به نام آزادی
"نخست برای گرفتن کمونيستها آمدند
من هيچ نگفتم
زيرا کمونيست نبودم
بعد برای گرفتن کارگران و اعضای سنديکا آمدند
من هيچ نگفتم
زيرا من عضو سنديکا نبودم
سپس برای گرفتن کاتوليکها آمدند
من باز هيچ نگفتم
زيرا من پروتستان بودم
و سرانجام برای گرفتن من آمدند
ديگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود "¹
هنگامی که از گوشه چشم تابلو بازداشتگاه اوين را خواندم آنچه را از اين زندان از گذشته دور تا امروز در ذهن داشتم و يا خوانده بودم مرور کردم ، ناخودآگاه "خون ارغوانها"²در ذهنم تجلی دوباره يافت . خيلی دوست داشتم کاش آن سرود را حفظ کرده بودم ، لحظه ورود به راهروهای ۲۰۹ و انفرادی های آن بويی غريب و ناآشنا را حس ميکردم با خودم گفتم شايد اين بوی زندان ، بوی خفقان و بيداد باشد .
چشم بند تا خروج از ۲۰۹ جزئی جدا نشدنی از زندانی است که مرا به ياد کسانی انداخت که سلاطين در سياهچالها چشمانشان را در می آورند تا بينايی ، حسی که انسان بيشترين ارتباط را با دنيای اطراف ميگيرد را از او بگيرند و حال چشمانت را می بستند ، غافل از اينکه گاهی ديوارها مانع بينش و ديدن نميشوند .
advertisement@gooya.com |
|
۲۰۹ يعنی انفرادی ، انفرادی که قريب ترين و گمنام ترين واژه کتابهای قانون ماست يعنی توهين ، تحقير ، بازجويی های چندين و چند ساعته ، بی خبری مطلق ، ايزوله کردن و در خلاء نگهداشتن ، خرد کردن به هر قيمت و هر وسيله ای . انفرادی يعنی شکنجه سفيد يعنی شبهای بی پايان و اضطراب ، بعد از شکنجه سفيد شب و روز فرقی با هم ندارد فقط نبايد هيچ اخبار يا اطلاعات تازه ای به تو برسد . اطلاعات و اخبار تو تنها القائاتی است که روزی چند بار در اتاقهای سبز رنگ بازجويی طبقه اول در گوشهايت تکرار ميشود تا تو را ضربه پذير سازد و تو در سلولت وعده های بازجويت را در ذهن بررسی ميکنی و فردا و فرداها دوباره همان برنامه در اتاقهای سبز بازجويی شبيه اتاق جراحی تکرار ميشود و آنقدر اين عمل تکرار ميشود تا گفته های بازجو ملکه ذهن تو ميگردد و تو باور ميکنی که چه موجود بدی بوده ای !
و هر روز که از اتاق بازجويی به سلولت برميگردی هر آنچه در سلولت هست زير و رو شده است يا بهتر بگويم شخم زده شده است ، خمير دندان ، صابون ، شامپو ، پتوهای سياه بد بويت ، موکت رنگ و رفته و حتی ليوان چندبار مصرفت را بدنبال چيزی جابجا کرده اند . شايد به دنبال ردی از لبخند ، اميد ، شادی ، آرزو و خاطره ميگردند تا مبادا پنهان کرده باشی ، و هر شب که تو در رويای ديدن دوباره مهتاب به ديوار سلولت چشم ميدوزی چيزی مانند شبح از دريچه کوچک سلولت سرک ميکشد و تو را زير نظر ميگيرد ، مبادا به "خواب شيرين" رفته باشی و يا در رويای شبانه ات مادر بر بالين فرزند آمده باشد و در آن تاريکستان لالايی را مرهم زخمهای فرزند نموده باشد.
به ديوارها که چشم ميدوزی به يادگاريهايی که ميهمانان قبلی سلولت از خود به جا گذاشته اند از عرب و ترک و کرد و بلوچ و معلم و کارگر و دانشجو گرفته تا فعال حقوق بشر و روزنامه نگار ، همه به اينجا سری زدند . گويی درون ۲۰۹ عدالت در حق همه به طور مساوی اعمال شده است چون اينجا فارغ از قوميت ، فازغ از جنسيت ، فارغ از مذهب و فارغ از هرگونه طبقه ای همه به گونه ای مساوی به زندان می آيند .
از سلولهای انفرادی تا سلولهای عمومی تنها بيست تا سی متر فاصله است که بعضی ها چند ساله و بعضی ها چند ماهه طی ميکنند ، سلول عمومی يعنی ديدن و حرف زدن با انسانهايی شبيه خودت يعنی شنيدن صدای انسانهايی که بايد صدايشان شنيده شود ، سلول عمومی يعنی نوشيدن يک ليوان چای داغ يعنی رفتن به حمام به دلخواه خودت ، سلول عمومی يعنی اجازه اصلاح سر و صورت و برای بعضی ها يعنی اجازه ديدن چشمان نگران عزيزان ، پشت ديوارهای شيشه ای و برای من يعنی رفتن به هواخوری بعد از ماهها ، بعد از ماهها برای اولين بار به هواخوری رفتم ، هقته ای سه بار و هر بار ۲۰ دقيقه ، هواخوری اتاق کوچکی بود با ديوارهای بلند و سقفی نرده کشی شده و مشبک ، برای من که آسمان و خورشيد را هر روز از دامن زاگرس عاشقانه نگريسته بودم اينجا گويی آسمان را پشت ميله ها زندانی کرده بودند .خورشيد دزدکی به گوشه ای از هواخوری سرک کشيده بود و انگار او هم ميدانست که نبايد به ديوارهای امنيت ملی نزديک شد ، دوربينی هم بالای سرمان تند و تند ميچرخيد تا همه جا را زير نظر داشته باشد ، مبادا با خورشيد خانم نگاهی رد و بدل کنيم و چشمکی بزنيم که به حساب "ارتباط با بيگانگان" گذاشته شود و يا به نسيم بگوييم "حال همه ما خوب است" و اين خبر موجب "تشويش اذهان عمومی" گردد و ديوارهای هواخوری نيز آنقدر لکه های ناشيانه رنگ بر آنها ديده ميشد که ديوارها را بد منظر کرده بود "هر چند که زيباترين ديوارها اگر ديوار يک زندان باشند باز شايسته تخريبند" .
ديوارهای ۲۰۹ رسالت خطير خود يعنی جدا کردن زندانيان از يکديگر را به خوبی انجام نداده بودند . اينجا ديوارها قاصد دوستی و نامه رسان شده بودند ، پس بايد مجازات ميشدند و هر هفته بر تن ديوار رنگ تيره تر ميکشيدند تا در نهايت روزی با سنگ سياه نقش پوشش کردند . ديوارهای هواخوری برای زندانيان تخته سياه ، روزنامه ديواری و حتی ترک ديوار نقش صندوق پست را ايفا ميکرد و پيام زندانيان را به هم ميرساند . ديوارها پر بود از خبرها و اسامی دانشجوها ، آنها که از تير ماه ۷۸ ، نه نه...!! ، دورتر... از ۱۶ آذر آمده بودند ، آنها که سالهاست پای ثابت انفراديها هستند و با جسارت تمام مينوشتند "دانشجو ميميرد ذلت نمی پذيرد" و اسم دانشگاه خود را زيرش مينوشتند . جوان ديگری آرم ان جی اويشان را با ظرافت تمام روی ديوار طراحی ميکرد هر چند بار رنگ ميزدند اما او دوباره و چند باره ميکشيد و کسانی هم طلب اخبار ميکردند . من هم روزی بر ديوار هواخوری نوشتم سلام ، با خودم گفتم "سلامت را نخواهند پاسخ گفت" ولی خيلی زود نوشتند ، "سلام شما؟!" و دوستی هايمان آغاز شد ، از دانشجوها گرفته تا زندانی القاعده ای که بعدها در رجايی شهر معلم زبان انگليسی ام شد ، کلی دوست "ديوارگی" پيدا کرده بود و روزی که انفراديها پر شده بود و جا برای تازه واردها کم آمد به ناچار خيلی ها را در يک سلول جمع کردند و انگار سالها بود که همديگر ار ميشناختيم . پلی تکنيکی ها ، تحکيم وحدت ، مسيحی ها ، ترک ، بلوچ ، کرد و... ، انگار سالها بود همديگر را ميشناختيم ، يکی آرايشگر ميشد يکی آشپز ، تا صبح می نشستيم و از دردهای جامعه ميگفتيم ، هر چند دردهايمان مشترک بود اما تا صبح صحبت ميکرديم و صبح ما را صدای گريه سيد ايوب زندانی بلوچ بغل دستی که سالها اينجا بود به خود می آورد ، آنقدر کسی فريادش را نشنيده بود که به خدا نامه مينوشت و در هواخوری ميگذاشت و با صدای گريه او سکوتی سنگين بحث ما را خاتمه ميداد و گاهی صدای پاشنه کفش زنی ما را به سکوت وادار ميکرد ، از فرط خوشحالی و هيجان از سوراخ کوچک در ، يا از لای پره های رادياتور سلول ۱۲۱ به بيرون نگاهی می انداختيم ، زنی بود که با چشمانی بسته به سوی اتاق بازجويی ميبردنش ، چادری به سر داشت که دهها ترازو بر چادرش نقش بسته بود ، قامت او ترازوهای عدالت را کج و معوج و نابرابر نشان ميداد . اين صدای آشنای پا، اعلام حضوری موقرانه بود تا به ما بگويد اينجا هم زندگی و مبارزه بی صدای پاشنه های بلند معنايی ندارد ، کمی تامل و ساعتی فکر کردن ميخواهد تا متوجه شوی همه يکی بوديم .
اتاق بازجويی مان همان اتاقی بود که راننده های شرکت واحد و معلم ها بازجويی شده بودند ، ميز بازجويی همان ميزی بود که دانشجوها بر روی آن يادگاری نوشته بودند و تختی که من روی آن ميخوابيدم ، همان تختی بود که "عمران" جوان بلوچ قبل از اعدام رويش نوشته بود دلم برای کوير تنگ شده ، چشم بندمان هم همان چشم بندی بود که اعضای کمپين يک ميليون "فرياد خاموش" به چشم داشتند ، پس نبايد غريبگی کرد و نبايد همديگر را فراموش کرد ، اينها همه يک جورهايی آشنايند ، اينجا همه چون شمايند ، راستی ، فکر کن شايد فردا نوبت تو باشد...
معلم و فعال حقوق بشری محکوم به اعدام
بند بيماران عفونی (۵) زندان رجايی شهر کرج
فرزاد کمانگر - ۱۰/۳/۸۷
۱-برتولت برشت - در هنگامه نازيها
۲-"خون ارغوانها" سروده ای است از ارغوان هميشه سرخ بيژن جزنی
۳-شعر زيبای " سلام " سروده شاعر معاصر آقای سيد علی صالح