تختی از خود مردم بود، پرويز داورپناه
هنگام برگذاری انتخابات شورای مرکزی جبهه ملی ايران خواسته شد داوطلبان عضويت شورا، خود را معرفی کنند، مرحوم حاج نايب حسينی اعلام کرد که من به نمايندگی از طرف تمام مردم "يقه چرکين" تختی را برای عضويت شورای مرکزی جبهه ملی پيشنهاد می کنم و تختی با رای بالايی به عضويت شورا انتخاب شد
تختی از خود مردم بود. ميان او و ملتش پرده ای وجود نداشت. در اوج عظمت و جهان پهلوانی نيز خاکی بود.
تختی قهرمانی متواضع و صميمی با قلبی پاک و مالامال از عشق به ميهن بود و به مردم وطنش احترام می گذاشت.
گويا همين ديروز بود، وقتی چهل و يک سال پيش روز هفده دی ماه، خبر مرگ مشکوک جهان پهلوان غلامرضا تختی را، مردم دهان به دهان، بدون روزنامه و راديو و تلويزيون در تهران و شهرستان ها به گوش يکديگر می رساندند. و در غم پهلوان عزيزشان می گريستند. در زمان کوتاهی، هزاران نفر از مردم کوچه و بازار دسته دسته بسوی پزشکی قانونی بحرکت در آمدند.
دختران و پسران مدارس و دانشجويان کلاسها را تعطيل کردند و همگی گريه کنان بطرف دادگستری حرکت کردند. دانشجويان در خيابانها شعار ميدادند و حتی خواستار مجازات مسببين مرگ او يا قاتلان احتمالی تختی بودند. مردم می خواستند برای آخرين بار چهره معصوم پهلوانی را که بارها نام ايران را در جهان بلند آوازه ساخته بود و يک دم از فکر مردم فارغ نبود ببينند ولی ماموران استبداد مانع می شدند.
به راستی تختی که بود که تاريخ را درنورديد و چه کرد که چنين جاودانه شد؟ تختی چگونه زيست که به قهرمان ملی يک کشور مبدل شد. تختی به قول خودش فرزند درد و رنج بود. آنکه می خواست با کشتی گيری سری بين سرها داشته باشد، آنقدر زجر کشيد، آنقدر تمرين کرد، آنقدر زمين خورد که تنش بوی تشک کشتی می داد!
ولی آنچه سبب شد تختی در کشتی جايی برای خود باز کند، پشتکار، همت او بود؛ پيگيری خستگی ناپذيريش بود که دروازه ی قهرمانی مردم را، پهلوانی ملتش را، به روی او باز کرد.
تختی خود را هيچگاه از ملت جدا نکرد. هر قدمی برداشت، خواست و مصلحت ملت در آن مستتر بود. تختی به عشق مردم شديداً پايبند بود. تختی از همه هستی خود مايه گذاشت تا دل مردم را شاد کند. او وقتی قهرمان می شد شادی اش به واسطه خرسندی مردم دوچندان می شد.
وقتی در المپيک رم طلای مسابقات را به خاطر پيروزی حريف ترک عصمت آقلی با شکست عوض کرد قصد خداحافظی هميشگی را داشت ولی در فرودگاه مهرآباد استقبال از يک شکست خورده چنان او را غافلگير کرد که به تصورش هم خطور نمی کرد.
تختی می گويد: "به نظر من تاريخ تولد و مرگ يک انسان، همه ی زندگی او را تشکيل نمی دهد، آنچه که زندگی او را از لحظه ی آغاز، از روز تولد تا لحظه ی مرگ می سازد، شخصيت، جوانمردی، صفا، انسانيت و اخلاقيات اوست"
تختی از تلخترين خاطره ی زندگيش چنين می گويد: "نخستين واقعه ای که بياد دارم و ضربه ای بزرگ بر روح من زد، حادثه ای بود که در کودکی برای من پيش آمد، پدرم برای تامين معاش خانواده پر اولادش، مجبور شد که خانه ی مسکونی خود را به گرو بگذارد، يک روز طلبکاران به خانه ی ما آمدند و اثاثه ی خانه و ساکنينش را به کوچه ريختند، و ما مجبور شديم دو شب را توی کوچه بخوابيم."
جهان پهلوان تختی، مادرش را خيلی دوست میداشت و به او احترام میگذاشت و فرمانش را به گوش جان میسپرد و اطاعت میکرد. در سال ۱۳۲۸، تختی به مسجد سليمان رفت و در شرکت نفت آنجا مشغول به کار شد. بعد از چندی، برای ديدار مادرش از شرکت نفت تقاضای مرخـّصی نمود، ولی با درخواست او موافقت نشد. بدين ترتيب، جهان پهلوان که هنوز يک سال از خدمتش نمیگذشت، استعفا داد. متن استعفای او خواندنی است: «بسيار متأسفم از اينکه مقام رياست کارگزينیِ اداره شرکت نفت مسجد سليمان، با مرخصی يک ماهه اين جانب موافقت نفرمودهاند. از نظر آنکه من برای مادر خودم ارزش فراوانی قائل هستم و او از من خواسته است که به ديدارش بروم، چارهای جز اطاعت امر او نمیبينم و با مرخصی من نيز موافقت نشده است. خواهشمند است استعفای اين جانب را بپذيريد. با نهايت احترام، غلامرضا تختی»
در شهريور ۱۳۴۱در فاجعه زلزله بوئين زهرا جهان پهلوان تختی با همکاری کميته جبهه ملی دانشگاه تهران به جمع آوری پول و وسائل برای زلزله زدگان پرداخت و با محبوبيت فوق العاده ای که بين مردم داشت، توانست کاروانی از کاميون محتوی وسائل اوليه لازم و مبلغ قابل توجهی پول برای زلزله زدگان جمع آوری کند. دراين روزها تهران بزرگ شاهد مناظر هيجان انگيزی بود. تختی همراه با ساير ورزشکاران ملی و دانشجويان دانشگاه تهران در خيابانهای پايتخت به جمع آوری پول و هدايا پرداخت و پلاکارد کوچکی با مضمون "تختی برای زلزله زدگان بوئين زهرا آماده پذيرش همه نوع هديه است" در دستش بود. مردم از اين کار استقبال گسترده ای کردند. در يکی از خيابانهای تهران بليط فروشی که پس از چند ساعت تلاش موفق شده بود بيست ريال بدست آورد، آن را تقديم قهرمان محبوب خود کرد و گفت: "آقا تختی، اين هم کمک من"
در جائی ديگر پيرزنی در مقابل تختی ايستاد و گفت: "شصت سال تمام است که چادر بر سر دارم ولی من چيزی ندارم برای کمک به زلزله زدگان بشما بدهم. پس از سالها با حجاب بودن چادر خود را بشما ميدهم..." وچادر خود را به تختی داد. جهان پهلوان در حالی که می گريست، چادر را برداشت و از پيرزن خواهش کرد که آن را پس بگيرد. پيرزن چادر را که تختی به او داده بود دوباره روی هدايا انداخت و با لحن مادری که از حرف گوش نکردن فرزندش بی حوصله شده، گفت: "مرحمت خشک وخالی که فايده ندارد، پسرم" پيرزن وقتی با ترديد دوباره پهلوان مواجه شد، خشمگينانه گفت: "يعنی ما فقير بيچاره ها حق نداريم."
در اينجا بود که صورت پهلوان يک دفعه رنگ به رنگ شد و گفت: " شما را به خدا اين حرف را نزنيد، شما از هر ثروتمندی ثروتمند تريد، حق دار تريد، چون که بلند نظر تر و با گذشت تريد."
جهان پهلوان تختی در ميادين ورزشی و رقابت های جهانی نيز جوانمردی، فتوت و صفات انسانی و منش والای خود را به نمايش می گذاشت. الکساندر مدويد، کشتی گير بزرگ روسی و رقيب تختی پس از مرگ وی گفته است: «من نمی دانم به چه شکلی عظمت او را بيان کنم، چرا که او چيزهای بسياری به ما آموخت و من هنوز هم به ورزشکاران مملکتم می گويم که وقتی روی تشک کشتی می رويد، اول اخلاق را رعايت کنيد و اگر توانستيد از اين ورزش در راستای اخلاق و صداقت و درستی بهره ببريد. چنين ورزشی است که به درد انسان می خورد، نه چيز ديگر.»
الکساندر مدويد، بر مزار تختی در حال گريه گفته است: "در طول مدتی که کشتی گرفتهام، شجاعتر، خوش خُلقتر و مهربانتر از تختی نديدهام." مدويد خاطره جالبی از تختی دارد : «در سال ۱۹۶۲ در توليدوی آمريکا من و تختی ديدار نهائی را برگذار کرديم. در جريان مسابقه ها، پای راست من به شدت ضرب ديده بود و روحيه ام را خراب کرده بود. من فکرم متوجه تختی بود که بايد با اين پای ناجور با او مبارزه می کردم، به راستی من تا آن موقع از خصوصيات اخلاقی، رفتار و کردار انسانی و والای تختی خبرنداشتم. اما در آنجا به عظمت، انسانيت و جوانمردی تختی پی بردم و تحت تاثيرآن قرار گرفتم. او که شنيده بود پای راست من ضرب ديده با اين پا به خوبی رفتار کرد و هر گز نخواست با گرفتن اين پا مرا زجر دهد. او تا پايان بازی، مرد و مردانه تميز کشتی گرفت و از پای آسيب ديده من استفاده نکرد و مرا غرق اعجاب و تحسين کرد. تختی با اين کار فوق العاده اش نشان داد که يک پهلوان واقعی است. بعد از اين واقعه، ما به صورت دو دوست درآمديم. او هميشه مرا دوست می داشت. او ملت خودش را هم دوست می داشت و فکر می کنم تختی اصلا برای ملتش زندگی می کرد.»
جهان پهلوان تختی که با تيم کشتی از مسابقات جهانی يوکوهاما در سال ۱۳۴۰برمی گشت، چنين گفت: "من افتخار می کنم که عضو جبهه ملی هستم." کيهان تيتر زد: «تختی به عضويت جبهه ملی در آمد.» همين واکنش ها نشان ميداد که جهان پهلوان طرف مردم است. اينطور شد که مردم و بويژه روشنفکران و دانشجويان و جوانان متوجه شدند که تختی از خودشان است. از همان کودکی حالت ضديت با حکومت استبدادی در روحش برانگيخته شده بود و از همان زمان احساس می کرد که بايد از مظلومان حمايت کند وگرنه ظلم ادامه پيدا می کند و در نتيجه حقوق جامعه ضايع می شود.
تختی در سال ۱۳۳۵به سازمان ورزشکاران جبهه ملی پيوست که مسئوليت آن با دکتر سعيد فاطمی بود.او با تاجيک، حسين عرب، رئيسی، جوادی زاده و عده ديگری از ورزشکاران نامدار در آنجا فعاليت می کرد.
در انتخاباتی که برای گزينش نماينگان سازمانها برای شرکت در کنگره جبهه ملی برگذار شد، تختی و تاجيک از طرف سازمان ورزشکاران نماينده شدند و در اولين کنگره جبهه ملی ايران در سال ۱۳۴۱در تهران شرکت کردند.
هنگام برگذاری انتخابات شورای مرکزی جبهه ملی ايران خواسته شد داوطلبان عضويت شورا، خود را معرفی کنند، مرحوم حاج نايب حسينی اعلام کرد که من به نمايندگی از طرف تمام مردم «يقه چرکين» تختی را برای عضويت شورای مرکزی جبهه ملی پيشنهاد می کنم و تختی با رای بالايی به عضويت شورا انتخاب شد.
جهان پهلوان تختی از هنگاميکه بعضويت شورای مرکزی جبهه ملی ايران انتخاب شد، مورد دشمنی وحسد وکينه محمد رضا شاه و رژيم فاسد استبدادی قرار گرفت. عوامل رژيم که از يک طرف در اثر محبوبيت فوق العاده جهان پهلوان و وحشت از انعکاس خبر بازداشت وی از اين کار سر باز می زدند و از طرف ديگر انواع تشبثات آنان برای منحرف کردن وی مواجه با ناکامی ميشد مرتبا او را تحت نظر داشتند و سعی می کردند از طريق دستگاه فاسد ورزشی او را تحت فشار قرار دهند.
در يکی از مراسم سازمان تربيت بدنی که قهرمانان را به دربار می بردند تا از دست شاه مدال و نشان دريافت کنند، وقتی شاه مدال جهان پهاوان تختی را به گردنش می انداخته است، با استهزاء به تختی ميگويد: «شنيدم ملی شده ايد.» جهان پـهلوان بی درنگ پاسخ ميدهد: «مگر اعـلـيحضرت ملی نيستند.»
وقتی تيم کشتی عازم ژاپن بود و از جلوی شاه رد می شد، شاه به تختی نگاه کرده و گفته بود: «شما تا کی ميخواهيد کشتی بگيريد؟!»تختی جواب داده بود « تا موقعی که مردم بخواهند کشتی ميگيرم.»
در سال ۱۳۴۲جهان پهلوان تختی از حضور در مراسم سازمان تربيت بدنی که طی آن پهلوان کشور و ساير قهرمانان به دربار ميرفتند سر باز زد و امتناع خود را علنا اعلام نمود. از اين زمان بنا بر دستور شخص "شاهنشاه آريامهر!" مختصر حقوقی را که تختی بعنوان مربی ورزش راه آهن دريافت می کرد، قطع کردند و مدتی از شرکت او در فعاليتهای ورزشی جلوگيری بعمل آوردند و تختی فقط به اين اکتفا می کرد که بعنوان تماشاچی در مسابقات ورزشی شرکت جويد. ولی در هر مسابقه ورزشی مردم شعار "تختی" "تختی" را سر ميدادند و کليه مراسم تحت الشعاع حضور وی و احساسات مردم قرار ميگرفت. از آن پس حتی از حضور تختی در مسابقات بعنوان تماشاچی نيز جلوگيری بعمل آوردند و از آن تاريخ به بعد شعار مردم در مسابقات ورزشی به جمله " پس تختی کو ؟" بدل شده بود.
از طرف ديگر محمد رضا شاه در صدد تطميع جهان پهلوان برآمد. در جريانات انتخابات فرمايشی مجلس بيستم پيشنهاد نمايندگی مجلس به او شد ولی تختی قبول نکرد. بعدا پيشنهاد شهرداری تهران به تختی داده شد. جهان پهلوان آن را هم رد کرد و به دوستانش گفت: «ما را هم مثل ديگران آلوده می کنند. ما نمی توانيم زير بار حکومتهای فردی که بکن، نکن ميکنند برويم. ما صاحب نظر هستيم.اگر بخواهيم با جمع کار کنيم خودمان تصميم می گيريم. روزی اگر موقع آن رسيد و مردم گفتند، بسيار خوب، ولی کسی که آدم را نصب ميکند، همان طور هم می تواند عزل کند. در نتيجه ما اين کار را نمی کنيم.»
خاطره شورانگيز جهان پهلوان تختی در احمد آباد به مناسبت هفتم درگذشت دکتر مصدق هرگز فراموش نمی شود. آن روز تختی بهمراهی يک گروه چهل نفری از ورزشکاران ايران در حاليکه دو نفر از آنان دسته گل بسيار بزرگی را پشت سر تختی و پيشاپيش صف منظم پهلوانان حمل می کردند با قدمهای شمرده و محکم وارد احمد آباد شد تا بی پرده و بی محابا رو در روی مامورين مخفی و غير مخفی نشان دهد که او در برابر پيکر رهبرش، سر تعظيم فرود می آورد ولی در برابر محمد رضا شاه سر تسليم فرود نمی آورد.
شاهدان عينی شرح می دهند، در شرايطی که سرهنگ مولوی و عوامل ساواک، همه در داخل جمعيت هزار نفری بودند، عظمت آمدن تختی به حدی بوده است که ناگهان سکوت مطلق در احمد آباد بر قرار می شود.
جهان پهلوان از پلکان به طرف آرامگاه دکتر مصدق ميرود. طاقه شالی را که روی قبر افتاده بود کنار می زند و دو زانو کنار قبر رهبرش می نشيند و شروع به بوسيدن آرامگاه کرده و با صدای رسا می گويد:
«خدايا، من که چيزی نيستم. بگذار وقتی می ميرم با همين تفکر بميرم و ما را کمک کن که با همين فکر و انديشه زنده باشيم و با همين انديشه و فکر هم بميريم.»
بايد گفت تختی ماه تابان مکتب مصدق بود. او با الهام از مکتب مصدق راه مردی و مردانگی را انتخاب کرد و در اين راه استوار و پا برجا ماند و تا جان در بدن داشت ذره ای در تصميم و ارده اش خللی وارد نشد تا آنجا که جان شيرين خود را نيز از دست داد
در جريان درگذشت وی يکی از نويسندگان مجله ی سپيد و سياه در اين مورد می نويسد:
« آخرين باری که با هم به گفتگو نشستيم سه يا چهار سال پيش بود...او را بحرف کشيدم، آنقدر که ديگر نتوانست تحمل کند. با اندوهی که هر گز در او نديده بودم زمزمه کرد که او را به اردو راه نمی دهند. او را از تشک بيرون انداخته اند. حتی تماشای مسابقات را نيز برای او ممنوع کرده اند...او ماهی دور مانده از آبی را می مانست که بر روی ماسه های ساحل داشت جان می کند و به هوا می جست. او بدون تشک چگونه می توانست زندگی بکند. گفتم داداش خيلی عجيبه ؟...تو خودت چی فکر ميکنی، کی اين دستور را داده است؟ گفت آخه رفته بودم به مسابقه کشتی تماشا بکنم همين که چشم مردم بمن افتاد، يهو منو خجالت دادن...مسابقه را ول کردند وهی گفتند «تختی» «تختی» بعدش «اونها» بدشون اومد ، دستور دادند ديگر به سالن راهم ندهند.» نويسنده نمی نويسد «اونها» کی هستند، آيا جز شاه وبرادرش غلامرضا [که در آن محل حضور داشته] کسان ديگری بودند.
روايت راستين مرگ تختی، خودکشی؟ يا قتل؟ در قهرمانی و پهلوانی او اثری ندارد چه تختی هم قهرمان بود و خوب کشتی ميگرفت و هم پهلوان بود يعنی درستی و صداقت و شجاعت و مردم دوستی او شهره آفاق بود. در آغاز مرگ تختی وقتی زمزمه های خودکشی تختی سر زبانها افتاده بود، جلال آل احمد سخت به چنين شايعاتی تاخت و با اشاره به جمعيت نيم ميليونی هواداران تختی در مراسم هفته او نوشت:
«از آن جماعت هيچکس حتی برای يک لحظه به احتمال خودکشی فکر نمی کرد. آخر جهان پهلوان باشی و در"بودن" خودت جبران کرده باشی "نبودن" را و آن وقت خود کشی؟ او پوريای ولی* نبود. او هيچ نبود. او خودش بود. بگذار ديگران را به نام او با حضور او بسنجيم. او مبنا و معنی آزادگی و بزرگی است.»
پانوشت
*) درباره ی پوريای ولی گفته شده است که شبی که بر مزار متبرکی به زيارت رفته بود صدای زاری پيرزنی را شنيد که درباره پسرش دعا می کرد ودلش معطوف غم آن زن شد. به او گفت مادر پسر تو کيست و برای چه بايد او را دعا کنی. مادر پير گفت ای جوانمرد فرزند من پهلوان جوانی است و بايد فردا با پوريای ولی درآويزد. اما همه می دانند که پوريا حريفی ندارد و من از نتيجه ی کار فردای پسرم بيمناکم! مبادا شکست خورده و سرافکنده شود. پوريا او را تسلی داد و گفت مادر آرام باش و بدان که من هم پسرت را دعا می کنم. روز بعد پوريا چنانکه قرار بود با فرزند آن پيرزن گلاويز شد و پس از مدتی زورآزمايی با او سرانجام به پهلوان جوان فرصت داد تا پشت او را بخاک رساند و آن مادر را خرسند سازد. از اين رو، و بدليل افسانه های بسيار ديگری که درباره ی فتوت و همت بلند پوريای ولی شايع شده است، او سرمشق پهلوانان واقعی گرديده و نزد مردم ايران به عنوان مظهر جوانمردی شناخته شده است.
(عارف و پهلوان نامی، متولد گنجه، متوفا در خيوه ( خوارزم) در ۷۲۲ ه. ق. ؛ صاحب يک مثنوی موسوم به کنزالحقايق)