یکشنبه 23 تیر 1387

چگونه یک مسیحی جان حسنی امام جمعه ارومیه را نجات داد؟، عصرایران

حجه الاسلام غلامرضا حسنی، امام جمعه ارومیه در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است ، ماجرای جالب دستگیری خود در سنین نوجوانی توسط گروه های مرکز گریز دهه 1320 شمسی -آن زمان که کمونیست ها و دمکرات ها در آذربایجان رقابت می کردند - را چنین تعریف می کند:

حزب توده در اوج قدرت کمونیست ها در آذربایجان، انتخاباتی به راه انداخته بودند و در روستاها به نفع کاندیداهای حزب توده و حزب دمکرات رای گیری می کردند.

کاندیداهای کردها و ترک های وابسته به این دو حزب، آقایان: قاضی محمد، آزاد وطن، عظیما و چند نفر دیگر بودند که از میان آنها بایستی شش نفر برگزیده می شدند.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

زروبیگ و اطرافیانش به مردم فشار می آوردند تا به کاندیدای مورد نظر آنها رای بدهند، چون خود او همان طوری که قبلا گفتم از وابستگان و سرسپردگان حزب توده و حزب دموکرات آذربایجان بود.

در این هنگام، چون من خواندن و نوشتن بلد بودم، از طرف مردم و ریش سفیدان روستا انتخاب شدم تا رای آنها را روی برگ کاغذ بنویسم، بنابراین رای حدود 70-80 نفر را به جای کاندیداهای شرکت کننده، اسامی مبارک خداوند تبارک و تعالی و پنج تن از عناصر حزب توده به نام حسین بختیاری و سیف الله عزت دوست - که از نزدیکان زروبیک هم بودند و صندوق انتخابات را آنها اداره می کردند- آمدند.

ناگهان حسین بختیاری متوجه موضوع شد. در حالی که رای یک نفر دیگر را روی کاغذ نوشته بودم و می خواستم به صندوق بیندازم، او جلو آمد و دستم را گرفت، کاغذ را باز کرد، دید اسامی الله و پنج تن آل عبا است. بی درنگ سیلی محکمی به صورتم زد.

من نیز بی جواب نگذاشتم و یک سیلی به بنای گوشش فرود آوردم. او کلت خود را روی شقیقه ام گذاشت. در آن ایام 17-16 ساله و بلند قد و قوی هیکل بودم و اگر چه او قوی تر از من بود، اما بدون این که فرصت را از دست بدهم، چون مسلح بودم و یک اسلحه ده تیر به همراه داشتم، فوری اسلحه ام را مسلح کرده، به سر و کله او نشانه گرفتم.

ریش سفیدان که در قهوه خانه حاضر بودند، نزدیک آمدند و ما را از هم جدا کردند.

مردم و ریش سفیدان که از ماجرا خبر نداشتند، خطاب به بختیاری می گفتند چرا این کار را کردی؟ مگر او چه گناهی مرتکب شده است؟ او هم چیزی نمی گفت. براستی مقداری ترسیدم از این که شاید این ها مرا بکشند و موضوع برای مردم روشن نشود و خونم به هدر رود. از این رو خطاب به مردم واقعیت را گفتم و به افشای عدم صلاحیت آنان پرداختم و تاکید کردم که رای دادن به اینها خلاف شرع مقدس است و این ها خائن به کشور و ملت اند و حتی قتل شان واجب است.

چند نفر بلند شدند و مانع ادامه صحبت من شدند تا غائله را ختم نمایند. در این هنگام بختیاری به همراه به اصطلاح رای گیرندگان، از قهوه خانه بیرون رفتند و صندوق را هم با خود بردند. حاضران بلند شدند و اطرافم را گرفتند. بعضی خوشحال بودند، گویا حرف دل آنها را گفته بودم، بعضی دیگر هم اگر چه با کارم موافق بودند، ولی از جهت دیگر ناراحت بودند و می گفتند این برخورد مناسب نبود و آنها به هر حال میهمان روستای ما بودند و از این حرف ها. چند نفر تا خانه همراهم شدند و مرا به مادرم تحویل دادند.

در خانه وقتی تنها شدم، به فکر و تامل فرو رفتم و دریافتم که انصافا اکثریت مردم در این راه با من موافقند و به علاوه مرا به عنوان یک طلبه و روحانی قبول دارند و احترام می گذارند و این برای من در آن شرایط حساس، بسیار ارزشمند و قوت قلب بود. با خود عهد و پیمان بستم، هرگز با این افراد کنار نخواهم آمد، حتی اگر منجر به ریخته شدن خون مغزم شود.

با خود حدیث نفس می کردم که ای کاش همان جا آنها را می کشتم تا برنامه انتخابات به هم می خورد و ایادی حزب توده و دمکرات به اهداف پلیدشان دست نمی یافتند.

چند ساعتی در همین افکار و خیالات غوطه ور بودم که ناگهان دق الباب شد، پشت در رفتم، معلوم شد کدخدای روستا همراه چند نفر معمرین برای وساطت آمده بودند.

گفتند باید اسلحه را کنار گذاشته و همراه ما بیایی تا شما را با آنها آشتی بدهیم. گفتم: چون شما بزرگ روستا هستید و احترامتان لازم است تنها به خاطر شما می آیم و آشتی می کنم، اما هرگز تسلیم افکار انحرافی و ظلم های آنان نخواهم شد، به علاوه اسلحه را هم کنار نخواهم گذاشت و همراه خود خواهم آورد.

ساعتی از شب گذشته بود که مرا به خانه کدخدا بردند. وقتی وارد شدم، پیش از من بختیاری و همراهانش نشسته بودند؛ چون مرا دیدند پشت به من کردند. حاضران خطاب به آنها گفتند این کار خوبی نیست. جواب دادند: "نه، او نجس شده است." در جواب گفتم: "خودتان نجس هستید، افکار و عقاید و تشکیلات تان همه نجس است و ..."

مجلس آشتی دوباره به هم خورد و از کنترل خارج گردید. چند نفر، آنها را از مجلس بیرون بردند و تعدادی هم مرا به منزل آوردند.

در زندان زروبیگ

شب در خانه خوابیدم. آن روزها در باغ مقداری هیزم جمع کرده بودم و قرار بود آنها را به ذغال تبدیل کنم؛ فردا صبح بدون این که اسلحه ام را بردارم، روانه باغ شدم.

جوان بودم و موضوع را چندان جدی نگرفتم. خیال می کردم دیگر غائله تمام شده است. مشغول کار شده بودم که ناگهان خود را در محاصره 11 نفر مرد مسلح یافتم.

این ها از اجیرشدگان زروبیگ بودند که از روستای کوکیا (محل اقامت زروبیگ) آمده بودند. کوکیا در اصل ملک شخصی یک نفر به نام افشار بود که زروبیگ آنجا را به زور سرنیزه و قلدری از او غضب کرده بود. این افشار الان خودش فوت کرده، ولی پسرش زنده است و در کشور سوئد زندگی می کند. به هر حال من فهمیدم که همان شب، بختیاری ماجرا را به زروبیگ خبر داده و او دستور دستگیری مرا صادر نموده است.

ساعت 10-9 صبح بود که مرا گرفتند و به کوکیا، نزد زروبیگ بردند. وقتی وارد حیاط بزرگ محل اقامت او شدم، دیدم زروبیگ کدخداها و ریش سفیدان اکثر روستاهای عجم نشین را احضار کرده تا به نفع حزب دموکرات آذربایجان از آنها رای بگیرد.

بعد از پایان جلسه، شرکت کنندگان بیرون آمدند و اتاق خلوت شد. مرا به حضور زروبیگ بردند. او مرا نمی شناخت، به زبان کردی از تفنگداران پرسید: "آن جوان دیروزی همین است؟" گفتند: "بلی آقا! همین باباست." با کمال تکبر و عصبانیت خطاب به یک نفری که در کنارش نشسته بود و به نظرم میرغضبش بود گفت: "کامیرخان رابه." یعنی بلند شو و گوش و بینی این بابا را ببر. در این وقت آن شخص مرا به همراه تفنگ داران از اتاق خارج کرد و در سمت شمال حیاط به طویله اسبان آورد. طویله بسیار بزرگ بود، جلوی پنجره آن ستونی قرار داشت.

ریسمان محکم و ضخیمی آوردند. پشتم را به ستون چسباندند و یک ستون چوبی به اندازه خودم نیز آوردند و آن را هم در سمت جلو قرار دادند و این دو ستون را با طناب خیلی محکم به هم بستند و در واقع من در میان این دو ستون بسته شدم و هیچ گونه قدرت حرکت نداشتم.

تا این جا چشمانم باز بود و همه جا را می دیدم، چنان که دیدم یک مسلسل برنو 20 تیر با تک تیرانداز آوردند و از بیرون جلوی پنجره در حالی که سر لوله اش به طرف من بود، برپا کردند.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'چگونه یک مسیحی جان حسنی امام جمعه ارومیه را نجات داد؟، عصرایران' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016