی بنويس، مهربان بنويس، از مهربانی بنويس. دعايت می کنم که عاقبتت چون ما نشود."
امضا کردم و دادم دست رييس. اول بر ديده منت نهاد و بعد خواند و گفت زندان جای شما نبود، اين را در عاقبت شما نمی نويسند. و چانه اش به طعنه به روزگار چرخيد. و من آمدم. حالا آزاده زنده شده بود برابرم و برای معرفی خود همان کتاب امضا شده را آورده بود و هم کتاب سبز زندان را. گفتم من روزی روزگاری پدرت را خواهم نوشت. نه به نام و نشان. بلکه همه آن ها را که چون اويند.
نه من که همه ما که صد تائی شديم در آن سال ميهمانان زندان، وقتی به درآمديم، نگاهمان به زندان و اهالی آن – چه آن ها که شب همان جا می خوابند و چه آن ها که گاهی به خانه می روند و نامشان زندانبان است – ديگر شد. آقا تقی، منصور، فريدون، اين ها همه از دور مهيب بودند، از نزديک مهربانانی شدند که تنگی معيشت بيشترشان را به کاری واداشته بود که در جهان سوم در نظرها شغلی سياه است. با دنيا فرق دارد چنان که زندان، چنان که زندانی شدن.
***
سال ها پيش برای تهيه فيلمی به آفريقای جنوبی می رفتم که هنوز گرفتار آپارتايد بود، ماندلا هنوز زندان، سووتو در آتش می سوخت، فيلمبردار فرانسوی همراهم وقتی ديد مامور گذرنامه اين همه گذرنامه اش را بالا و پائين می کند و اين همه مظنون به او می نگرد با خشم به گفت من چهل سال دارم در هر گوشه جهان کار کرده ام و حتی يک بار با قانون درگير نشده ام و به زندان نرفته ام، جرمی مرتکب نشده ام... نفر جلوتر از ما در صف، سياه پوستی بود مرتب و آراسته، مانند وکيلان دادگستری بود رو به ما که دانسته بود روزنامه نگاريم گفت من چهل و دو سال دارم. قانون خوانده ام اما از چهارده سالگی تا به حال هفت بار به زندان رفته ام و به اين زندان رفتن مفتخرم....
انگار کل داستان جهان با آفريقای جنوبی و حکومت تبعيض نژادی پليدش در همين مکالمه نقش بسته بود. دو زندان بود، زندانی که ماندلا در آن بود، و زندانی که از بدکاران پر بود و هست. زندان اول کسانی را در دل می پروراند که عاشق آزادی هستند و آن را برای همه می خواهند، زندان دوم کسانی را که مزاحم آزادی اند و وجودشان دشمن آزادی. به همين نسبت زندانبابان هر دو زندان هم متفاوتند. تلخ تر حکايت جوامعی است که اين دو، در هم می شود و مخدوش . پس زندانبانش هم مخدوش می شود و حقش خورده.
***
ما زندانيان آن سال های تلخ در خود احساس وظيفه کرديم. احساس تلخی داشتيم از شرح زندانيانی که جايش در زندان نبود، مردمانی که بی خبری از قانون به زندانشان انداخته بود و به تعداد اکثريت بودند، و درد پدر آزاده ها، و دردی که اين مردان می کشيدند و شغل پر دردسری که داشتند
از ميان ما باقی سوزدلش بيش تر بود و پی گير. اما و کاری ماندنی کرد. اما امروز باز به همان جا برگشته که روزگاری هر صبح بلند می شد با دفترچه ای و با اين و آن گفتگو می کرد و در آن می نوشت.
منبع: شهروند امروز، هفته اول ارديبهشت ۸۷