بنيادهای توتاليتر و دينی بينش سياسی در پرتو ديالوگ سارتر و بنی لِوی، شيدان وثيق
آن چه که در اين بخش نخست، زير عنوان ديباچه ای بر گفتگوهای سارتر- بنی لِوی، از نظر خواننده می گذرد، توضيح ماجرای اين ديالوگ فلسفی – سياسی است. شرايطی که در بستر آن ها، در دهه ی ۱۹۷۰ اين مباحثات انجام می پذيرند؛ شرايطی که خودِ ما چپ های مارکسيست ايرانی، بويژه در خارج از کشور، در آن قرار داشتيم و سرانجام، تحولی که در روند ديالوگ آن دو پيش می آيد
cvassigh@wanadoo.fr
آبان ۱۳۸۷ – نوامبر ۲۰۰۸
ديباچه
«تا زمانی که جمع بسيارگونه بايد اسير سوژه شود تا متحد شود و هستی اجتماعی يابد، ميدان برای توتاليتاريسم گشوده خواهد بود.» (از گفتگوهای سارتر و بنی لِوی)
«زير سنگفرش سياست، کرانه ی الهيات نهان است. پس وظيفه ی انديشه، شکار اين نهانی است. سياست، الهيات پنهان است.» (قتل شبان - بنی لِوی(*))
در باب «انديشه ی نقدِ سياست»
طی هشت سال، از ۱۹۷۲ تا ۱۹۸۰، گفتگوهايی فلسفی- سياسی ميان دو متفکر و متعهد سياسی در فرانسه انجام می پذيرند. ديالوگی طولانی و منظم، غريب و بی سابقه، ميان دو رهبر. يکی، ژان پُل سارتر، چون رهبر ايدئولوژيکی(۱) و ديگری، بنی لِوی، در آن زمان با نام مستعار پير ويکتور(۲)، چون رهبر سياسی و مخفی يک سازمان راديکال مائوئيستی، در فاصله ی زمانی جنبش مه ی ۶۸ فرانسه تا انحلال اين سازمان در سال ۱۹۷۳(۳).
اهميت فراوان اين گفتگو ها، تنها در ويژگی و تازگی مباحث آن ها در زمان خود، يعنی در سی و چندی سال پيش نيست، بلکه، در عين حال، در همواره امروزی بودن پرسش هايی است که در باره ی «سياست»، بينش سياسی و بنيادهای توتاليتر و دينی آن طرح می کنند. اهميت آن ها امروزه، به ويژه برای تکوين «انديشه ی نقدِ سياست» است، در جهت گُسَست از «سياستِ واقعاً موجود» و تدارک نظری و عملی برآمدن «سياستِ ديگر» و «چپِ ديگر» که هر دو، موضوع اصلی تآمل اين گفتارها می باشند.
«انديشه ی نقد سياست»، دارای پيشينه ای است که، البته، با ديالوگ سارتر- بنی لِوی آغاز و ابداع نمی شود.
اگر از دوره ی معاصر شروع کنيم، رد پای آن را می توان در همان زمان، در پايان دهه ی ۷۰، در تأملات جديد لِويی آلتوسر پيرامون ماترياليسم تصادفی(۴) و انديشه ی رخداد، اتفاق و پيشامد(۵) يافت، آن جا که او صحبت از «گشايش جهان به سوی روی داد، تخيل فوق العاده و هر عمل زنده از جمله سياست» می کند.
در کارهای هانا آرنت پيرامون معنای سياست يافت، آن جا که «سياست»، نزد او، از «حکومت کردن و تحت حکومت قرار گرفتن» جدا شده، به چيزی ديگر، يعنی مشارکت عموم در امر خود، تبديل می شود(۶).
سپس دور تر که رويم، رد پای آن را نزد مارکس جوان، در دوره ی فلسفيدن او، پيدا می کنيم، آن جا که در نقد فلسفه ی حق هگل، از نقد آسمان به نقد زمين و از نقد الهيات به نقد سياست می رسد(۷). نقدی که، می دانيم، محدود به اعلان احتضار دولت در آينده ای تاريخی می شود و تا آن زمان موعود، پاشنه ی درِ «سياست» مارکسيستی نيز همواره بر محور «سياست» آن چنان که هست، می چرخد.
اگر باز هم دور تر رويم، نشان انديشه ی «نقد سياست» را، به معنايی، می توان نزد ماکياول، اين بانی «نظريه ی سياسی بدون خدا، بدون مشيت الهی و بدون مذهب»(۸) پيدا کرد. سرانجام در اين سير تبارشناسی انديشه ی «نقد سياست»، نمی توان بازگشتی به يونان گريز ناپذير نکرد و ريشه های مقوله را در جَدَل ميان افلاطون و سوفسطائيان بر سر دو بينش نسبت به «سياست» نيافت: «سياست» چون امر شبان، امر فيلسوف – پادشاه يا امر خدايی (افلاطون) و «سياست» چون امر جوانان، امر هر شهروند يا امر همگان (پروتاگوراس)(۹).
با اين حال، آن چه که تا کنون در اين باره (نقد سياست) انديشيده و به رشته ی تحرير درآمده است، بيشتر و چشمگير تر، بر سر «کدام سياست؟» (سياست خير در مقابل سياست شر) بوده تا نقدِ خودِ «سياست»، آن گونه که تا کنون تبيين شده و به اجرا درآمده است، تا نقدِ بينش سياسی که «سياست» و سياست ورزی را می سازد. آن چه که تا کنون انجام يافته، نقد سياست های عملی و جاری بوده است. اما آن چه که موضوع گفتگو های سارتر و بنی لِوی را تشکيل می دهد – و اگر بدعتی باشد در اين جاست - نقد آن بينشی است که از «سياست»، قدرت، سلطه، دين، غايت، «يک» و «سوژه»، يعنی مفاهيم و عناصری را تفهيم می کند که من آن ها را بنيادهای توتاليتر و دينی بينش سياسی می نامم. مفاهيم و عواملی که نه تنها ارکان اصلی «سياستِ واقعاً موجود» - «سياست» آن چنان که هست - را تشکيل می دهند، بلکه تعريف کننده ی خودِ «سياست» و سياست ورزی می باشند.
***
آن چه که در اين بخش نخست، زير عنوان ديباچه ای بر گفتگوهای سارتر- بنی لِوی، از نظر خواننده می گذرد، توضيح ماجرای اين ديالوگ فلسفی – سياسی است. شرايطی که در بستر آن ها، در دهه ی ۱۹۷۰(۱۳۵۰ شمسی)، اين مباحثات انجام می پذيرند: بحران سوسياليسم، بحران چپ و بحران مارکسيسم يا آن چه که آلَن بَديو، در همان سال ها، فروپاشی سه مرجع تاريخی مارکسيسم می نامد. شرايطی که خودِ ما چپ های مارکسيست ايرانی، بويژه در خارج از کشور، در آن قرار داشتيم: تآخير تاريخی چپ ايران! و سرانجام، تحولی که در روند ديالوگ سارتر- بِنی لِوی پيش می آيد: گذار از «نقد سياست» به «نفی سياست» و سپس «خروج از سياست» (نزد بِنی لِوی) و در نتيجه اين توضيح که همراهی و همکوشی ما با اين ديالوگ، بر زمينه ی «نقد سياست» و تبيين بنيادهای توتاليتر و دينی بينش سياسی، نمی تواند فراتر از اين خط سرخ رود. در پايان اين بخش، اين بنيادها را در عنوان های اصلی و خطوط کلی شان، از ميان گفتگوهای سارتر- بِنی لِوی، بازگو خواهيم کرد. مطالعه و بررسی تفسيری آن ها را به بخش های ديگر اين سلسله گفتارها واگذار می کنيم.
۱- ماجرای ديالوگی از نوع خاص... ميان فيلسوف مبارز و مبارز فيلسوف
سارتر، در سال ۱۹۷۳، در پی آخرين حمله مغزی، بينائی خود را تقريباً از دست می دهد. او ديگر نمی تواند به تنهايی کار کند. نياز به کسی دارد که برای او کتاب بخواند. دستخطِ او حتا برای آشنايانش ناخوانا شده است. سارتر، در همين سال، پير ويکتور (بنی لِوی) را به عنوان منشی خود استخدام می کند. آشنايی مستقيم آن ها به سال ۱۹۷۰ بر می گردد. ملاقاتی در کافه لاکوپُل(۱۰) در پاريس. در آن زمان، سازمان چپ پرولتاريايی که پير ويکتور بنيان گذار و رهبر مخفی اش است، زير فشار شديد حکومت قرار دارد. برنامه ی عمل اين سازمان، در شرايطی که جنبش مه ی ۶۸ پايان يافته، «تداوم مه ی ۶۸» از طريق همبستگی فعال با مبارزات اعتراضی توده ای و اقدام های راديکال است. وزير داخله فرانسه، که رئيس پليس و امنيت کشور نيز هست، در پی توقيف ارگان اين سازمان، آرمان خلق(۱۱)، مديران آن را، يکی پس از ديگری، به جرم انتشار غير قانونی روزنامه، دستگير می کند. آن روز، در آن کافه ی معروف پاريسی، واقع در خيابان مون پارناس، پير ويکتور از سارتر می خواهد که مديريت روزنامه ی شان را بر عهده گيرد. چون، به نظر او، «دستگاه جرآ ت نخواهد کرد سارتر را دستگير کند»: «ولتر را به زندان نمی اندازند!». سارتر می پذيرد و دستگاه نيز جرأت نمی کند. از اين پس و تا درگذشت آن پيرمرد خستگی ناپذير در آوريل ۱۹۸۰، پيوندی ژرف، ميان فيلسوف مبارز و مبارز فيلسوف، بر پايه همکاری و همفکری، برقرار می شود.
اما آشنايی بنی لِوی با سارتر از طريق آثار او، از نوجوانی آغاز می شود.
بنی لِوی متولد ۱۹۴۵(۱۳۲۴ شمسی) در قاهره از يک خانواده ی يهودی است. پس از کودتای ناصر، جنگ سوئز و سخت شدن شرايط زندگی يهوديان در مصر، او، همراه با والدينش، زادگاه خود را به قصد اروپا ترک می کند و سر از فرانسه در می آورد. بنی لِوی، در شرح حالی که از خود به جای گذاشته است (او در ۱۵ اکتبر ۲۰۰۳ در اورشليم در می گذرد)، از رابطه ی بنيادين خود با «کمونيسم» سخن می گويد. او چون يهودی- همواره- تبعيدی – و - خارجی- دائمی- در- نگاه- ديگران، آشنايی خود را با فرانسه و زبان فرانسه از طريق آثار سارتر توصيف می کند.
« برای فرانسوی شدن، بی نتيجه دست به هر کاری می زدم. زيرا در سن يازده سالگی به اروپا رانده شده بودم و در مصر، حداقل لازم برای تأمين خود را کسب نکرده بودم... از هرگونه فرهيختگی بی بهره بودم. پس در شرايطی که با ترک مصر و آوارگی، خشونت مفرطی بر من تحميل شده بود، تنها چيزی که با تکيه به آن می توانستم به زندگی خود ادامه دهم، نام «کمونيسم» بود. از بدو نوجوانی، طرفدار کمونيسم و فرداهای تابناک شده بودم. به ياد دارم که روزی، يکی از برادرانم برای مادرم نوضيح می داد که چرا در جنبش مخفی کمونيستی فعاليت می کند. او با صدايی پائين درِ گوش مادرم صحبت می کرد. پچ پچ او برای من که در آن هنگام کودکی بيش نبودم، هفت يا هشت سالی بيش نداشتم، بی اندازه شگفت انگيز بود. سپس برادرم نام «کمونيسم» را بر زبان آورد. برای من، اين پچ پچ آهسته و در گوشی او، اين واژه، زيبايی برق آسايی پيدا کرد. نام محشری گرديد...
هنگامی که به فرانسه رسيدم، چند سالی بيش نياز نداشتم تا شروع به خواندن کتاب های سارتر و از اين طريق، زندگی با زبان فرانسه کنم. در آن هنگام، هدف و مقصود برايم کاملاً روشن شده بودند: می بايست تا بالاترين قله فرانسوی شوم، اما فرانسوی فرانسه ی سارتر، يعنی بر اساس بُرش ۸۹ [منظور انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه است]. زيرا ترقی و پيشرفت از ۸۹ آغاز می شد.»(۱۲)
بنی لِوی سپس توضيح می دهد که چگونه همه ی مراحل را برای بالا رفتن تا قله ی فرانسوی شدن، طی می کند. آخرين و سخت ترين آن ها، شرکت در کنکور Ecole Normale Supérieure و پذيرفته شدن در اين آموزسرای بنام نخبگان فرانسوی است. در آن جاست که با قله ی ديگری، اين بار تئوريک، آشنا می شود: لِويی آلتوسر. يعنی در حقيقت با «تئوری» به معنای: «نظريه ی مارکس قادر مطلق است، چون حقيقت است» (لنين). « آلتوسر مرا وارد دنيای تئوری کرد. او نگاهی به من انداخت و حدس زد که آدم باهوشی بايد باشم. به من گفت: " کار تو، در بخش (secteur) خواهد بود: آثار کامل لنين". پس، در عرض يک سال، من از تمام ۳۶ جلد کتاب آثار کامل لنين فيش برداری کردم». از آن پس، مرحله ی عمل گرايی بنی لِوی آغاز می شود، تا کناره گيری کامل او از سياست در سال ۱۹۸۰، همزمان با پايان گفتگوهايش با سارتر: آشنايی با بسياری از شاگردان آلتوسر و ژاک لاکان. شرکت آنها در جنبش مه ۶۸ فرانسه، با اين که اين جنبش، آن ها را نيز غافلگير می کند. نقشی که اينان در ايجاد زمينه ها و شرايط نظری گُسَست از حزب کمونيست فرانسه و مارکسيسم روسی ايفا می کنند. تشکيل سازمان مائوئيستی چپ پرولتاريائی با کمک بخشی از همين شاگردان آلتوسر و ديگر جداشدگان از حزب کمونيست فرانسه، که به مارکسيسم- لنينيسم و انديشه مائوتسه دون روی آورده بودند... سرانجام، انحلال سازمان در سال ۱۹۷۳، برای جلوگيری از خطر سقوط آن به تروريسم و در پی آن، آغاز مباحثات هشت ساله ی بنی لِوی با سارتر، يعنی با کسی که تنها از طريق خواندن آثارش، «زبان فرانسه و فرانسوی شدن» را فرا گرفته بود...
حال، باز گرديم به ماجرای ديالوگ سارتر و بِنی لِوی. تبادل نظر و تقابل آرای آن ها در بازنگری انديشه و عمل گذشته ی خود از يکسو و در بازانديشی فلسفه ی سياسی، جامعه شناسی، روانشناسی، تاريخ، الهيات مسيحی و يهودی و به طور عمده و اساسی «سياست» از سوی ديگر، می بايست در کتابی تحت عنوان قدرت و آزادی به ثمر می رسيد. اما اين رساله هيچ گاه مجال تدوين و انتشار نيافت. آن چه که از آن بحث ها باقی ماند، ياد داشت ها و دستنويس های بنی لِوی و نوارهای اين گفتگوها ست که به کوشش ژيل هانوس جمع آوری و تنظيم شده و در کتابی تحت همان عنوان، قدرت و آزادی، در سال ۲۰۰۷ انتشار يافته است(۱۳). کار پايه ی اين نوشتار در تأملی بر گفتگوهای سارتر و بِنی لِوی بر ساس اين کتاب است.
سارتر، در مصاحبه ای در سال ۱۹۷۹، در باره ی ديالوگ خود با بنی لِوی و طرح مورد نظرشان، چنين می گويد:
«من و پير ويکتور در حال تهيه کتابی در باره ی «قدرت و آزادی» هستيم که به صورت ديالوگ روی نوار ضبط شده است. زيرا اين تنها شيوه ای است که امروزه من می توانم انديشه ای ارائه دهم، در همان حرکتی که ديگری نيز انديشه های خود را در تقابل با افکار من قرار می دهد. اگر اين امر تا به آخر پيش رود، شکل نوينی از کار خواهد بود... برای من، اين کتاب، با دو نگارنده، دارای اهميتی اساسی است، زيرا تضاد، يعنی حيات، در آن وجود خواهد داشت... من مايلم که حضور دو نفری که به نوبه ی خود با هم می انديشند و گفتگو می کنند، شکل ديگری از خواندن را به وجود آورد... کوتاه اين که اتفاق، اختلاف و تضادها می توانند شيوه ی حيات نوينی برای انديشه ايجاد کنند. انديشه ای که ديگر نه انديشه ی يک فرد بلکه انديشه ی دو تن می باشد.»(۱۴)
اما، اهميت فوق العاده ی اين گفتگوها، به نظر من، نه در ارايه شکل نوينی از انديشه ورزی مشترک – در اتفاق، اختلاف و تضادها، به قول سارتر – بلکه در جايی ديگر است. در آن جا ست که در بازبينی و بازانديشی خود و «سياست»، سارتر و بنی لِوی، فراسوی بحثِ بحران سوسياليسم و مارکسيسم، دست به «نقدِ سياست» و بينش سياسی - يا آن چه که «سياستِ واقعاً موجود» می ناميم - با نشان کردن ريشه ها و بنيادهای توتاليتر آن، می زنند. امری که در آن زمان، همانطور که اشاره کرديم، بديع و کم سابقه، اگر نه بی سابقه بود.
پر واضخ است که اين تلاش و هم کوشی ابداعی آن ها، در اوضاع تاريخی معينی انجام می پذيرد. در شرايطی که امروزه می توان آن را آغاز فرايند فروپاشی سوسياليسم واقعاً موجود و فراتر از آن بحران چپ و مارکسيسم ناميد. در آن زمان، در دهه ۱۹۷۰ (برابر با دهه ۱۳۵۰ شمسی)، گرچه بحث در باره ی «بحران مارکسيسم»، در غرب، در بين پاره ای از متفکران و فعالان چپ منتقد به نظام های توتاليتر، آغاز شده بود، اما هنوز کمتر کسی، در تعميق اين بحث، بحران اصلی را در خودِ «سياست»، در بنيادهای «سياست» و بينش سياسی می پنداشت و مورد کنکاش قرار می داد. اشاره کرديم که مارکسيسم نيز، با اين که روحی از آن صحبت از «نقد سياست» می کند(۱۵)، اما، در عمل، از «سياست» («سياستِ واقعاً موجود») گُسَستی انجام نمی دهد و تنها بسنده به ادعای پيشگويانه ی احتضار تاريخی دولت و بنابراين سياست می کند. به هر رو، اکنون که بيش از سه دهه از گفتگوهای سارتر- ينی لِوی می گذرد، «نقد سياست» توسط آن ها، همواره نو، کنونی و بديع و در هر حال، برای انديشه ی نقد سياست و در همين راستا برای جنبش های اجتماعی و سياسی امروزی بسی تآمل برانگيز است.
۲- شرايط تاريخی: از بحران سوسياليسم تا بحران مارکسيسم.
فروپاشی سه مرجع تاريخی مارکسيسم در دهه ۷۰ – نقطه نظر آلَن بَديوAlain Badiou
بحران، ابتدا، از کشورهای به اصطلاح سوسياليستی آغاز می شود. دهه ۱۹۷۰، آغاز فرايند فروپاشی سوسياليسم واقعاً موجود است. اين فروپاشی، در حقيقت، ۲۱ سال قبل از فروريختن ديوار برلن، با سرکوب بهار پراگ توسط ارتش متجاوز شوروی در ۱۹۶۸ آغاز می شود. چکسلواکی، پس از مجارستان (۱۹۵۶)، مسجل می کند که نظام های توتاليتر («سوسياليسم های دولتی») تحول ناپذير اند و در بن بست سياسی، اقتصادی، اجتماعی... خود، راه برون رفتی جز فروپاشی تام و تمام ندارند.
اما بحران به احزاب کمونيست غير حاکم نيز سرايت کرده بود. به عنوان نمونه، افول حزب کمونيست فرانسه، که در فردای جنگ جهانی دوم بزرگترين حزب اين کشور به شمار می رفت، چون اصلی ترين و بزرگترين حزب طرفدار شوروی در غرب، پس از حزب کمونيست ايتاليا، از جنبش مه ۶۸ آغاز می شود. جنبشی که واپس ماندن ايده ها، طرح ها، برنامه ها، شيوهای کار و سازماندهی اين احزاب را آشکارا به نمايش گذارد. جنبشی که واپس ماندن «حزب طبقه کارگر» را نسبت به تحولات و پديدارهای جديد و بديع اجتماعی، بر ملا ساخت. واپس ماندن از درک مبارزات و جنبش های نوين – از جمله کارگری – که خارج از هنجارها و نمونه های سنتی عمل می کردند چون جنبش رهايی بخش زنان در نفی مردسالاری؛ جنبش جوانان ودانشجويان در نفی ارزش های سنتی مسلط؛ جنبش های اجتماعی و مدنی در نفی نظم حاکم سرمايه داری و مُدل مصرفی، توليدی و توزيعی آن، در دفاع از محيط زيست و سرانجام، جنبش خودگردانی، چون نمونه ی جنبش اعتصابی در کارخانه ساعت سازی ليپ فرانسه در همان سال های ۱۹۷۰ (۱۳۵۰) که به راه اندازی چرخ توليد توسط خودِ کارگران و خود- مديريت کارگری انجاميد.(۱۶)
با اين حال، بحران ژرف تر از اين چيز ها ست. بحران اصلی، در خودِ مارکسيسم است. و اين را، آلَن بَديو، فيلسوف مبارز فرانسوی، با شفافيت بارزی، در رساله ای تحت عنوان: «آيا می توان سياست را انديشيد؟»(۱۷)، تشريح می کند. با اين که رساله چهار سال بعد از پايان گفتگوهای سارتر- بنی لِوی منتشر می شود (۱۹۸۴)، اما بحث او در باره ی بحران مارکسيسم، در دهه ۷۰ و آغاز دهه ۸۰، بيان گر شرايط ذهنی دوره ای است که آن گفتگوها انجام می پذيرند. از اين رو، برای آشنايی با حال و هوای ذهنی آن زمان، لازم است که در اين جا توجه خواننده را به بخشی از گفتار بَديو جلب کنيم.
قبل از آن بايد تأکيد کنيم که از نگاه بَديو، نقد راديکال فجايع چپ و مارکسيسم را تنها چپ راديکال، از موضع پايبندی به چپ راديکال در تئوری و پراتيک، از درون پديدار چپ راديکال و از موضع دگرسازی و بنياد سازی مجدد چپ و تدارک ذهنی و عملی آن... می تواند انجام دهد و به سرانجام رساند. نقدِ راديکالی که در زير، از زبان بَديو می خوانيد، از چنين ديگاه و بينشی است:
«مارکسيست امروزی کيست؟ مارکسيست امروزی کسی است که از موضع ذهنی، در موقعيت تخريب مارکسيسم قرار دارد، که از درون پديده، اعلام می دارد که چه چيزی بايد بميرد و خود به خود نيز می ميرد. مرگی که بايد دگرسازی مجدد سياست را تدارک ببيند و آماده سازد. در تمام درازای چنين فرايند عملی است که انديشه ی سياسی واقعی تخريب مارکسيسم به وجود می آيد. قرار گرفتن در مارکسيسم يعنی اشغال مکانی ويران، بنابراين سکونت ناپذير.»(۱۸)
بخش اول کتاب او، که مورد توجه ما قرار دارد، مربوط به بحران کامل مارکسيسم است (تأکيد از خود اوست). بَديو از فروپاشی سه مرجع اصلی تاريخی (از نيمه ی دوم دهه ۱۹۷۰) صحبت می کند: دولت های سوسياليستی که مدعی عينيت بخشيدن به سوسياليسم در عمل (و نه تنها در تئوری) بودند، جنبش های آزاديبخش ملی (ويتنام، چين و...) که تحت هژمونی يا رهبری احزاب مارکسيستی قرار داشتند و سرانجام، جنبش کارگری در غرب که تحت نفوذ احزاب کمونيست و سنديکاهای طبقاتی متمايل به آن ها قرار داشتند. اين ها مراجعی تاريخی بودند که به مارکسيسم روی می آوردند و مارکسيسم نيز از آن ها کسب اعتبار می کرد و مشروعيت می گرفت. بدين ترتيب بود که مارکسيسم خود را از ديگر دکترين های موجود، حتا انقلابی، مستثنا می کرد. به عبارت ديگر، اين سه عامل ارجاعی، ويژگی مارکسيسم را نسبت به ساير تئوری های سياسی و انقلابی تشکيل می داد و مارکسيسم از آن ها برای خود کسب اعتبار تاريخی می نمود.
«در باره ی بحران مارکسيسم، بايد گفت که امروز اين بحران کامل شده است...
برای انديشيدن به خصلت کامل اين بحران، بايد بازگرديم به آن چه که قدرت ويژه و بی همتای مارکسيسم را تشکيل می داده است. يعنی قطعاً به مراجع تاريخی آن، که امروزه همه ی آن ها منسوخ شده اند... آن چه که، از ميان همه ی دکترين های انقلابی برخاسته از سده ی نوزدهم، ويژگی و يکتايی مارکسيسم را تشکيل می داد، به گواهی تاريخ، حق کسب اعتبار از تاريخ بود. مارکسيسم و تنها مارکسيسم بود که خود را چون دکترين سياسی انقلابی معرفی می کرد. دکترينی که اگر چه هنوز مورد تأييد تاريخ قرار نگرفته بود - اين خود ماجرای ديگری است - اما حد اقل به لحاظ تاريخی فعال بود...
مارکسيسم، با تکيه بر سه مرجع اصلی، از تاريخ، برای خود، کسب اعتبار می کرد:
۱) وجود يک رشته دولت هايی که پرچمدار تغيير انقلابی به وقوع پيوسته و نه فقط طرح ريزی شده، بودند. اين دولت ها ادعای سوسياليسم در عمل را می کردند، مرحله ی گذار به کمونيسم را عينيت می بخشيدند و تجسم ديکتاتوری پرولتاريا بودند.
به اين مرجع اصلی می توان نامی داد: مرجع دولتی. مارکسيسم تنها دکترين انقلابی ای بود که سرنوشت اش با تجسمی از دکترين دولتی رقم می خورد...
مارکسيسم چنين دريافت می شد که برای نخستين بار در تاريخ، ستمديدگان، کارگران، دهقانان، با توسل به اسلحه و سازماندهی خود، واقعاً توانسته بودند بر دشمن پيروز شوند و دستگاه نظامی و دولتی ای که تمامی جور و ستم کهن در آن تمرکز يافته بود را واقعاً تخريب و نابود سازند.
با تکيه بر اين بود که دولت های سوسياليستی توانستند، مدت مديد، از تاريخ کسب اعتبار کنند: اتحاد شوروی، حداقل از ۱۹۱۷ تا ۱۹۵۶ و سپس چين، بين سال های ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۶. طی مدت تقريباً شصت سال، اين دولت ها تجسم ذهنيت پيروزمند بودند.
۲) جنگ های آزاديبخش ملی، مرجع دوم را تشکيل می دادند... چين و ويتنام نمونه های برجسته ی آن محسوب می شدند... جنگ آزاديبخش ملی طرح می کرد که جنبشی واحد می تواند ملتی را عليه امپرياليسم آبديده کند و خلقی را از قيد و بند های نيمه- فئودالی آزاد سازد. تحت هژمونی مارکسيستی، با ضمانت حزب چون تشکيلاتی مردمی و ستاد کل استراتژيکی، اتحاد فعال خلق و ملت می تواند صورت پذيرد...
۳) آخرين مرجع، سرانجام، خودِ جنبش گارگری و اين بار در پايتخت های غربی و به طور مشخص در اروپا بود. جنبش کارگری حضور مستمر سياسی خود را همواره با عنصر عمومی ارجاع به مارکسيسم اعلام می کرد. سنديکاهای طبقاتی، احزاب مارکسيستی کم کم تبديل به داده های درونی ثابتی، در زندگی سياسی و حتا در ساحت تنظيم شده ی پارلمانتاريسم، شده بودند. از نقطه نظر اجتماعی، سخن راندن از «احزاب طبقه کارگر» می توانست معنايی داشته باشد. اين احزاب، تلفيقی ويژه از نهادی پايدار و حرکتی به نسبه معترض، در موقعيت انتظار و در عين حال، تا حد متوسطی، در مقام مديريت کشوری بودند، شکل های مختلطی از آرمان انقلابی دور و فعاليت نزديک اپوزيسيونی.
اين سه مرجع: جنبش کارگری، مبارزات آزاديبخش ملی و دولت های سوسياليستی، مارکسيسم را به تاريخ واقعی مرتبط و هماهنگ می کردند و آن را از ساير جريان های فکری، حتا انقلابی، متمايز می ساختند. از ورای آن ها، اين اعتقاد راه خود را می پيمود که تاريخ در جهت اعتبار مارکسيسم گام بر می دارد. قيام، دولت، جنگ، ملت، اقدام سنديکايی توده: همه ی اين عناصر که در آن ها، توانايی سياسی کارگری، به ظاهر، متبلور می گشت، چفت و بست خود را در مارکسيسم می يافتند و عالی ترين عامل ذهنی خود را نيز در حزب مارکسيستی.»
سپس بَديو طرح می کند که از دهه ۷۰ به بعد تمامی دستگاه مرجعيت فوق فرو می پاشد و بحران مارکسيسم، که اينک کامل شده است، نام ديگر اين فروپاشی می شود. مارکسيسم اکنون ديگر آن ويژگی و يکتايی خود را از دست داده و بسان ديگر دکترين ها، حتا انقلابی، درآمده است.
«بحران مارکسيسم» را می توان فروپاشی مرحله ای دستگاه ارجاعی فوق ناميد. مارکسيسم، امروز، در ناتوانی ادامه ی کسب مشروعيت از تاريخ است. اعتبارش به اتمام رسيده است و اينک به دکترينی درآمده است بسان ديگر دکترين ها، با ابعادی مشترک.
در ظرف سی سال، ما شاهد روند عزل مرجعيت سوسياليسم دولتی (نقد «سوسياليسم واقعاً موجود») و مرجعيت جنبش های آزاديبخش (نقد ملت های آزاد شده ای که، چون ويتنام، به نوبه ی خود، دست به توسعه طلبی نظامی می زنند) هستيم.
اگر ، حد اقل از گدانسک ۸۰ [منظور جنبش اعتصابی کارگری لهستان در شهر گدانسک است]، لهستان بحران را به سرانجام خود رسانده است، بدين علت است که از ورای اين جنبش کارگری، ارتباط تقريباً صد ساله ميان مارکسيسم و جنبش کارگری وارد بحرانی راديکال می شود. بدين ترتيب است که، در شکل ساده اش، سومين و آخرين مرجعيت تاريخی مارکسيسم نيز از بين می رود.»
سپس، بَديو در باره ی هر يک از اين مرجعيت های فروريخته، توضيحاتی می دهد:
«سقوط اتحاد شوروی در بی اعتباری چنان ژرف است و پيش پا افتادگی ورشکستگی اش چنان ثابت شده است که انديشه حتا ممکن است ردِپای آن چه که حقيقتاً موضوع اصلی آن ماجرای تاريخی بود را گم کرده باشد...
زاويه ی حمله، معمولاً، ترور و ستم يعنی وقايع انبوهاً تأييد شده را در اولِويت قرار می دهد و بدين سان اتحاد شوروی را از هر گونه سياست عقلانی خارج می سازد.»
دومين مرجع (جنبش های آزاديخش ملی)، با تحول دولتی ويتنام، فرو می ريزد. اهميت اين مورد چنان است که برای جوانان کشورهای غربی، همبستگی با مبارزه ی خلق های هندوچين سرچشمه ی اصلی راديکاليسم سياسی آن ها را تشکيل می داد. ويتنام امروز به قدرت نظامی توسع طلب و شديداً متکی به دم و دستگاه شوروی تبديل شده است. ديناميسم نيرومند ملی اش با ديناميسم خلقی پيوند ارگانيکی ندارد.»
سومين مرجع، با جنبش کارگری لهستان، در ويژگی و تازگی انديشه ی سياسی کارگری حاکم بر آن، فرو می پاشد:
« حال بايد به ثبت رسانيد که اين انديشه سياسی کارگری، که از نظر شيميايی تقريباً خالص است، بر عليه مارکسيسم- لنينيسم موضع می گيرد. جنبش کارگری، در جريان رخداد های توده ای، خود و به تنهای، شکل سياسی به خود می دهد و انديشه ی خاص خود را در بيگانگی راديکالی نسبت به مارکسيسم – لنينيسم، ايجاد می کند...
اين که بزرگترين جنبش کارگری معاصر [منظور همان جنبش کارگری لهستان از اواخر دهه ۷۰ تا دهه ۸۰ است] توسعه ی خودانگيخته ی انديشه ی سياسی اش را به طور کامل در خارج از مارکسيسم – لنينيسم انجام می دهد، با وجود الزامات ملی (چون کليسا و غيره)، به نظر من، بيانگر آن است که جلِوی چشمان ما، پيوند جهانشمول و ارگانيک مارکسيسم و مرجعيت اجتماعی کارگری در هم می شکند.
بدين ترتيب، امروز، نه دولت های سوسياليستی، نه مبارزات آزاديبخش ملی و نه جنبش کارگری مراجع تاريخی ای نيستند که قادر باشند جهانشمولی عينی مارکسيسم را تضمين کنند...
اين را به شکل ديگری می توان گفت: امروز ارجاع های سياسی، مارکسيستی نيستند. يک جا به جايی اساسی صورت گرفته است. در گذشته، گونه ای خود- مرجعيتی وجود داشت، زيرا مارکسيسم از وجود دولت هايی که خود را مارکسيستی می ناميدند، از وجود جنبش های آزاديبخش ملی که تحت رهبری احزاب مارکسيستی قرار داشتند و از وجود جنبش های کارگری سازمان يافته توسط سنديکاهای مارکسيستی، کسب اعتبار عمومی می کرد. اما امروز، اين مرجعيت عمر خود را کرده است. بزرگترين تپش های تاريخی توده ای ديگر به مارکسيسم رجوع نمی کنند، حداقل، از پايان انقلاب فرهنگی چين به بعد: نگاه کنيد به لهستان يا ايران.»(همان ۱۸)
نقل گفته های بَديو پيرامون بحران مارکسيسم را در اين جا خاتمه می دهيم. آن چه که از آن ها می خواستيم به دست دهيم، تشريح شرايط ذهنی حاکم در دهه ۷۰ بر چپ نوانديش فرانسوی است، و اين در زمانی است که گفتگوهای سارتر- بنی لِوی صورت می پذيرند. بحث بَديو اليته به اين جا ختم نمی شود. او، در رساله ی خود در سال ۱۹۸۴، پرسش مهم و اساسی ديگری را طرح می کند که پرسش مشترک سارتر- بِنی لِوی در نيمه ی دوم دهه ۷۰ نيز بود: چگونه می توان سياست موجود را از اساس نقد و نفی کرد و دوباره آن را به صورت ديگری انديشيد؟ می دانيم که اگر تشخيص بحران «سياست واقعاً موجود»، امری همسان و مشترک بود ولی راه های درمان متفاوت بودند و يا بی پاسخ می ماندند. اما قبل ار آن که به اين موضوع مهم ديگر در اين بخش از نوشتار، بايد نگاهی نقادانه به شرايط ذهنی خودمان در آن زمان که در جنبش چپ ايران شرکت داشتيم، بی اندازيم. چون گفتگو های سارتر- بِنی لِوی چپ مارکسيستی ايران را نيز به امر مهم و حياتی بازانديشی، نقد و ساختارشکنی و در پی آن، گُسَستِ همراه با نوانديشی و دگرسازی... فرا می خوانَد.
۳- «خواب زمستانی» چپ ايران در دهه ۱۹۷۰ (۱۳۵۰)
تأخير تاريخی چپ ايران!
ديالوگ سارتر- بنی لِوی تنها چپ مارکسيست غربی را مورد خطاب قرار نمی دهد، بلکه چپ ايران را نيز، بويژه نسل چپ ايرانی دهه ی ۷۰ (۵۰) و از آن ميان فعالين مارکسيست خارج کشور در آن دوره را به چالش فکری با خود و گذشته ی خود فرا می خواند. چه اين دهه، لحظه ی مهم و حساسی در تاريخ معاصر ايران و تاريخ چپ ايران به حساب می آيد. دوره ای که به انقلاب دوم ايران و استقرار حکومت اسلامی می انجامد. دوره ای که بيش از هر زمان ديگر در تاريخ چپ ايران، چپ راديکال مارکسيست فعال می باشد، به ويژه در اعلام وجود و در مبارزه ی ضد رژيم ديکتاتوری شاه، و در عين حال ناتوان در عمل، در تغيير اوضاع و شرايط به سوی ايده ها و آرمان های خود.
چرا چپ راديکال مارکسيستی ايران را در «خواب زمستانی» توصيف می کنيم، و آن هم در دورانی که بالاترين حضور و فعاليت را دارد؟ پاردُکس قضايا در همين جا ست.
دهه ی هفتاد ميلادی (يا پنجاه شمسی) چپ مارکسيست ايرانی، مقارن است با آن چه که در گفتمان مارکسيستی آن زمان، «جنبش نوين کمونيستی» می ناميديم. در داخل ايران، «جنبش چريکی» (در نحله ی مارکسيستی آن و نه اسلامی آن که مد نظر ما در اين جا نيست)، با گزينش راه قهر آميز سرنگونی رزيم پهلِوی، ولی در تمايزی نه ريشه ای و نه کامل از سيستم فکری و بينشی حزب توده و شوروی، شکل می گيرد و تأثير خود را بر کل شرايط سياسی اپوزيسيونی درون و برون کشور می گذارد. در خارج از کشور، انشعاب و جدايی از اردوگاه و سيستم سويتيک - به ويژه در پرتو جدل بزرگ بين المللی ميان چين و شوروی - با اين که کامل تر و راديکال تر است، اما همواره در درون همان نظام فکری و عملی باقی می ماند: همان سيستم نظری، همان نظم بينشی و راهبردی توتاليتر. سر انجام، در اين دهه است که جنبش دموکراتيک، ضد ديکتاتوری و ضدامپرياليستی دانشجويان ايرانی در خارج از کشور، کنفدراسيون جهانی، با تأثير پذيری از ايده ها و گروهبندی های چپ ايرانی (در خارج و داخل) و با تأثيرگذاری بر آن ها (در خارج)، دوران اوج و در عين حال، از نيمه ی دوم همين دهه، پراکندگی و پاشيدگی خود را سير می کند.
نويسنده ی اين سطور، خود، در اين دهه، در متن دو جريان چپ مارکسيستی - يکی فرانسوی (در ابتدا) و ديگری ايرانی- و هم چنين در فعاليت های دموکراتيک کنفدراسيون دانشجويان ايرانی، قرار داشته است. در پی جنبش ماه مه ۶۸، با سازمان فرانسوی چپ پرولتاريايی فعاليت هايی، ابتدا در محيط دانشجويی و سپس در سطحی عمومی تر انجام می دهد. سپس، در همان آغاز دهه ی هفتاد (پنجاه)، در تشکيل جريانی مارکسيستی - لنينيستی و طرفدار انديشه مائوتسه دون به نام «سازمان اتحاد مبارزه در راه ايجاد حزب طبقه کارگر» و انتشار نشريه ای تئوريک به نام «مسائل انقلاب و سوسياليسم»، شرکت می کند.(۱۹)
اکنون که با گذشت بيش از سی سال از آن زمان، به بازنگری آن دوره، در ويژگی و جوانب گونه گونش، می پردازم، با ناسازه ای غريب مواجه می شوم که ترجمان وضعيتِ جنبش چپ ايران است: جنبشی که همواره در تأخير تاريخی به سر می بَرَد.
چپ مارکسيست ايرانی، در اين برهه ی مهم تاريخ چپ جهانی- دوره ای که در غرب به بازبينی خود و بنيادها و احیأ مجدد بر مبانی دِگر می پردازند - چيزی به نام «بحران سوسياليسم»، «بحران مارکسيسم» و يا «بازنگری خود در بحران»، نمی شناسد. او، حداکثر، صحبت از «انحراف» می کند. انحراف از سوسياليسم يا مارکسيسمِ «حقيقی» (به زعم او)، زير نام تجديد نظر طلبی (رويزيونيسم) که اين نيز، غالباً از سوی آن دسته ای از چپ های ايرانی طرح می شد که طرفدار راه چين و انديشه مائوتسه دون بودند. هنگامی که در غرب، فعالان و انديشمندان مارکسيست از بحران مارکسيسم و به طور کلی بحران سياست و انديشه ی سياسی سخن می راندند – گفتگو های سارتر و بنی لِوی، تصميم فعالان سازمان چپ پرولتاريايی در انحلال خود، رساله ی آلن بديو در باره ی بحران مارکسيسم و سياست و... را می توان نمونه هايی از اين جنبش يازنگری اساسی به خود و به بنيادها دانست- چپ ايران هم چنان در خواب زمستانی فتح «قصر زمستانی» به سر می برد: استقرار(!) «ديکتانوری پرولتاريا» در پی «انقلابی پرولتری» يا «دمکراتيکِ نوين» به رهبری «حزب طراز نوين طبقه کارگر» و تئوری علمی مارکسيسم- لنينيسم، اين «افق گذر ناپذير بشريت» (فرمول معروف سارتر در مورد مارکسيسم، که البته سالها پيش بيان کرده بود).
بايد سال ها می گذشت و انقلاب ايران با پيامدهای نامنتظره و خلاف پيش گويی ها و آرزوهای چپ ايران، رخ می داد و بويژه بايد سوسياليسم واقعاً موجود در تماميت اش و به طور قطعی فرو می پاشيد... تا سرانجام، در ذهنيت و عملکرد بخشی از چپ ايران – آن هم هنوز و صرفاً بخشی از آن - فلسفه ی «بحران»، بحران سوسياليسم و مارکسيسم و به طور کلی بحران «سياست»، راهی - هر چند هنوز کوره راهی ناهموار - باز می کرد. بحرانی که موضعی، موقتی و محدود نبود بلکه ساختاری، ژرف، همه جانبه و درازمدت بود. بحرانی که چنان بايد فراگير و چشم گير می گشت تا در ذهنيت و عملکرد بخشی از چپ ايران، ايده ی ضرورت به زير پرسش بردن بنيادهای فکری، ايده ی ساختار شکنی از «بنيادها» يعنی از خود مارکس و مارکسيسم، در مفهومی که از زبان بديو آورديم، و فرا تر از آن از خودِ «سياست» و بينش سياسی، ايده ی تخريب به منظور ابداع و بازسازی احتمالی چيزی دِگر، شکل می گرفت... و اين همه، البته، با تأخيری تاريخی، تأخيری بسيار طولانی، شايد به توان گفت نزديک به دو دهه و نيم اگر نه بيشتر. تأخيری چه بسا جبران ناپذير!
يک تحقيق و بررسی تاريخی، جامعه شناسيک، فرهنگی... که خارج از حوصله و موضوع اين نوشتار است، بايد ريشه ها و علل اين تاخير تاريخی دائمی چپ ايران نسبت به نو انديشی چپ مارکسيستی در غرب را نشان دهد. به ويژه اين که اين تاخير تنها مربوط به چپ داخل کشور نمی شود که شرايط سهمگين مبارزه، زندان و عدم آشنايی با روندهای جديد فکری در غرب... می توانند توجيه گر آن باشند. اين تأخير، اما به ويژه، دامن جنبش چپ خارج از کشور را می گيرد که با بی توجهی و بی تفاوتی از کنار تحولات نظری پيرامونش گذشت. امری که غير قابل توجيه و گذشت بود. نمونه ی بارز آن، در خودِ نگارنده ی اين سطور است که چگونه با درگير شدن در فعاليت های اپوزيسيون ايرانی در خارج از کشور در دهه ی مورد نظر، جوانه های انديشه ی انتقادی، غير جزمی و ضد سيستمی که محصول هم نشينی با جنبش ماه مه ۶۸ و جنبش نوانديشی چپ غير سنتی در فرانسه بود، به سرعت کم رنگ و کدر می شوند، از ميان می روند و جای خود را به تفکرات جزمی، سيستم ساز و مطلق گرای حاکم بر کل جنبش چپ ايران می دهند.
[ادامه مطلب را با کليک اين جا بخوانيد]