شنبه 26 مرداد 1387

قرآن و تاريخ، ابوالحسن بنی صدر

پرسشها از حسن رضائی و
پاسخها از ابوالحسن بنی صدر
قرآن در انديشه موازنه عدمی-بخش ۱۱



هفتمين پرسش که از نسبت مطالعات تاريخی و قرآن می پرسد از اين قرار است: از ديد شما پژوهشهای تاريخی چه جايگاهی در درک ما از محتوای قرآن می توانند داشته باشند؟ آيا شما اصلاً نگاه تاريخی و تحققی به متن قرآن داريد؟ اگر آری، چه تبيينی در مورد پديده تغيير در تاريخ از نگاه قرآن داريد؟

اين پرسش فرصتی ايجاد می کند برای گسترش بحث در باره تغيير که در پاسخ به پرسش ششم، بدان پرداختم. قرآن، تاريخ را به دو گونه توضيح می دهد: تاريخ روابط قوا که عرضی اند و تاريخ روابط آزاد از قدرت (زور) که ذاتی حياتند. بر اين مبناست که قرآن تاريخ را فراگردی باز معرفی می کند که يک جهت ندارد و بدين سبب انسان را به بعثت دائمی برای تغيير سرنوشت خود، يعنی تلاش و حرکت برای بازيابی استقلال و آزادی خود و همنوعانش دعوت می کند. در قرآن، جوامع انسانی می توانند فرجامهای گوناگون داشته باشند. روند تاريخ بسته به سمت و سوی روابط و مناسباتی دارد که نيروهای محرکه جامعه ها در ميان خود، ميان خود و جوامع ديگر، و ميان خود و ديگر جانداران و محيط زيست پديد می آورند؛ اگر به سمت روابط قدرت معطوف شوند يک فرجام و اگر به سمت روابط آزاد، فرجامی ديگر می يابند. اما اين پاسخی فشرده است که نياز به تبيين دارد. از اين رو، در آغاز، به تبيين تاريخ در انديشه غرب می پردازيم و از اين رهگدر به بحث قرآن بازخواهيم گشت.

اول: تاريخ به روايت فلسفه غرب
۱. در دوران متأخر تاريخ، هگل، مارکس و انگلس و اگوست کنت و ماکس وبر، صاحب نظرانی هستند که نخست قالبی ذهنی ساخته اند و آنگاه تاريخ را در اين قالب ريخته اند. از ديد اينان، تاريخ، عبور از دورانی به دوران ديگر فهميده می شود:
۱/۱. هگل قالب ديالکتيک را ساخت و، بدان، ميان آفريدگار و آفريده رابطه برقرار کرد: خدا در هستی متعين که خود آفريده است از خود بيگانه می شود. از ديد وی، دوران از خودبيگانگی ايده که به شيوه ای ديالکتيکی انجام می گيرد به دوران تحقق «ايده سرمدی» سرباز می کند.
۲/۱. از ديد مارکس و انگلس، انسانها نخست در جامعه بی طبقه اوليه می زيسته اند. در جريان تکامل، رو به تضادمندی آورده و دارای طبقات با منافع متضاد گشته اند. جامعه طبقاتی مراحل شبانی و کشاورزی را در نورديده و به دوران سرمايه داری رسيده و در آن، دو طبقه بورژوازی و کارگر پديد آمده اند. درکنارشان، طبقه خرده بورژوازی است. از اين ديد، جريان رشد سرمايه داری تا انقلاب ادامه می يابد: جامعه بورژوازی که جانشين جامعه فئودالی می شود، بنوبه خود، بر اثر رشد طبقه کارگر، دچار انقلاب می شود و ديکتاتوری پرولتاريا استقرار پيدا می کند. با استقرار اين ديکتاتوری، تضاد اجتماعی از ميان بر می خيزد. از اين پس، تحول ديگر ديالکتيک نيست و خطی هست. خطی است، چرا که ديکتاتوری پرولتاريا تضاد را از ميان بر می دارد و، به خط مستقيم، جامعه انسانی را به جامعه کمونيستی واپسين رهبری می کند. در آن جامعه است که انسان جامع و کامل تحقق پيدا می کند. در طول اين فراگرد، رابطه توليدی (تضاد نيروی توليدی با رابطه توليدی) نقش جبار را بازی می کند.
اين دو نظر، در يک جا با هم متفاوتند: در نظر هگل، اين اراده خداوند است که در تقلای بازيافتن خويشتنی است که در عالم فعليت جسته است ولی در نظر مارکس و انگلس، اين ارابه تاريخ است که انسان از خود بيگانه را ، به جبر، به سوی جامعه ای می برد که در آن، انسان خويشتن را در جامعيت و کمال باز می يابد. بدين ترتيب که اگرچه تغيير نخستين از رابطه آزاد به رابطه قواست، اما از آن پس، تا استقرار ديکتاتوری پرولتاريا، جامعه در روابط قوا است و در محدوده اين روابط است که شکل بنديهای اجتماعی جانشين يکديگر می شوند. تغيير نهائی که آزاد شدن از روابط قوا است، با استقرار ديکتاتوری پرولتاريا انجام می گيرد. (۱)
۲. ديدگاه دوم به آگوست کنت و ماکس وبر بر می گردد. بنا بر نظر اينان تاريخ مراحل دارد:
۱/۲. به نظر آگوست کنت، دوره اول تاريخ، دوره دينی است. دوره دوم دوره فلسفه متافيزيک است. وی اين دو دوره را منفی می خواند چون علم حاکم نبوده است. دوره سوم، دوره علم و از اين رو، مثبت است. (۲)
۲/۲. ماکس وبر، همانند نحله تاريخ آلمان، تاريخ را هدفمند می داند. با وجود اين که جبر مطلق تاريخ را نمی پذيرد، جريان تاريخ را تغيير از جامعه های ناعقلانی به جامعه های عقلانی می داند. جامعه ها از مرحله ناعقلانی به مرحله سنتی و از آن به جامعه عقلانی تحول می کنند. وی برای انسانها، از رهگذر «عمل اجتماعی» آنها نقش قائل است. با آنکه بر خلاف مارکس، به باور (روبنا) نقش عامل تحول را می دهد، ولی اين عامل را جبار علی الاطلاق نمی داند.(۳)
بدين قرار، در نظر مارکس و انگلس، نخست زير بنا (روابط توليدی = رابطه سرمايه دار و کارگر با سرمايه) تغيير می کند و به تبع آن، رو بنا (باورها و... ) تغيير می کند. اما ماکس وبر بر اينست که نخست باور است که تغيير می کند. چنانکه کاتوليسيم از آنجا که با سرمايه داری سازگاری نداشت، پروتستانتيسم (و بيشتر کالوينيسم) پيدا شد و بسان يک انفجار، بن بست را گشود و پيدايش سرمايه داری عقلانی (عقلانيت هدفمند) را ممکن کرد.(۴)
فرجام اين فراگرد، دموکراسی ليبرال است. نظر ماکس وبر در باره سير تحول، در دورانی که، در جامعه ها، رابطه ها، رابطه های قوا هستند، با نظر مارکس، هرچند در چند و چون تغيير متفاوت است اما در اصل تغيير همخوانی دارد: جامعه دارای دولت حقوقمدار، و انسانهای دارای حقوق طبيعی، همچنان در رابطه قوا می مانند امااين بار، سلطه يکی بر ديگری، همانند سلطه فرهمندانه خاص دوران باور غير عقلانی و يا سلطه سنتی مبتنی بر «تقدس سنت» نيست، بلکه عقلانی است. عقلانی است زيرا مبنای آن باور به هنجارهای شکل گرفته در بيرون افراد و بر قانونی بودن عمل مسلط ها استوار است.(۵) وقتی «عمل اجتماعی»، عقلانی و هدفمند شد، بتدريج رابطه با دين قطع و با دانش و فن برقرار می شود.
در نظر ماکس وبر و مارکس و انگلس و اگوست کنت، جريان تغيير يکی است و در اين جريان است که در دوران سرمايه داری، روابط قوا نفی می شود (از ديد مارکس و انگلس) و يا عقلانی می شود (از ديد ماکس وبر) و معرفت دينی تابع معرفت علمی می شود (از ديد اگوست کنت و ماکس وبر و پزيتويستها ) و از ميان می رود (ازديد مارکس و انگلس).
دانستنی است که اوائل قرن بيستم، دوره جبرگرائی ها بود: داروين جبر زيست شناسانه، و مارکس جبر اقتصادی، و دورکيم جبر اجتماعی، و فرويد جبر روانشناسانه را پيش کشيدند. (۶) بنا بر اين، برای اهل دانش و انديشه مشکل بود قائل به آزادی انسان و توانائی او به استدلال عقلانی، در مقياس وسيعی، شوند. با وجود اين، ماکس وبر جبرها را مطلق نشمرد و برای انسان آزادی عمل قائل شد.
بدين قرار، حتی پوزيتويستها که مدعی بودند امور واقع و رابطه هاشان موضوع علم هستند، برای تاريخ قالبی ذهنی ساخته اند و از ديد آنها، همين تاريخ ساخته ذهنشان است که جريان دارد. اما از آنجا که جبر بدون جبار نمی شود، هريک از آنها جباری تراشيده و او را راهبر تاريخ از راهی کرده اند که خود آنها، پيشاپيش، توسط نظرياتشان ترسيم کرده اند. اما نه پيش از اين نظريه سازها و نه بعد از آنها، تاريخ به راه هائی که آنها ترسيم کرده بودند، نرفت. در حقيقت، آنها از واقعيتی که انسانها و جامعه هاشان بودند نپرسيدند که چگونه تحول کرده اند بلکه تغيير دلخواه خود را به تاريخ نسبت دادند.

نقد فلسفه های تاريخ که غربيان ساخته اند:

۱. از هگل تا وبر، مرکز عالم، و قلب تاريخ، اروپا است. وبر که بر مارکس اشکال وارد می کند که چرا «روابط توليدی» را محور و فعال مايشاء گردانده است، خودش، از سوی ديگر، به محور سازی مشغول است. او «باور» را محور و بدان همان نقش را داده است که مارکس به روابط توليد می دهد(۷) در حقيقت، اصل راهنما، همواره ثنويت تک محور بوده است. در نتيجه همين تک بينی ها، نظر سازان از عوامل ديگر غفلت کرده اند.
۲. گرچه ماکس وبر به نظر دورکيم در باره «امر اجتماعی» وقعی ننهاده است، اما خود او نيز غافل است زيرا در اول، کارش نظرسازی است و سپس تاريخ را در آن قالبی می ريزد که در نظر دارد. همين انتقاد به هگل و مارکس و انگلس نيز وارد است. هگل نيستی مجرد را با هستی مجرد برابر نشاند تا با عبور دادن هستی در نيستی، پيدايش هستی متعين را توضيح دهد و توجيه کند. حال آنکه، به قول سارتر، هستی هست و نيستی نيست(۸) و اين دو را بر چه پايه عقلی می توان برابر تلقی کرد! کار هگل غفلت از نيست بودن نيستی نيست، کار او هستی بخشيدن بدان است. انگلس «ماترياليسم تاريخی» را ساخت. اما بعد، تاريخ دانان و اهل نظر امرهای واقع را موضوع ارزيابی کردند و دانستند که انگلس هرجا «امر واقع» کم آورده، جعل کرده و امرهای واقع را دستکاری کرده تا با قالب ساختگی اش جور شود. (۹)
۳. هيچيک از نظريه سازان توضيح نمی دهند چگونه از ناعقلانی به عقلانی و از قدرت به آزادی می توان تحول کرد؟ خدای هگل هستی بالقوه ايست که نيازمند به خلق هستی متعين و از خود بيگانه شدن در اين هستی و تقلا برای بازيافتن خويش بمثابه هستی بالفعل است. «ايده» او، از اين جامعه به آن جامعه راه می پيمايد و سرانجام در اروپا، وطن می گزيند. زيرا تنها جامعه اروپائی است که درخور توطن است!(۱۰) مارکس و انگلس نمی توانند و توضيح نمی دهند که اگر تضاد ذاتی هر پديده است، جامعه کمونيستی اوليه چرا بدون تضاد بود و جامعه کمونيستی متعالی چرا از تضاد خالی می شود و چگونه است که رابطه قوا در جامعه طبقاتی، به سحر ديالکتيک به رابطه آزاد بدل می شود و قدرت جای خود را به آزادی می سپارد؟(۱۱) ماکس وبر نيز توضيح نمی دهد که وقتی برابر نظر او، بنا بر سلطه است، رابطه مسلط – زير سلطه چگونه می تواند به نوعی از رابطه بدل شود که برای دو طرف، قانونی و مشروع و ترجمان حقوق بگردد؟
۴. افزون براين، قدرت فرآورده رابطه قوا، و بنا بر اين، حاصل تخريب است. هرگاه رابطه ای جز رابطه قوا نبود، انباشت ويرانگری به مرگ و ويرانی کامل می انجاميد. چنانکه جامعه هائی بوده اند که در آنها رابطه های قوا سرطان وار جانشين رابطه های آزاد گشته اند و آنها به وادی مرگ ره برده اند.
در حقيقت، دو امر در فلسفه های تاريخ بی پاسخ می مانند: يکی غفلت از وجود رابطه های آزاد و ديگری سرانجامهائی که اين فيلسوفها برای رابطه های قوا قائل شده اند، يعنی مرگ را زندگی، آنهم زندگی متعالی ديده اند! گرچه ديرتر دانستند که ديالکتيک تضاد نيز نه به جامعه آرمانی که به فاجعه می انجامد (۱۲) و رشد ديوان سالاری (بوروکراسی مدرن) که خاص جامعه عقلانی هدفمند است به باور ماکس وبر است، فرجامی ناخوشايند می يابد.(۱۳) زيرا انسان را تنها و در برابر قدرت بی يار و ياور می کند.
۵. در اروپا نيز، تاريخ همان سمت و سو را نيافت که نظريه سازهای فوق بدان می دادند. با اين وجود، مارکس به استناد نامه يک پزشک که از راه شمال افريقا به آسيا سفر کرده بود، نظريه «شيوه توليد آسيائی» را پرداخت. اين جامعه ها را دارای سامانه ای ايستا شمرد و استعمار را عاملی مترقی دانست، چرا که موجب پويا شدن نظام های اجتماعی اين جامعه ها می شود.(۱۴) ويتفوگل کتابی قطور به «شيوه توليد آسيائی» اختصاص داد و، بنا بر رويه، امرهای واقع فراوانی را که با نظريه اش نمی ساختند دستکاری کرد تا با آن سازگار شوند(۱۵). در حقيقت، هيچيک از نظرسازان، اثر رابطه جامعه ها با يکديگر بر نوع تحول هريک از آنها را نمی بينند. به اين غفلت بس تعيين کننده باز می پردازم.
۶. نتيجه غفلت از رابطه جامعه ها با يکديگر و «اروپا محوری» آنها، يعنی تبعيضی که به سود اروپا قائل می شوند، توجيه هائی می شود که بسا ناقض نظريه ها هستند:
● بايد قبل از هر چيز پرسيد: هرگاه تحول، درونی است و هر نظام اجتماعی را محرک درونی آن متحول می کند، از چه رو، حتی در اروپا، همه جامعه ها، همزمان و همآهنگ رشد نکرده اند؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

● جامعه های ديگری که ويژگی های اروپا را نداشته اند، مانند ژاپن، چگونه صاحب مناسبات سرمايه داری شده اند و می شوند؟
● هرگاه حضور «ايده» در غرب، آن سان که هگل گمان برده است، سلطه غرب را بر بقيت جهان توجيه می کند و به غرب اجازه می دهد با زير سلطه ها رفتارهای جنايتکارانه کنند، پس با قدرت (= زور) يکی است. اين ايده زورمحور کجا می تواند به سير جدالی خود تا «ايده متعالی» ادامه دهد. افزون بر اين،
۷. «اروپا محوری»، اين نظريه های تاريخی را از ويژگی جهان شمولی محروم می کند. توضيح اين که صاحب نظر را مجبور به يکی از دو کار می کند:
● الگوی تحول تمامی جامعه ها، يکی و همان الگوی تحول جامعه اروپائی مورد نظر است. نظر مارکس اين بود و در بالا يادآور شدم او برای جامعه های آسيائی، نظريه «شيوه توليد آسيائی» را ساخت. غافل از اين که اولاً، جامعه ها دارای تاريخهائی هستند که يک جريان را طی نمی کنند و ثانياً، هرگاه استعمار لازم باشد تا «سامانه اجتماعی ايستا» به سامانه اجتماعی پويا بدل شود، پس تضاد درونی و ذاتی جامعه ها، به زعم مارکس، عامل جبار نيست و ثالثاً، استعمار، به معنای جريان نيروهای محرکه از جامعه زير سلطه به جامعه مسلط است و، اين جريان، همانطور که تاريخ شهادت می دهد، هم تحول جامعه های استعمار زده را به تأخير انداخت و هم «شيوه رشدی» را به آنها تحميل کرد که آنها را همچنان صادر کننده نيروهای محرکه نگاه داشته است.
نظر ماکس وبر نيز درخور همين نقد هست.
● جامعه ها تاريخهای خود را دارند. قبول اين نظر، تن دادن به جهان شمول نبودن اينگونه «فلسفه تاريخ» است. غرب امروز، چندگانگی فرهنگ ها را پذيرفته است.
۸. نه تنها نظريه های اين نظر سازان جهان شمول نشدند، بلکه در جامعه هائی نيز که فراگرد تحولات اجتماعی و اقتصادی می بايد نظريه ها را تصديق می کرد، آنها را تکذيب کرده است: نه آرمان هگل در غرب تحقق يافت و نه انقلاب پرولتری، بنا بر نظر مارکس، در انگلستان روی داد و نه عقلانيت هدفمند وبر در غرب متحقق شد. غرب امروز در بن بست فکری است و «عقلانيت هدفمندش» زندگان بر روی زمين را با خطر مرگ روبرو کرده است.
۹. طرفه اين که نظر مارکس، بيش از هفتاد سال انديشه راهنما برای بخشی از جهان شد که بنا بر همان نظر، زمينه عينی انقلاب پرولتری در آن، وجود نداشت. يعنی بر خلاف نظر او، اين «روبنا» بود که به صورت، و نه به واقع، نقش عامل جبار تحول را ايفا کرد. و نيز، تحول بين دينی در اروپا، تحول از بيان قدرت به بيان آزادی نبود. بلکه تحول به بيان قدرتی بود که به زعم واکس وبر، راه را برای استقرار روابط قوائی گشود که سرمايه داری نام گرفت. ژاک آتالی که در نقد وبر می گويد او برخطاست چرا که سرمايه داری ابداع «ملت يهود» است، خود بر اينست که دو سوم توليد در جهان امروز، تخريبی است.(۱۶) يعنی بسا برای اولين بار در تاريخ حيات انسان بر روی زمين، ميزان تخريب از ميزان سازندگی پيشی گرفته است. بسا غرب، در اثر رنسانس، آماده بازيافت بيان آزادی بوده است اما نخست پروتستانتيسم و سپس انواع ايدئولوژيهای مدرن، بيانهای قدرتی شدند که بيراهه های ديگری را بر روی غربيان گشودند.
۱۰. تمامی جنبش های مردمی تاريخ که به دست مردمان اين و آن جامعه رخ داده اند برای مطالبه حقوق و برقراری ميزان عدالت بوده است. تاريخ هيچ جامعه ای را نمی توان يافت که مردم آن به خاطر گستردن بساط ستم جنبش کرده باشند. اين واقعيت حاکی از اينست که هر تغييری که مردم در آن شرکت می کنند، در آغاز، معطوف به بازيافت حقوق و آزادی است و انديشه راهنمای آن، از ديد مردم، ترجمان حقوق و آزادی آنها است. اما می توان پرسيد آيا از خود بيگانه شدن انديشه راهنمای اين چنبشها در بيان قدرت، به چشمان عقول مارکس و انگلس و وبر نيامده است؟ از هگل تا وبر، دو تغيير را به عنوان يک تغيير تبيين کرده اند. چرا اين گونه تک بينانه تبيين کرده اند؟ زيرا به جای نظر به امر واقع، ابتدا در ذهن خويش يک محور ساخته اند و آن را هم فعال مايشاء تاريخ کرده اند. بسا اگر آنها خود در انقلاب موفقی شرکت می کردند، هر دو تغيير را می ديدند.
۱۱. غربی که تنها جای درخور اقامت ايده است (هگل) و غربی که بخشی از جهان نائل شده به دوران سرمايه داری است (مارکس و انگلس) و غرب به مثابه جائی که ساکنانش به مرحله عقلانيت هدفمند رسيده اند (ماکس وبر)، ديدگاه هائی هستند که سبب شده اند انسانها عاملهای موثر ديگر را از ياد ببرند. اين ذهنيتها، عملها و روابط و مناسباتی را از ياد آنها برده اند که با يکديگر مجموعه ای را می سازند و تحول را ممکن و جهت و بسا مسير آن را معين می کنند: برای نمونه می توان به اين جريانات توجه داد؛ جنگ های صليبی که اروپا به راه انداخت، از جمله برای آن بود که جريان طلا از افريقا به قلمرو اسلامی را به طرف اروپا برگرداند(۱۷)؛ اروپا در دورانی تحول عمومی خود را انجام داد که جمعيت آن در حال افزايش بود و بنابر اين، می توانست نيروهای محرکه خويش را در توليد بکار گيرد؛ قدرت مسلط جهان آن روز را جنگها و سلطه گری، گرفتار انحطاط ساخته و در نتيجه قدرت تهديد کننده ای در مرزهای اروپا نبود و اروپا بخشی از جهان را مستعمره کرده بود؛ نيروهای محرکه از مستعمره ها و بسا غير مستعمره ها به سويش جريان داشتند؛ جريان انديشه از قلمرو اسلامی به غرب که انسان مداری و فلسفه روشنائی را ببار آورد؛ مساعد شدن آب و هوا با افزايش توليد کشاورزی توأم با پيدايش نظريه «فيزيوگراسی» (تنها فعاليت اقتصادی که ثروت ايجاد می کند کشاورزی است)؛ و نياز کشاورزی رو به رشد به صنعت و پيدايش شهرها و نياز فعاليتها به دانش و يک دوران صلح نسبی، کشف امريکا و...، همه و همه، مجموعه از عوامل بودند که به تحول غرب جهت و مسيری را بخشيدکه می بينيم. امروز هنوز می توان پرسيد آيا غرب در اين جهت، به مسير خويش ادامه می دهد و يا انسان درپی بازيافتن آزادی خويش می شود و به يمن بيان آزادی، از بيراهه مرگ به راه زندگی باز می آيد؟
۱۲. فلسفه های تاريخی که ذکرشان رفت جبر گرا هستند. اما جالب اينجاست که در همان حال، مدعی هستند که تحول جامعه ها از مرحله ای به مرحله ديگر، خودجوش انجام می گيرد! اما خودجوش صفت فعاليت و تحول آزاد است. حال آنکه، در رابطه با قدرت، فعاليتها قدرت فرموده اند. در آنچه به نظر مارکس مربوط می شود، از قرار، لنين متوجه تناقض شده و اراده گرائی را بر نظريه مارکس افزوده است. گرچه افزودن اراده گرائی تناقض را رفع می کند، اما قدرت را نيز هدف فعاليت سياسی می کند و راه را بر تحول از جامعه طبقاتی به جامعه بی طبقه می بندد. تحول خودجوش از جامعه سرمايه داری به جامعه کمونيستی ساخته ذهن بود و جامعه چنان تحولی را نمی کرد و نکرد. چرا سازنده نظر غافل شد که اراده در خدمت قدرت نمی تواند نافی قدرت بگردد؟
همين انتقاد به نظرهگل وارد است. جز اين که در نظر او، اين هسته عقلانی وجود دارد که ايده، ايده آزادی که در هستی متعين از خود بيگانه شده است در تقلای رها شدن و فعليت بخشيدن کامل به خويشتن است. اين تبيين نوعی توجه کمرنگ به امکان دو نوع تغيير است، هرچند بالاخره هگل نمی تواند، از قالب ديالکتيک، «ايده سرمدی» را بيرون آورد.
و جانبداران نظر ماکس وبر برآنند که نظر او بدين خاطر که انسان را صاحب نقش شناخته است و صفت مطلق را از جبر ستانده است، بطور کامل در بند اين نقد نمی افتد. اما آنها نمی توانند توضيح بدهند اراده ای که فرآورده عقل قدرتمدار است و، بنا بر اين، خودجوش نيست، چگونه می تواند راهبر انسان به آزادی گردد؟
۱۳. نظريه های تاريخی هگل و مارکس و انگلس و ماکس وبر، نظريه هائی نشدند که، به تجربه، نقد و از ظن خالی تر و از علم پرتر شوند. در آنچه به نظرهای هگل و مارکس و انگلس مربوط می شود، نقدهايی که از ديالکتيک به عمل آمده اند (۱۸) نه برای قالب کردن ديالکتيک اعتباری باقی گذاشته اند و نه به عنوان روش شناختن تاريخ از آغاز تا پايان، نقشی برايش برجا گذاشته اند.
اما نظر ماکس وبر نيز در جامعه های ديگر صدق نکرد. «مرام ترقی» و فرهنگ جهانشمول که غرب برای کشورهای استعمار زده به ارمغان برد، عامل رشد آن جامعه ها نگشت و در خود غرب نيز علم جانشين دين نگشت.
۱۴. غفلت از رابطه مسلط – زير سلطه و پويائی های آن، ناگزير بوده است چرا که در نظرها که تأمل می کنيم، می بينيم دليل در خود آنها نيست بلکه نزد سازنده نظر است. زيرا آن عاملی را که صاحب نظر به آن نقش جبار وفعال ما يشاء می بخشد، در واقع، نقشی را که نظر ساز به او می دهد، ندارد. حقيقت اين است که بدون غفلت از رابطه مسلط – زير سلطه، هيچيک از نظريه های تاريخ که بر اصل ثنويت تک محوری ساخته شده اند، قابل ساخته شدن نبوده اند.
لنين به امپرياليسم و نيز مبارزه جامعه های استعمار زده ای که به خود بمثابه يک ملت وجدان می يابند، توجه کرده است.(۱۹) اما از آنجا که نقش محور فعال را به سرمايه داری جهانی می دهد، نقش نظام اجتماعی بسته يا نيمه بسته جامعه ای را نمی بيند که از راه صدور نيروهای محرکه خود، سلطه می پذيرد. و نيز، جنبش اجتماعی و از خود بيگانه شدن آن را نيز نمی بيند. بعضی بر اين نظر هستند که با مشاهده دولتی که استالين می ساخت، لنين به اين امر پی برده و وصيتنامه ای برای جلوگيری از بيگانه شدن ديکتاتوری پرولتاريا در توتاليتاريسم استالينی نوشته است اما بدان توجه نشده است. بعضی ديگر توضيح می دهند وقتی لنين، خود، قدرت را هدف مبارزه گرداند و حزب پيش آهنگ طبقه کارگر را جانشين اين طبقه کرد و در اخلاق، مصلحت (کلک زدن به بورژوازی و دموکراسی را هدف مبارزه جلوه دادن و... ) را بر حقيقت مقدم و حاکم شناخت، در واقع مبانی عملی و نظری استالينيسم را ساخت. وصيت او نمی توانست از استقرار توتاليتاريسم جلوگيری کند چنانکه استالين آن را سانسور کرد. افزون بر اين، او پويائی های رابطه مسلط – زير سلطه را نيز نديد:
۱۵. قدرت بی طرف نيست. چنين نيست که اگر «از آن» غرب شد بقيت جهان را برکشد (تصور هگل) و يا اگر «از آن» پرولتاريا شد، بکار بنای جامعه آرمانی آيد (تصور مارکس و انگلس) و يا اگر «از آن» سرمايه دار گشت، جهان را جهان وفور و مدار رابطه ها را حقوق بگرداند (برداشت از نظر ماکس وبر). قدرت فرآورده رابطه مسلط – زير سلطه است و برای تشکيل و استمرار اين رابطه هم هفت دسته عوامل دخيلند. به بيان ديگر، اين رابطه بيانگر همين عوامل هفتگانه است:

تاريخ روابط قوا آن سان که جريان می يابد:

هريک از نظريه ها را که به نقدهای بالا، اصلاح کنيم و از ياد نبريم که، در اين جهان، تحولهای جامعه ها يک فرجام نمی جويند، نظرها به واقعيت، يعنی به تاريخ آن سان که جريان می يابد، نزديک می شوند: روابط قدرت فرآورده هفت دسته عوامل هستند و نيروهای محرکه در هر جهت که فعال شوند به تاريخ هر جامعه، اين يا آن سمت را می دهند.

هفت دسته عوامل که در هر رابطه مسلط – زير سلطه حضور دارند:
۱. از خود بيگانه شدن موازنه عدمی در دوگانگی ای که، درآن، مسلطی وجود دارد که دائماً نقش فعال دارد و زير سلطه ای که نقش فعل پذير را بازی می کند. دقت را که بيشتر کنی می بينی، از لحاظ صادر کردن نيروهای محرکه اين زير سلطه است که نقش فعال را بازی می کند. توضيح اين مختصر در مطالعه پويائيهای های رابطه سلطه گر – زير سلطه در ادامه خواهد آمد. اين عامل ايجاب می کند دسته ديگری از عوامل را؛
۲. از خود بيگانه شدن دين بمثابه بيان آزادی در بيان قدرتی توجيه گر رابطه مطاع (مسلط) و مطيع (زير سلطه) و مقدر بودن اين رابطه (در اين دسته قرار می گيرند دانش و فن و نظر). اين دو عوامل ايجاب می کنند و همراهند با؛
۳. عاملی به نام دشمن بيگانه که می تواند واقعی باشد يا فرضی. اين سه عامل ايجاب می کنند و همراه هستند با؛
۴. عامل چهارم که زور عريان (قوای مسلح و ديگر بنيادهای خاص بکار بردن زور). اين چهار عامل ايجاب می کنند و همراهند با؛
۵. عامل پول. و اين پنج عامل ايجاب می کنند و همراه هستند با؛
۶. تزوير (دروغ و انواع فريب ها و فريفتاريها و رنگ کردنها و نيرنگ بازيها و... ) و اين شش دسته عامل ايجاب می کنند و همراه هستند با؛
۷. بسط سرطان وار روابط قوا در جامعه های اسير اين نوع رابطه و محدود شدن روزانه روابط آزاد (غفلت انسانها از آزادی و حقوق ذاتی خويش، نشستن تکاليف به جای حقوق، بر قرار شدن انواع تبعيض و اسير شدن زن در روابط شخصی قدرت (در واقع عامل اتصال تارهای عنکبوت روابط شخصی قدرت، زن می شود) (۲۰) و قشربندی جامعه های در رابطه و شکل گرفتن گروه بنديهای اجتماعی دارای منافع متضاد و، بخصوص، جريان نيروهای محرکه در مجاری که روابط قدرت ايجاد می کنند و تخريب بخش رو به افزايشی از آنها).
قدرت به هر شکل درآيد و هر تغيير شکل که بپذيرد، فرآورده اين عوامل است. تنها وقتی آدمی ثنويت تک محوری را اصل راهنما و منطق صوری را روش می کند، اين واقعيت بس آشکار را نمی بيند و گمان می برد قدرت خنثی است. و نيز نمی بيند که چون قدرت فرآورده اين عوامل است، وسيله و ابزاری در خدمت هيچ انسان و گروه انسانها نمی شود، بلکه فوراً حاکميت می جويد و مدعی قدرتمداری را آلت فعل خود می کند.
تاريخ قدرت، تاريخ پويائی های روابط مسلط – زير سلطه و تغيير هايی است که اين پويائی ها در نظامهای اجتماعی موجود در جامعه های اسير اين نوع رابطه ايجاد می کنند. اما اين تاريخ، تنها تاريخ ممکن نيست. کوشش انسانها برای بازيافت استقلال و آزادی و حقوق خويش نيز تاريخ خود را دارد.


دوم - تاريخ به روايت حکيم ابوالقاسم فردوسی
از ديد فردوسی که به شاهنامه بنگريم، آن را بيان تاريخ، آن سان که در واقع جريان می يابد، و نه بر اساس قالبهای از پيش طراحی شده ذهنی، می يابيم:
● دورانی که رابطه ها رابطه های قوا نيستند؛ نه گرما، نه سرما، نه گرسنگی، نه بيماری، نه ... نه پيری وجود دارند. طبيعت سرسبز و انسانها جوان و شاد و بی نيازند. اين دوران تاريخی آنگاه که جمشيد دم از خدائی می زند به پايان می رسد. دو عامل در اين از خود بيگانگی نقش دارند؛ يکی تغيير اصل راهنمای عقل جمشيد از موازنه عدمی به ثنويت (من خدا و مردم بردگان مطيع خدا) و ديگری از خود بيگانه شدن دين از بيان آزادی در بيان قدرت (توجيه کننده رابطه خداوند – برده) هستند. تغيير رابطه جمشيد با جامعه بر محور قدرت، برای بيگانه فرصت ايجاد می کند تا به ايران درآيد (عامل سوم). فرمانده نيروی مسلط بر ايران، ضحاک است (عامل چهارم) او جمشيد را به بند می کشد، بر ايران شاه می شود و دختران جمشيد را همسران خود می گرداند و ستم پيشه می کند (بسط روابط قوا در جامعه – عامل پنجم). تا اين جا، حکيم به پنج عامل و دو واقعيت توجه کرده است. دو واقعيت، يکی وجود رابطه های آزاد که زندگی جامعه را زندگی در بهشت می گرداند، و ديگری بسط روابط قوا در جامعه و قائمه رابطه ها گشتن زور. اما ضحاک دروغ را نيز زبان رسمی قدرت خويش می کند و در جامعه رواج می دهد (عامل ششم). پندار نيک، گفتار نيک، کردار نيک از ميان بر می خيزند و پندارها و گفتارها و کردارها همه فريب کاری می شوند (عامل هفتم).
پويائيهای روابط مسلط – زير سلطه از قلمرو رابطه های آزاد می کاهند و بر قلمرو رابطه های قوا می افزايند. نماد ويرانگری و مرگ که ناشی از توسعه قلمرو روابط قواست، دو مار می شوند که بر دو شانه ضحاک می رويند. پيشاروی مرگ حيات ملی، جنبش کاوه جنبشی می شود برای اين که جامعه روابط آزاد را باز يابد و زندگی در آزادی و آبادی را از سر گيرد.
بدين قرار، فردوسی نه تنها به اين مهم که قدرت بی طرف نيست، توجه دارد بلکه عواملی که قدرت را پديد می آورند و انسانها را برده قدرت می کنند را نيز می شناسد. او نيک می داند که هرگاه جنبش کاوه روی نمی داد، پويائيهای های رابطه مسلط – زير سلطه به حيات جامعه ايرانی پايان می بخشيد.
● جنبش کاوه پيروز می شود و فريدون شاه می شود. در شاهنامه، ويژگيهای شاهی که فريدون نام دارد سازگار با ويژگی های رهبر نيک پندار و نيک گفتار و نيک کردار در اوستاست. با سلطنت فريدون، از نو، مرزها از ميان بر می خيزند. صلح و همبستگی جهان را فرا می گيرد. دوران رشد در آزادی می شود. صلح تداوم دارد تا آن هنگام که فريدون جهان تحت سلطنت خود را به سه قسمت می کند: سلطنت ايران را به ايرج و سلطنت توران را به تور و سلطنت روم را به سلم می دهد. مرزها رابطه قوا پديد می آورند و با مرگ فريدون، ميان اين سه رابطه قوا بر قرار می شود. از اين پس، تاريخ ايران دو جريان است که به موازات يکديگر، جريان می يابند:
۱. جريان جنبشها برای بازيافت آرمان شهر آزاد و آباد.
۲. رابطه قوا با انيران و در درون ايران که بسا کرم هفواد نماد تمرکز و تکاثر و انباشت قدرت و سرانجام مرگ آنست.
هر بار که روابط قوا فراگير می شود و ايران در معرض فنا قرار می گيرد، جنبشها حيات را به ايران باز می آورند: وقتی وطن در تماميت ارضی خود در خطر انکار و تجاوز قرار می گيرد، آرش نماد خيزش ملی برای دفاع از وطن است و هر زمان که عامل تهديد کننده حيات ملی، قدرت خارجی است، رستم نماد برخاستن و راندن دشمن است. و بسيار وقتها استبداد داخلی بمثابه ترجمان روابط قوا با «انيران» است که حيات ملی را به خطر می اندازد. لذا، جنبشهايی از نوع جنبش کاوه روی می دهند و حلقه هائی می شوند که زنجير بهم پيوسته ای را تشکيل می دهند که تاريخ استقلال و آزادی است.
کداميک از اين دو جريان، جريان يگانه تاريخ ايران می شود؟ خواست حکيم اينست که ايرانيان کشور به دشمن ندهند و برآنهاست که جنبش را تا بازيافت آرمان شهر، شهر استقلال و آزادی که در آن نه پيری و نه ... باشد، ادامه دهند. او که قوانين پيدايش و بزرگ شدن و، سرانجام، مرگ قدرت را بدست می دهد و می داند که قدرت خود نمی ميرد و تا می تواند می ميراند و به خود می خوراند (دومار بر دو شانه ضحاک که غذای روزانه شان مغز دو جوان است )، از ايرانيان می خواهد پهلوان بگردند، بسا رستم و کاوه و آرش بگردند. چراکه اگر مقاومت نباشد و جنبش بخاطر باز يافتن استقلال و آزادی فردی و جمعی نباشد، بسا مرگ قدرت حاکمان با مرگ جامعه ملی همزمان می شود، از اين رو، فردوسی هشدار می دهد: ايرانيان! غفلت از جنبش می تواند به پايان حيات ملی و تاريخ ايران بيانجامد: هرگاه ايرانيان عزمی راسخ داشته باشند که «چو ايران نباشد، تن يکايک آنها مباد»، حيات ملی در استقلال و آزادی ادامه می يابد. او نيز آرش شد با نهادن عمر در شاهنامه. بدان، ايرانيان را آگاه کرد از تاريخ قدرت ميرنده و ميراننده و نيز از تاريخ زندگی در استقلال و آزادی و رشد.

سوم: تاريخ به روايت قرآن
۱. در قرآن، تاريخ قدرت با يک مقايسه آغاز می شود:(۲۰) فرشته ای خود را با آدم مقايسه می کند. با اين توجيه که من از آتشم و آدم از خاک است، در واقع ميان خود و آدم رابطه قوا برقرار می کند. بدين قرار، از ديد قرآن، رابطه مسلط – زير سلطه، رابطه ايست که دست کم يک طرف آن شيطان است. از آغاز تا پايان قرآن، رهنمودها، همه، برای آنند که انسانها از رابطه قوا به رابطه آزاد بازگردند و از بندگی قدرت (= زور و ۶ عامل ديگر رها شوند).
۲. آدم و حوا در بهشت ساکن می شوند. ميوه ممنوعه همانا دوگانگی جستن و بدان رابطه قوا بر قرار کردن است. اين بار، فرشته ای که شيطان گشته است، دوگانگی و تقابل با خداوند را در زوج آدم و حوا القاء می کند:(۲۱ ) هرگاه از اين ميوه بخوری، جاودانه می گردی و دانشی برابر دانش خدا می يابی! زوج دوگانگی را اصل راهنما می کنند و دروغ را راست و راهنمای خود می کنند و از ميوه ممنوعه می خورند و از بهشت رانده می شوند.
۳. آن دو توبه می کنند: عرفان به استقلال و آزادی و حقوق و استعدادهای خويش. بر روی زمين، تاريخ حيات از رهگذر جنبش برای بازيافتن استقلال و آزادی به يمن بيان آزادی (پيامبری)، مانع از آن می شود که تاريخ، تاريخ مرگ انسان و جانداران و محيط زيست آنها بگردد. بدين سان، تاريخ تنها تاريخ روابط قوای خشونت گستر نيست: تاريخ، همواره با از خود بيگانه شدن رابطه های آزاد در رابطه قوا، آغاز و با بازجستن استقلال و آزادی و روش گشتن خشونت زدائی پايان می پذيرد. بدين سان، قرآن واقعيتی بس مهم و همواره پنهان از ديد عقل قدرتمدار را خاطر نشان می کند: هستی بر توحيد استوار است، و رابطه قوا عارض بر رابطه آزاد است. رابطه قواکشنده می شود هرگاه انسان به درمان عارضه بر نخيزد.
۴. بر روی زمين، رابطه های آزاد در رابطه قدرت از خود بيگانه می شود.(۲۲) در جامعه ها، به همان نسبت که قلمرو روابط قدرت گسترده تر می شود، دشمن و زر و زور و تزوير نقشی روز افزون پيدا می کنند(۲۳ ). نيروهای محرکه کمتر در رشد و بيشتر در ويرانگری بکار می افتند. دور، دور استبداديان و رهبانان و قارون ها می شود (۲۴) و تکاثر ثروت (مؤلفه ای از مؤلفه های قدرت) و فخر فروشی تا گورستان ادامه می يابد.(۲۵)
اين جامعه ها با مرگ رويارو می شوند. پيامبری هشدار و پيشنهاد بيان آزادی می شود برای اينکه اينگونه جامعه ها، از بيراهه مرگ به راه زندگی بازآيند. بسا می شود که روابط قوا، چون سرطان، تمامی جامعه را فرا گرفته اند. بيان قدرتی که راهنمای انسانها گشته آنها را از آزادی و حقوق خويش يکسره غافل کرده است چنانکه هشدار و انذار را نمی شنوند و يا می شنوند و بر آزادی و حقوق ذاتی خويش عارف نمی شوند و بيراهه مرگ را تا آخر می روند. قوم های نوح و عاد و ثمود و... اين سان از ميان رفته اند. (۲۶)
۵. اما جامعه هائی نيز بوده اند که، در آنها، اقليتی به استقلال و آزادی و حقوق ذاتی و استعدادهای خويش عارف بوده اند. اين جامعه ها، به يمن استقامت اين اقليت ها بر ميزان حق، از بيراهه مرگ به راه زندگی باز آمده اند و به حيات خويش ادامه داده اند (۲۷). تاريخ شهادت می دهد که اهميت بتمامی که قرآن برای نقش اقليت آزاد، ولو کم شمار، قائل می شود، بجاست. چرا که نقش اين اقليت در نجات حيات يک ملت و ادامه آن، يک امر واقع مستمر تاريخ است. بعثت پيامبر و گروهی که موفقيت آن را تضمين کردند («ده تن بشارت يافتگان»)، و در دوران معاصر، برای مثال، جنبش رهائی بخش الجزاير که يک گروه ۲۲ نفری بانی آن شدند و يا نيروی محرکه جنبش ملی کردن صنعت نفت در ايران و نيز انقلاب ۱۳۵۷، که همچنان، گروه های کوچک بودند و مشابه آنها، از اين رو است که هم جنبش برای استقلال و آزادی و هم نيروی محرکه، بنا بر اين، انديشه راهنما نقش های تعيين کننده در نجات و ادامه حيات ملی بازی می کنند:
۶. از بخشهای فراموش شده قرآن و بسا در شمار مهمترين ها، رهنمودها برای جلوگيری از تخريب نيروهای محرکه و جريان کردن آنها در رشد است. از اين ديدگاه در حرامها و واجب ها که بنگريم، فهرست کاملی از نيروهای محرکه را بدست می آوريم (۲۸) و هم دقت نظر شگرفی را که برای شناخت و تميز تغيير در محدوده روابط قوااز تغيير روابط قوا به روابط آزاد کاربرد دارد مشاهده می کنيم. همچنين، رهنمودهائی را می يابيم که برای رفع عارضه ای تجويز شده اند که روابط قوا هستند.
برای آنکه فهم ما از نقش جنبش و نيروی محرکه موجد تغيير از روابط قوا به روابط آزاد دقيق و شفاف شود و هم بدانيم چرا بدون بيان آزادی، نه جنبش و نه باز يافت استقلال و آزادی ميسر نيست، لازم است پويائيها/روندهای ناظر به روابط سلطه گر – زير سلطه و نيز پويائيها/روندهای ناظر به جنبش برای استقلال و آزادی را از همدگير باز شناسيم(۲۹):
۱. پويائيهای تضاد (تضادهای اجتماعی، تضاد فعاليت اقتصادی با سلامت محيط زيست ، تضادهای قطبهای « رشد » و مناطق رها شده و بنا بر اين محروم ، تضاد حال و ﺁينده به زيان ﺁينده و...)
۲. پويائی قدرت (در اشکال سياسی و اقتصادی و اجتماعی و « فرهنگی »).
۳. پويائی های ابهام و بيم (گريز قدرت از هرگونه بازرسی انسان ، در نتيجه ، نامعلوم يافتن سرنوشت خود و گرفتار ترسها گشتن).
۴. پويائيهای تبعيض (تبعيض هايی نژادی و جنسی و ملی و قومی و... و بدترين ﺁنها که تبعيض به زيان زندگی در ﺁزادی و رشد در جهت مرگ انسان حقوقمند و مرگ طبيعت است)
۵. پويائيهای رانت خواری در هر چهار بعد واقعيت اجتماعی (سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی).
۶. پويائيهای پيشخور کردن و از پيش متعين کردن ﺁينده (جهان امروز، جهان مقروض است و زمان به زمان، اين قرض بزرگ تر می شود )
۷. پويائی های بريدن از واقعيت (هدف فعاليت اقتصادی، ارضای نيازهای واقعيتی که انسان است و واقعيتی که محيط زيست است نيست، بلکه حد اکثر سود هدف است و...)
۸. پويائيهای تجزيه اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی جامعه زير سلطه که با پويائی جذب و فعال شدن نيروهای محرکه به جامعه مسلط همراه است (برای مثال، اقتصاد ايران، نفت و استعدادهای انسانی و سرمايه را به اقتصاد مسلط صادر می کند و کالا و خدمات وارد می کند. با صادر کردن نيروهای محرکه، جامعه ايرانی از کار محروم می شود و با وارد کردن کالاها و خدمت، کارهائی را هم که دارد از دست می دهد. در نتيجه اقتصادش متلاشی می شود. تجزيه، بعدهای ديگر جامعه را نيز فرا می گيرد. در برابر، اقتصاد مسلط نيروهای محرکه را می گيرد، مقدار قابل جذب را جذب و بقيه را تخريب می کند. نظامهای اجتماعی در رابطه، بدين مبادله است که بر پا می مانند.)
۹. پويائيهای تحديد فعاليتها به فعاليتهائی که سود را به حداکثر می رسانند و تحديد فعاليتهای اقتصادی به فعاليتهای ماوراء ملی ها و شرکتهای وابسته به ﺁنها و تحديد اقتصادهای زير سلطه به اقتصاد تک محصولی. اين پويائی همراه است با پويائی تحديد فعاليت سياسی در اطاعت (جامعه زير سلطه) و يا گزينش نخبه ها برای حکومت بر خود (جامعه مسلط) و اين دو پويائی همراهند با پويائی ضد فرهنگ قدرت (عناصری که توجيه گر مصرف انبوه هستند و يا خود بکار مصرف بمعنای تخريب می آيند) و اين سه همراهند با پويائی تنهائی و انزوای انسان. فرجام غمبار اصالت فرد.
۱۰. پويائيهای تغيير محور از توليد به مصرف از رهگذر پويائيهای ديگری که مصرف انبوه در جامعه مسلط است و نيز از رهگذر پويائيهای تغيير محور فعاليت اقتصادی از توليد به مصرف در جامعه زير سلطه. اين پويائی های است که نابرابريهای روز افزون، خشونت روز افزون و پيشخور کردن روز افزون را ايجاب می کند و توضيح می دهد.
۱۱. پويائيهای نابرابری (نابرابری از لحاظ درﺁمد در سطح هر کشور و در سطح جهان، نابرابری از لحاظ نيروهای محرکه در اختيار، نا برابری ميان مکانهائی که نقاط اتصال شبکه جهانی ماوراء ملی ها را تشکيل می دهند و مکانها يی که بيرون از اين شبکه می مانند و نابرابری باروری ها و نابرابری زمان فعاليت اقتصادی در اقتصاد مسلط با زمان فعاليت اقتصادی در اقتصاد زير سلطه و نابرابری باروری ها و نابرابری علمی و فنی و فرهنگی روزافزوند)
۱۲. پويائيهای بيگانگی انسان از علم و فن (نا برابری سرعت ﺁموزش و انطباق انسان ها با شتاب رشد علمی و فنی که در جامعه های مسلط نيز بيکاری «فنی» را روز افزون می کند و نا برابری تعميم ﺁموزش و پرورش و بغرنج و طولانی شدن ﺁموزش دانشها و فنون جديد که انسانها را تحت ولايت مطلقه مراکز علمی و فنی قرار می دهد.
۱۳. پويائيهای ندرت؛ نه تنها منابع موجود در طبيعت کمياب تر می شوند، بلکه سرمايه داری، از جمله، از راه تشديد کميابی است که انسان را برده خود می سازد. در نتيجه، کار «علم اقتصاد» اداره ندرتها از راه «تخصيص منابع به ضرورترين فعاليت ها» می شود. اما تنها در قلمرو نيازهای غذا و پوشاک و مسکن نيست که ندرت رو به افزايش است. آب و هوای سالم نيز دارند کمياب می شوند. در بحبوحه رشد علمی و فنی، در بخش بزرگی از جهان دانش و فن کمياب می شوند. با وجود حجم عظيم سرمايه، به لحاظ بکار افتادن سرمايه ها در بورس بازيها، در محدوده روابط مسلط – زير سلطه، بخش بزرگی از جهان و حتی بخشهای در حال گسترش اقتصادهای مسلط، گرفتار کمبود سرمايه می شوند.
۱۴. پويائی شئی شدگی انسان (انسان به مثابه نيروی کار و مصرف کننده)
۱۵. پويائی انتقال رهبری از انسان به قدرت و ﺁلت فعل قدرت شدن انسان. ايران تحت ولايت مطلقه فقيه، به آشکاری تمام، فراگرد انتقال رهبری از انسان به قدرت را در معرض ديد اهل خرد قرار داده است. و در جهان امروز، در توليد و در مصرف، انگيزه و دليل ، در انسان نيستند ، در بيرون انسان هستند. انگيزه در قدرت است ( سود حداکثر، تمرکز، تکاثر، انباشت)
۱۶. پويائی های جبر يا فرو رفتن در غفلت از ﺁزادی و ديگر حقوق انسان و محکوم شدن به حبس ابد در زندان روابط قوا. و سرانجام حاصل اين پويائيها می شود:
۱۷. پويائی تخريب و مرگ: تخريب تنها اين نيست که دو سوم توليد فرﺁورده ها و خدمات ويرانگر هستند، تخريب بزرگ تر سير دادن سرمايه ها به قلمرو اقتصادی مجازی و رانت خواری است. همراه اين تخريب، محيط زيست است که ويران می شود. همراه اين دو ويرانگری، انسان در حقوق و استعدادهای خويش ويران می شود.
تاريخ قدرت، با مؤلفه های هفتگانه اش، فرآورده اين پويائيی ها است. اما تاريخ، تاريخ يک عارضه است. لذا، در بطن اين تاريخ، تاريخ عمومی ديگری جريان دارد که تاريخ زندگی و يا جنبش برای بازيافتن راه زندگی است:
۱۸. پويائی انقلاب: در غرب، که از ديرگاه، اصل راهنمای فلسفه ها و انديشه های راهنمايش ثنويت بوده است و بنا بر آموزش دينی، انسان با گناه اوليه به دنيا می آيد، تاريخ پيامبری بمثابه جنبش برای رها شدن از روابط قوا و باز يافتن روابط آزاد، نمی توانسته است به تصور آيد. طرفه اين که فيلسوفی بنام هانری لوی، زاده شدن بر فطرت را «انتگريسم» خوانده است (۳۰). بديهی است که او از موازنه عدمی و رابطه انسان-خدا بر اين اصل و نيز تغيير رابطه قدرت به رابطه آزاد، هيچ نمی داند. به نظر می رسد او برای گفتار و کردار ملاتاريا توجيه می جويد. از راه اتفاق نيست که پيش از او نيز، فيلسوفان سازنده فلسفه تاريخ نتوانسته اند روابط قوا را عارضه تلقی کنند و تاريخ ديگری را ببينند که تاريخ جنبش برای بازيافت استقلال و آزادی است.
بدين قرار، نيروهای محرکه وقتی در استقلال و آزادی بکار می افتند، رشد ببار می آورند و تاريخ، تاريخ استقلال و آزادی می شود. و چون در روابط قدرت بکار می افتند، بکار ايجاد قدرت، بزرگ شدن و متمرکز و متکاثر شدن قدرت می آيند.
اينک که نظريه ها نقد شدند و دانستيم که از ديد قرآن، تغيير رها شدن از روابط قوا است و دانستيم که چرا اگر پويائی انقلاب به يمن بيان آزادی که پيامبران ابلاغ می کرده اند، جريان تاريخ را به تاريخ استقلال و آزادی انسان تغيير نمی داد و نيروهای محرکه را در رشد بکار نمی انداخت، بسا زندگی انسان بر روی زمين در همان مراحل اوليه به کام مرگ رفته بود، پاسخ پرسش شما–آن قسمت که در پاسخها به پرسشهای پيشين، پاسخ نجسته است - معلوم می شود: قرآن، از اين نظر که تاريخ روابط قوا را عارض بر تاريخ آزاديی می داند، از اين منظر به انسانها، نسل بعد از نسل، درسی را آموخته است و می آموزد- هرچند بسياری از آن غافل مانده اند– که بی نظير است: انسان بايد به انقلاب، به بعثت دائمی برای باز يافتن استقلال و آزادی خويش برخيزد و بدين جنبش جريان تاريخ را تغيير دهد. حال بايد پرسيد آيا مطالعات تاريخی در مورد قرآن، به تاريخ استقلال و آزادی و تاريخ روابط قوا پی برده اند؟ به عارضه شناسی پرداخته اند؟ از راه و روش بعثت دائمی آگاهی يافته اند و آگاهی داده اند؟ نه. به اين کار، صاحب اين قلم در طول چهار دهه مشغول است. هدف او، يافتن و در اختيار گذاشتن بيان آزادی بوده است. و البته توفيق از اوست!


مآخذ و يادداشت ها:
۱ - مارکس اصطلاح «ماترياليسم تاريخی» را بکار نبرده است. او اصطلاح «ماترياليسم جديد» را بکار برده است. نگاه کنيد به
صفحه ۱۰۳۳ , جلد۳ , Thèses sur FeuerbachKarl Marx . از ديد او، دين محصول دوره تاريخی خود است. اما فردريک انگلس در Ludwig Feuerbach (۱۸۰۴-۱۸۷۲) اين اصطلاح را بکار برده است.
ماکس وبر اين نظر را پيشرفتی مهم ارزيابی کرده و گفته است: با اين وجود، با غفلت از واقعيتهای بسيار، به انديشه و قلم آمده است.
۲ - ص ۱۰۶ ، Auguste Comte, Opuscules de Philosophie sociale, Paris, Eleroux
۳ - بخصوص کتاب
L'Ethique protestante et l'esprit du capitalisme (۱۹۰۴-۱۹۰۵), Plon, Paris, 1964، Max Weber
۴ - Le savant et le politique ، Max Weber . در باره نظر ماکس وبر پيرامون عمل و عمل اجتماعی و نيز چهار نوع عقلانيت مقاله های بسيار و کتاب ها نگاشته شده اند.
۵ - Economie et société ، Max Weber نظر ماکس وبر در باره سلطه نيز موضوع بحثهای فراوان در مقاله ها و کتابها شده است.
۶ - صفحات ۱۳۷ و ۱۳۸ Michael D. Biddis, Histoire de la pensée européenne ۶- L’Ere des masse Editions du Seuil, Paris 1980
۷ - Colette MoreuxWeber et la question de l’idéologie ”، که در مجله Sociologie et sociétés, vol. XIV, no 2, octobre 1982, pp. 9 à 31. Montréal : Les Presses de l’Université de Montréal انتشار يافته است.
۸ - صفحات ۴۶ تا ۵۶ Sartre, L’etre et Le neant
۹ - وقتی از پيش ديالکتيک تبيين کننده تاريخ انگاشته شد، صاحب نظر، حتی اگر نخواهد در امرهای واقع دستکاری و آنها را با قالب سازگار کند، عقل ديالکتيک محور او خود اين کار را می کند. انتقاده هايی که بر ماترياليسم تاريخی شده اند، بخشی مستند هستند به نظر دورکيم در باره «امر واقع» و روش بازداشتن ذهن از دخالت در شناسائی امر واقع :
- Emile Durkheim, Les regles de la methode Sociolgique
- انتقادهای ديگر را کسانی کرده اند که پيرو نظر ماکس وبر بوده اند.
- سومين دسته انتقاد کنندگان کسانی بوده اند و هستند که می گويند: محور کردن شيوه توليد، بضرورت مارکس و انگلس را از ديدن همه ديگر واقعيتها باز داشته است:
ـ Jean Baudbillard, Le miroir de la production ou l’illusion critique du materialsmehistorique, Paris 1973
- دسته چهارم فيلسوفان مارکسيستی هستند که به غلط بودن ديالکتيک تضاد ذاتی پی برده اند:
Lucio Colletti, Politique et Philosophie
- دسته پنجم آنها هستند که امرهای واقع مورد استناد انگلس را موضوع تحقيق کرده و متوجه شده اند که دستکاری شده اند:
Pierre Raymond, Materialismedialectique et Logique صفحه ۱۱۸
۱۰ - تأملی در مدرنيته ايرانی ، علی ميرسپاسی صفحات ۵۹ تا ۷۹(Robert C.Solomon,In the Sprit of Hrgel, Oxford University Press 1983 )
۱۱ – نگاه کنيد به مبحث سوم تضاد و توحيد نوشته ابوالحسن بنی صدر
۱۲ - La critique de la raison dialectitque، Sartre در اين کتاب، سارتر در پی يافتن علل گرايش انسانها به خشونت است. او خشونت را ريشه بديها ميداند و ديالکتيکی که انسان را در شئی فرو می کاهد، خطرناک و فاجعه آميز توصيف می کند. جلد اول کتاب در ۱۹۶۰ انتشار يافت. اما جلد دوم هيچگاه انتشار نيافت. زيرا سارتر پی برد که ديالکتيک به فاجعه می انجامد و نه به جامعه بی طبقه با انسانهای جامع. مراجعه به مبحث سوم تضاد و توحيد بجا می نمايد.
۱۳ - از ديد ماکس وبر، انسانها سمت و سو را گم می کنند بدين خاطر که دين بمثابه تبيين پديده ها جای به تبيين علمی می دهد. با وجود اين، انسان ها با دو مشکل روبرو می شوند: عدم دسترسی به تبيين علمی جهان و در نتيجه سرگردانی و بزرگ شدن ديوان سالاری و از دست رفتن بيش از پيش آزادی انسان، انسان گرفتار روند انزوا. La rationalisation des activités sociales بر مبنای تحليل ماکس وبر.
۱۴ – مارکس دو وظيفه برای انگلستان قائل شده بود: يکی ويرانگر (ويران کردن سامانه اجتماعی – اقتصادی ايستا) و ديگری پويا کردن همان سامانه : l’annihilation de la vieille société asiatique et la pose des fondements matériels de la société occidentale en Asie » Karl Marx (1853).
۱۵ - صص ۱۱۰ و ۱۱۱ karl Witfogel , Le Despotisme oriental برای تفصيل رجوع کنيد به فصل طبيعت در کتاب موقعيت ايران و نقش مدرس، نوشته ابوالحسن بنی صدر
۱۶ – Anti – Economique Marc Guillaum, et Jacques Attali اطلاع اين دو اقتصاد دان در فصل يازدهم اقتصاد توحيدی نوشته ابوالحسن بنی صدر موضوع بحث شده است. و برای قول او در باره نقش قوم يهود در ابداع سرمايه داری، نگاه کنيد به Jacques Attali, Fayard, Paris ۲۰۰۲ Les Juifs, le monde et l'argent
۱۷ – Fernand Braudel, Civilisation materielle, Economie et Capitalisme XVe – XVIIIe , Le Temps du Monde جلد سوم، صفحات ۶۲ تا ۶۴ و ۷۴ تا ۸۰ و ۱۱۴ تا ۱۱۸ و صفحات ۴۲۰ تا ۴۲۶
۱۸ – تضاد و توحيد مبحث سوم
۱۹ - Vladimir Ilyich Lenin, Imperialism, the Highest Stage of Capitalism
۲۰ – زن در شاهنامه و جامعه شناسی خانواده هر دو نوشته ابوالحسن بنی صدر
۲۱ - قرآن، سوره بقره، آيه ۳۴ و اعراف، آيه های ۱۱ و ۱۲
۲۲ - قرآن، سوره بقره، آيه ۳۵
۲۳ - قرآن، سوره يونس، آيه ۱۹
۲۴ - قرآن، سوره های بقره، آيه ۱۰ و توبه، آيه ۱۲۵ و فاطر، آيه های ۳۹ و ۴۲ تا ۴۵ و نوح، آيه های ۲۱ و ۲۴ و ۲۸ و ...
۲۵- قرآن، سوره های قصص، آيه های ۷۶ و ۷۹ و عنکبوت، آيه ۳۹ و غافر، آيه ۲۴
۲۶ - قرآن، سوره تکاثر
۲۷ - قرآن، سوره های هود و...
۲۷ - قرآن، سوره اعراف، آيه های ۱۵۹ تا ۱۶۵ و انفال، آيه ۳۳ و هود، آيه های ۱۱۶ و ۱۱۷ و قصص، آيه های ۵۸ و ۵۹ و ؟
۲۸ - در کتاب اقتصاد توحيدی، نوشته ابوالحسن بنی صدر، نيروهای محرکه بشمار آمده اند و در کيش شخصيت، نوشته ابوالحسن بنی صدر، روشهای آزاد زيستن و رشد کردن انسان که هم نيروی محرکه است و هم توليد کننده نيروهای محرکه و هم بکاربرنده آنها در رشد يا تخريب است، مطالعه شده اند و عقل آزاد، نوشته ابوالحسن بنی صدر نيز روشهائی که عقل قدرتمدار بکار می برد و روشهايی که عقل آزاد می بايد بکار برد، شناسانده شده اند.
۳۰ – BERNARD-HENRI LÉVY , La pureté dangereuse, Grasset, 1994 در اين کتاب، او برای انتگريسم، خاصه های دهگانه قائل می شود و انتگريسم های گوناگون را بزعم خود با يکديگر مقايسه می کند.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'قرآن و تاريخ، ابوالحسن بنی صدر' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016