برداشتی از داستانِ "دگرگشت" (مسخ)، از فرانتس کافکا، علی صيامی
امروزه پس از گذشت بيش از ۹۰ سال از نوشتن اين رمان و شاهد بودنمان در رشد شخصيت اجتماعی وحضور فعال و گستردهی زنان در پهنههای اجتماعی، هنوز شاهدِ وادادنِ مازوخيستوارِ بعضی از مردان در مقابل حضور تاريخی و مثبت زنان در اجتماع هستيم. مردانی که "گرگورمنش" از حقوقشان به عنوان دفاع از حق زن میگذرند، تا جايی که خود تبديل به حشرهای میشوند، و زنان آنها را از خانه يا اجتماع با جارو میروبند
۱) پيشدرآمد:
هنگامی که Verwandlung را تنها به يکی از معناهاش در زبان آلمانی که مسخ (۱) باشد محدود نديدم، متوجهِ بازشدن دريچههای ديگری در محدودهی نگاهم به داستان شدم، دريچههايی که فهم و درک داستان را برايم ژرفتر و در نتيجه لذتِ داستانخوانیام را بيشتر کرد. اين نوشتار نگاهی به اين داستان از يکی از اين دريچههاست.
مسخ را در زبان فارسی به معنای تغيير/تبديل/ تحول/ دگرگشتِ چيزی/موجودی از شکل A به شکل B می فهمم، که B نسبت به A در مقام ارزشیِ پائينتری قرار گرفته باشد.
Verwandlung در زبان آلمانی، هم به معنای "مسخ" در زبان فارسیست، وهم معناهای ديگری دارد؛ مثلا توصيف دگرديسی کرم درپيله به پروانه(بيولوژيکی. يکسويه و برگشت ناپذير) ، تحول فيزيکی مايع به بخار يا بالعکس( فيزيکی. دوسويه و برگشت پذير)، و يا تحول مثبتِ انسان بواسطهی آموزش، تربيت، يا رواندرمانی( اجتماعی/روانی. برگشت پذيرِ مشروط ).
پس واژهی Verwandlung“ „ در نهادش بارِ ارزشی و سمتوسوی از پيش تعيين شده ندارد و بنا به ساخت و هدفِ جمله يا متن می تواند بارِ ارزشی و سمت و سوی مثبت، خنثا و يا منفی، از نگاه ارزشگذاری انسان، بخود بگيرد. بر اين اساس فکر میکنم واژه ی "دگرگشتِ" فارسی و يا "تحولِ" عربی، که در فارسی هم کاربرد دارد، برابرواژهی مناسبتری از "مسخ" برای Verwandlung“ „ باشد.
۲) داستان: رسيدن به تعادلی جديد
خانوادهی شهریِ چهارنفرهای ساکن خيابان "شارلوت، خيابانی آرام ولی کاملا شهری" شاملِ:
• پدر؛ آقای زامزا، مرد ميانسالی که کسبوکارِخُردش در گذشتهای نه چندان دور به ورشکستگی کشيده شده و با حالتی بيمارگون و نيازمند به مراقبت و رسيدگی خانه نشين است. اما هنوز اوست که حرف آخر را در خانه میزند،
• مادر؛ خانم زامزا، زنی آرام و کليشه ای، که سرپرستی کارِ خانه وخدمه ها را دارد،
• پسر؛ گرِگور، مرد جوانِ حدودا ۲۵ سالهای که بعد از ورشکستگیِ پدر بازارياب شرکت پارچه فروشیست. سختیِ کارش مضاعف است، چون علاوه بر تامين هزينهی روزمرهی خانواده( خوراک و پوشاک، مزد خدمهها، اجارهی خانه، کلاس موسيقی خواهر) میبايست بدهی مالیِ پدر به کارفرمايش را هم بطور قسطی بازپرداخت کند،
• خواهر؛ گِرِته، دختری حدودا هفده ساله که علاقمند به نواختن ويولون است و مسئوليت خاصی در خانه ندارد، هستند.
آنها در خانهای دارای چهار اتاق برای سکونتِ اعضای خانواده، يک آشپزخانه و دو اتاقِ کوچک برای آشپز و خدمتکارِ خانه، در شهر بزرگ صنعتیای در اروپای دههی اول يا دوم قرن بيستم زندگی میکنند.
داشتنِ خدمتکار و آشپز، اختصاصِ يک اتاق برای هريک ازاعضای خانواده و خدمهی خانه، نشان دهندهی روش زندگی سنتی-اشرافیِ اين خانواده است.
چهار عضو اصلی خانواده(چهار ارگان اصلی)، خدمتکار و آشپز(دو ارگان فرعی) سيستمی ساختهاند نسبتا پايدار. اين سيستم خودش زير مجموعهای از مجموعهی بزرگتر يعنی سيستم اجتماعِ بيرونیست. میدانيم که برای رسيدن به تعادل در هر سيستمی میبايست برآيند جمع جبری نيروهای آن سيستم نزديک به صفر باشد. يعنی ميزان نيروی توليدی ارگان يا ارگانهای انرژیزا بايد مساوی يا کمی بيشتر از ميزان نيروی مصرفیِ ارگان يا ارگانهای انرژیبرباشد. در اين سيستم، سه ارگان اصلی اين خانواده و دو ارگان فرعیاش، ارگانهای مصرف کنندهاند؛ يعنی نيروهای منفی. تنها منبع توليد نيرو؛ گرِگور است. پس برای حفظ و پايداری نسبیِ تعادل خانواده میبايست توليدانرژی(برای پرداخت هزينهها) توسط گرِگور به اندازهی جمع جبری نيروهای مصرف کننده( جمع هزينههای آن پنج نفر ديگر و خودش) باشد. برای درک بهتر اين رابطه به فرمول رياضی متوسل میشوم. معادلهی زير چگونگی رسيدن به تعادلِ نيروها را نشان می دهد:
معادله ی پايداری سيستم تا قبل از مسخ گرِگور (۲)
«دگرگشت» کافکا - اثر مارتين سن هنرمند سوئيسی
داستان به اين شکل شروع می شود:
"يک روز صبح که گرگور زامزا از خوابهای آشفته بيدارشد، خودش را در تختخواب به هيبت جانور حشره مانندِ بسيار بزرگی دگرگشته يافت. او که بر پشت سفتِ زره مانندش درازکشيده بود، وقتی سرش را کمی بالا گرفت، شکم طاق مانند قهوه ایاش را ديد؛ پوشيده شده از پولکهای زره مانند با لبه های برهم افتاده، طوری که بلندیِ برآمدگی شکم لحافِ کاملا از هم بازشده را به سختی برخود نگاه می داشت. شمار زيادِ پاهاش، در مقايسه با پهنای بدنش، نازکورنجور با سرگردانی و درماندگی جلوی چشمانش می جنبيدند." (۳)
معادله ی ناپايداری سيستم پس از مسخ گرِگور
نويسنده در همين چند سطر نخستِ داستان خواننده را با اتفاقی ناگهانی رو-در-رو میکند. اين اتفاق يا حادثهی ناگهانی باعث ظهور اختلال در يکی از ارگانهای است. خواننده در روند خواندنِ داستان است که متوجه میشود اين ارگان تنها تامين کنندهی نيرو برای پايداری تعادل آن سيستم (خانواده) بوده است. خطرِ از بين رفتن تعادل سيستم و احتمالِ ازکارافتاگیِ اين تنها ارگانِ مولد نيرو، چهار ارگان ديگر را به فکرِ استفاده ازنيروهای پتانسيلیشان میاندازد. اما اين تبديلِ نيرو از پتانسيلی به جنبشی برای هريک از ارگانها میبايست طی گذار از پروسهای باشد. ارگان ها در گذار از اين پروسه ناگزير به تغييرِ شکل و تغييرماهيت میشوند. يعنی دگرگشت میکنند. چون اين سيستم(خانواده) خودش زيرمجموعهای از مجموعهی بزرگتر( اجتماع) است، پس پايداریاش مشروط به همسويی و همنوايی با همان مجموعهی بزرگتراست.
در روند خواندنِ داستان با چندين "دگرگشتِ" مرتبط با هم، از انرژیبر به انرژیزا، روبرو میشوم که جمعِ جبری نيروهايش در پروسه مجددا به سمتِ صفر تمايل میکند تا پايداری نسبی سيستم(خانواده) برقرار بماند.
داستان چنين پايان می يابد.
"بعد هر سه نفر بطورِ دسته جمعی از آپارتمان خارج شدند، کاری که ماهها انجامش نداده بودند، تا با تراموی برقی به فضای باز اطراف شهر بروند. واگنی که به تنهايی در آن نشسته بودند، سرشار ازآفتابِ گرم بود. همانطور که بايکديگر، لميده در صندلیهاشان، دربارهی چشم اندازهای آينده حرف میزدند، معلوم شد که اگر دقيقتر به موضوع نگاه کنند، چشم اندازها ناخوشايند نيستند، هر سه نفر که کارمیکنند، از همديگر تا آن روز پرس و جويی نکرده بودند، سرجمع اوضاع خوب است و مناسبتر هم خواهد بود. بزرگترين بهبود در اوضاع را می شد به فوری و به آسانی در تعويض خانه ايجاد کرد؛ حالا آپارتمانی کوچکتر و ارزانتر، اما جمع وجورتر و در اصل کاریتر از خانهی فعلیشان که گرِگور انتخاب کرده بود. در خلالِ گفتوگوهای خودمانی، خانم و آقای زامزا باهم، تقريبا همزمان، متوجه شدند که دخترشان لحظه به لحظه سرزندهتر میشد، و به رغم همهی رنجهای اين اواخر که سبب رنگپريدهگی گونههاش شده بود، به صورت دختری زيبا و خوشترکيب شکفته شده است. با پائين آمدن تدريجی صدای حرفها و تقريبا ناخودآگاه و با نگاهِ توافق به همديگر، هردو به اين فکرمیکردند که حالا زمانِ آن رسيده تا شوهرخوبی برای دختر جستوجو کنند. انگار به تائيد روياهای تازه و حُسن نظر آنها بود که دختر در لحظهی رسيدن به مقصد، قبل از همه از جا برخاست و بدن جوانش را کش و قوس داد."
معادله ی نوين پايداری سيستم پس از مرگ گرِگور وپايان داستان
۳) کنشها، ميان کنشها و واکنشها
در اين بخش سعی میکنم نيروهای گشتاورِ ارگانها در سيستم(خانواده)، در فضا، درمکان و امکانات جهان داستانی را بررسم، تا شايد به منطقِ داستانی در رسيدن به تعادلِ مجدد سيستم برسم.
نيروهای گشتاور:
• اجتماع بيرونی؛ مجموعهی مادر.
از نشانهها و اشارههای متن داستان: »حضور تراموای برقی، کاربستِ انرژی الکتريسيته در صنعت و خانه، شتابنده شدنِ کار بواسطه ی موتوريزه شدنِ رفت و آمد شهری و بازاريابی، ناپايداری کسب و کار خُرد (ورشکستگی پدر)، کنترل سيستمانهی نيروی کار« پی میبرم که داستان بر بسترمناسبات اجتماعی-اقتصادی دوران مدرنيسمِ صنعتیِ پيشرفتهی رو به رشدِ اروپای مرکزیِ دههی اول يا دومِ قرن بيستم روايت میشود. يعنی درمجموعهی مادر، مدتهاست که مناسبات اجتماعی از شکل اشرافیاش به شکل کاپيتاليستی دگرگشت کرده است. بر پايهی علم فيزيک از پيش پذيرفتهام که هر دگرگشتِ سيستم مادر در پروسه ی حرکتش، همپيوست با دگرگشت در ارگانهای سازندهی همان سيستم است. يعنی در اينجا هم دگرگشت سيستم اجتماعی، خودش نيروی گشتاورِ دگرگشت زيرارگانهای مجموعهاش می شود.
• مسخ گرِگور:میپذيرم که واحدِ اجتماعِ شهری در سيستمِ اشرافی-فئودالی خانواده است، و در سيستم نوينتر(بورژوازی) فرد، فردِ دارای حقوقِ فردی و وظيفهی فردی. اما خانوادهی زامزا در سيستم بورژوازیِ مادر، هنوز شيوهی زندگی خرده اشرافیاش را حفظ کرده، پس طبيعیست که تمامیِ نيروی گشتاورِ حاصل از دگرگشت سيستم مادر برای دگرگشتِ سيستم زيرمجموعهاش( خانواده) در در وحلهی اول به ارگان فعالِ آن(گرگور) فشارآوَرَد. روز حادثه و روزِ شروع داستان لحظهایست که تحمل فشارِ ارگان انرژیزا از حدش گذشته و گرگورمسخ می شود/دگرگشت می کند و به شکلی در میآيد ( چندين دست و پا و هيکلی بزررگ) که بتواند آن همه فشار را متحمل شود.
محمود فلکی (۴) بدرستی ديده است که:
" هيچکدام از شخصيتهای داستان، بهجز گرگور، چهره ندارند. نمای ظاهر وشکل گرگورِ مسخ شده با جزئياتش تشريح میشود. ما به عنوان خواننده دربارهی شکم آن جانور و نقطههای سپيدِ روی آن يا شکل سر و برآمدگیِ پشتش و يا پاهای ظريفش و... به گونهای آگاه میشويم که میتوانيم او را مجسم کنيم؛ ولی نمیدانيم افراد خانوادهی گرگور چه شکلیاند. نه بهمثل از رنگ چشم يا موهای آنها با خبريم و نه از شکل اجزای چهره و اندام آنها چيزی میدانيم. آنها چهره ندارند."
پرسش اين است که؛ چرا چنين است؟ به گمانِ من گرگور تنها شخصيت از چهار شخصيت اصلی داستان است که متعلق به "گذشته" است. تعلق داشتن به گذشته، يعنی خارج از نبض، عصب و روح زمانه زيستن. دگرگشتِ/مسخِ او به >جانور حشره مانندِ بسيار بزرگی<:
پايانِ يک دوره از زندگی گرگور، زندگیای ناهمسو با مختصات اجتماعی دوران تاريخی، آغازِ پروسهی شناخت تدريجی خود و پيرامونش است. ناتوانی او در "دگرگشتِ" منشها و کنشهاش در جهتِ همسويی و بسامانی با مختصات اجتماعی دوران تاريخی نوين، به ناچار با مرگ او به پايان می رسد. مرگی نه دلسوزانه و قربانی وار، مرگی شبيه پروسه ی مرگ- و- مير و نابودی دايناسورها از روی کرهی زمين. متعلق به "گذشته"
در مقابل اين حادثه برای آن سه ديگر شخصيتِ اصلی داستان است ، پايانِ يک دوره از زندگی وآغاز شناخت خود و اوضاع روز است، که می توان گفت اينان بطور غريزی و طبيعی بر مبنای همان اصل تنازع بقا، توانايی تجزيه تحليل و همسويی با مختصات اجتماعی دوران تاريخی را دارند، پس به آينده تعلق دارند. مسخ و مرگ گرگور همان نيروی گشتاور برای دگرگشتِ آن سه ديگر میشود تا بتوانند به خوشی ادامهی زندگی دهند. به گمانِ من چون آينده هنوز ديده نشده و فقط يک چشم انداز است، نويسنده نخواسته/نمی توانسته خارج از منطق داستانی به توصيف ظاهریِ آن سه ديگر بپردازد. هرچند در بخش پايانی داستان خواننده با توصيفی کلی از شکل و شمايل "گرته" آشنا می شود. آيا گرته آينده ای است مشخصتر و روشنتر؟ متعلق به "آينده"
۴) پروسهی دگرگشتها در آحادِ خانواده
گرگور
تا به اينجا با چندين فاکتورِ بيرونیِ مسببِ مسخ گرگور آشنا شديم. اما با خودِ گرگور؛ دردها و خوشیهاش، نگاهش به زندگی و آرزوهاش آشنا نشديم. آيا منش و بينشِ گرگور خود فاکتورهايی برای مسخ او نبودند؟
در سطرهای نخستين آغاز داستان، خواننده با توصيف اتاق و متعلقاتش آشنا می شود. با هم بخوانيم:
"با خود فکرکرد،» چه پيشامدی برمن رخ داده است ؟ « خواب و رويايی درکارنبود. اتاقش، اتاقی واقعی، فقط از نوع کوچکِ آدمی°اتاق (۵)، قرارگرفته ميانِ چهارديوارِ کاملا آشنا بود. بالای ميز که بر آن نمونه های پارچه، درهم-برهم پخش و پلا بودند- زامزا بازارياب هميشه درسفربود-، يک عکس آويزان بود، عکسی که چندی پيش از مجله ی مصوری قيچی کرده و آن را در قاب آبطلا خورده ی زيبايی جاداده بود. عکس، زنی را نشان می داد که شق و رق، مجهز به کلاه و شالی ازپوست خز نشسته بود و دستپوش کلفتی ازخز را که دستانش تا آرنج در آن گم شده بود به سوی بيننده گرفته بود."
سه فاکتور و سه پرسش در همين دو پاراگراف نخستينِ داستان توجه مرا جلب میکنند:
۱. راوی، اتاق گرِگور را به "...، اتاقی واقعی، فقط از نوع کوچکِ آدمی°اتاق" توصيف میکند. آيا راوی با توصيف خاصِ اتاق گرگورمیخواهد شخصيت انسانی او را به خواننده بشناساند؟ آيا راوی قصدِ شناساندنِ گرِگوری را دارد که در اصل موجودی با کمبود "اگوی/منِ"، لازمه ی يک انسان در زندگی خانوادگی و اجتماعی بوده است؟
۲. آيا توصيف عکسِ زنی با پوششِ پوست خز و علاقهی زيادِ گرِگور به شخصيت اين زن ( عکس را در قابی زيبا و آبطلا خورده و کارِ دستِ خودش جای داده است) توسط راوی، و تشابه بسيار زياد اين زن، زنی دومينانت(برتری جو)، با شخصيت "واندا Wanda" در رمان "ونوس در پوست خز" (۶) از "لئوپولد فون زاخر-مازوخ"، نشانهای از مازوخيست بودنِ گرگور است؟
۳. "سورينِSeverin"، شخصيت مازوخيست داستانِ "ونوس در پوست خز" است. او شخصيتی اشرافیست که عاشق "واندا" می شود و برای نشان دادن ميزان بالای عشقش به او از او میخواهد که او را به بندگی بپذيرد. واندا پس از پذيرش خواهش سورين، نام او را به گرِگور تغيير میدهد. آيا انتخاب نام گرگور در داستان توسط راوی تاکيد بر مازوخيست بودنِ اوست؟ (۷)
در جمعبستم از سه فاکتور بالا و پاسخ مثبت به سه پرسشم، فکرمیکنم راوی با بيان اين سه فاکتور قصد بيانِ چگونگی شخصيت گرِگور را به خواننده داشته است. شخصيتی با تمايلات بارزِ مازوخيستی. میتوانم به طورِ فشرده و چکيده بگويم که فردِ مازوخيست با ميلولذت تن به زجرکشيدن میدهد تا رضايت و خوشیِ کسی ديگر تامين شود( يا در راه آرمانش). در عينِ حال گهگاه فردِ مازوخيست از رنجی که میبرد گِله هم میکند، اين گِله هم در خود لذتِ ايفای نقشِ قربانی و کسبِ همدردی از ديگر انسانها را درخود نهفته دارد. اگر بپذيريم که انگيزهی روانی فردیِ کسی که خودش را قربانی يا فدايی کسی يا آرمانی میکند برخاسته از لذت مازوخيستیست، میتوانم بگويم که راوی، گرگور را در دستهی مازوخيستهای اجتماعی( فدايی/قربانی) قرارداده است، موجودی که فرجامی جز فنا و تباهی ندارد. مثل سامسون در مقابل دليله.
در زير چند نمونه از چگونگیِ نگاهِ گرگور به زندگی را میآورم که نشانههايی از منش مازوخيستیاند:
آرزوهای گرگور:
o " اگر به خاطر پدرومادرم نبود که کوتاه می آيم، پيشتر از اينها استعفا داده بودم، میرفتم جلوی رئيسم و نظراتم را از ته قلبم به او میگفتم. از آن بالا به زمين میافتاد.! حتما حالت خيلی ويژهایست که خود را بالای ميزِ کار بنشانی و از بالا به پائين با کارمندها حرف بزنی، و از آن بدتر به دليل سنگينی گوشِ رئيس بايد خودت را به او نزديکتر کنی. اميدواری هنوز کاملا از بين نرفته است، اگر روزی مقدار پولی پس انداز کرده باشم که با آن بدهی پدرمادرم را صاف کنم- می بايست چيزی حدود پنج تا شش سال طول بکشد- حتما اين کار را میکنم. آنگاه بخش بزرگی از کار را کردهام" (بخش اول)
o "پيش خودش تصميم گرفته بود که خواهر را، که برخلاف خودش عاشق موسيقی بود و میتوانست ويولون را آن همه گيرا بنوازد، سال آينده به هنرستان عالی موسيقی بفرستد، بی آن که نگران مخارج زيادی باشد که لازمهی اينکار بود." (بخش دوم)
نگرانی های ناخوشايند گرگور:
o "با خود فکر کرد: خدايا چه شغل طاقتفرسايی را انتخاب کرده ام! شب تمام نشده، روز شروع نشده، در سفر. در محل شرکتهم حرص و جوشهای کار خيلی بيشتر از خودِ کار هستند، و جدای از آن مشقت سفر را هم روی گردهام گذاشتهاند، نگرانیِ رسيدن به قطار، خوراک بد و نامنظم، ترددِ هميشه متغير، نه حتا آشنايی طولانی و صميمی شونده با آدمها. فقط شيطان از پسِ اين کارها برمیآيد." (بخش اول)
o "با خود فکر کرد: اين کلهی سحر بيدارشدن هرکس را کلهخراب میکند. انسان بايد خوابش را داشته باشد. بازاريابهای ديگر مثل زنان حرمسرا زندگی میکنند. مثلا وقتی من قبل از ظهر به سالن غذاخوری میروم تا سفارشها را واردِ دفترم کنم، آنها تازه شروع به خوردنِ صبحانه کردهاند. چنين کاری را اگر من با رئيسم بکنم، درجا به بيرون پرت خواهم شد. چه کسی میداند، که اين اخراج برايم بهتر نباشد." (بخش اول)
o "چه روزهای خوبی که ديگر بازنگشت، دستِکم ديگر آن همه درخشان نبود، با آن که بعدها گرگور آنقدر پول در میآورد که بتواند از عهدهی مخارج و ريخت و پاش خانواده برآيد. همهشان هم به اين وضع عادت کرده بودند، هم خانواده و هم گرگور؛ پول را با تشکر میگرفتند و گرگور هم با کمال ميل آن را میپرداخت، اما ديگر چندان احساسات گرمی در بين نبود. (بخش دوم)
نگرانی های خوشايند گرگور:
o "از اين که توانسته بود چنين زندگیای را برای پدرومادر و خواهرش در چنين خانهی قشنگی فراهم کند، خيلی احساس غرورکرد." (بخش دوم)
o "در آن زمان هم- و- غم گرگور اين بود که همه چيزش را بدهد تا اعضای خانواده هرچه زودتر فاجعهی ورشکستگی پدر را که به نوميدی مطلق کشانده بودشان فراموش کنند...." (بخش دوم)
o "...خبردارشد که از آن دارايی به بادرفته سرمايهی هرچند کمی به جا مانده بوده و چون به بهرهاش دست نزده بودند، کمی هم بيشتر شده است. درضمن خبردار شد از پولی که به خانه میآورده- که خودش فقط چند سکهای از آن را برمیداشته- پس اندازهم کردهاند. گرگور پشتِ درسرش را تند تند تکان داد و از اين صرفه جويی و دورانديشیِ غيرمنتظر خوشحال شد. درست است که با اين پولهای اضافی میشد بدهیهای پدر را يکجا داد و روزِ رهايی او از اين شغل را جلوتر انداخت، اما بی ترديد اين کارِ پدر بهتر بود. (بخش دوم)
سرانجام گرگور پس از آن که مورد بی مهری مادر، زخمی شدن توسط پدر با بمبارانِ سيب، و موردِ توهين و آزار و اذيتِ خواهر قرار می گيرد، تصميم به مردن می گيرد. حتا در اين آخرين لحظههای زندگیاش>...او باری ديگر با عشق و علاقه به خانوادهاش فکرکرد.< به فکر خانواده بود.
پدر
o در همان روز اول پدر همهی وضعيت مالی خانواده و امکاناتشان را برای مادر و خواهر تشريح کرد. هراز چندی هم از سر ميز بلند میشد تا اوراق بهاداری را از گاوصندوق کوچکش بردارد." (بخش دوم)
o "خب، پدرش البته سالم بود اما سنی از او میگذشت. در پنج سال گذشته دست به هيچ کاری نزده بود.... خيلی چاق و کند و سنگين شده بود" (بخش دوم)
پدر، همان مردی که با ربدوشامبر روی صندلی راحتی میلميد و وقتی گرگور از کار به خانه میرسيد حتا نمیتوانست از جاش بلند شود، کسی که در پيادهرویِ يکی دو يکشنبه در سال با خانواده، خودش را در پالتوی کهنهاش میپيچيد و به کمک عصای دستهدار خود را با احتياط به جلو میکشاند،پس از مسخ کار پيدا میکند، نگهبانِ بانک؛
o "حالا شق و رق ايستاده بود؛ اونيفورم آبی اتوکشيده با دگمههای طلايی به تن داشت. ... از چشمان سياهش در زير ابروان پرپشت نگاههای هوشيار و زنده ساطع میشد، موهای سفيدش را که معمولا ژوليده بود حالا با دقت فراوان از وسط فرق بازکرده و به دوطرف شانه زده بود." " (بخش دوم)
و در همين زمان است که پدر با تهديدِ لگد و سپستر با پرتاب سيب به گرگور، که به اتاق پذيرايی آمده بود، آخرين ضربهی مرگبار را بر پشتِ گرگور میزند و او را به اتاقش بازمیگرداند.
البته اين غرورِ ناشی از داشتنِ شغل نگهبانیِ بانک در پدر به مرور کمتر می شود:
o "پدرش با لجاجت خاصی حاضرنبود حتا در خانه هم اونيفورم خدمتش رادرآورد،... با لباس کامل روی صندلی خوابش میبرد. ... در نتيجه اونيفورمش کم کم کثيف شد.... به محض آن که ساعت ده ضربه میزد، مادر سعی میکرد با صدای آهسته و با دلداری او را بيدار و به رفتن به رختخوابش ترغيب کند. ... فقط وقتی آن دوزن زير بغلش را میگرفتند چشمهاش را بازمیکرد و معمولا میگفت:> اين هم شد زندگی! يعنی اين است آسايشِ سر پيری؟<" (بخش سوم)
پس از آن که او ضاع مالی خانه بدتر میشود، يکی از اتاقها را به سه نفر پانسيون میدهند. حضورِ سه نفر غريبه در خانه و خدمت کردن به آنها يکی از راههای ممرِ درآمد میشود. اما برآوردن توقعاتِ اين سه تاجر کار آسانی نبود. مستاجرها با افراد خانواده شبيه نوکرهاشان برخورد میکردند و آنها هم برای کسب درآمد تن به اين خواری میدادند. اما با مرگِ گرگور خيال پدر راحت میشود و با احساسِ قدرت به مستاجرها میگويد:
o "فورا از خانهی من برويد بيرون!... مقصودتان چيست؟... مقصودم همين است که گفتم"" (بخش سوم)
o " آقای زامزا روی صندلیاش به طرف مادر و دختر چرخيد و مدتی کوتاه ساکت تماشاشان کرد. بعد با صدای بلند گفت:> خيلی خب ديگر، بيائيد اينجا. گذشته ها گذشته. يک کم هم ملاحظهی مرا بکنيد.>" " (بخش سوم)
دگرگشتِ پدر برای همسويی با شرايط جديد محسوس است اما راديکال نيست. مهمترين فاکتور در دگرگشتِ پدر را در پذيرش تقسيم قدرت در خانه با دخترش "گرته" ديده ام.
مادرo "و مادر پير گرگور که به آسم مبتلا بود، که حتا راه رفتن در خانه هم خستهاش میکرد، چطور میتوانست پول درآَوَرَد؟" (بخش دوم)
هرچند مادر هم برای کمک به درآمدِ خانواده ، صرفنظر از کارِ آشپزی( آشپز را اخراج کرده بودند) در خانه خياطی میکند، اما شدتِ دگرگشتِ او در مقايسه با آن سه ديگر ارگان های سيستمِ خانواده کمترين است. واکنش او به شرايط جديد منفعلانه، غريزی و برای بقاست. نقش او در چرخش سيستم و تقسيم قدرت در حانواده کمترين بود. هرچند او تنها کسیست که عواطفش نسبت به گرگورِ مسخ شده بيشتر است و گهگاهی برايش دلسوزی میکند، اما او هم بر بسترِ نگاه به زندگی از دريچه ی آينده از حضورِ مزاحم گرگورِ مسخ شده راضی نيست و منفعلانه رفتار خواهر را تائيد میکند و از مرگ گرگور راضیست.
خواهر/گرته (۸)
به گمان من، دگرگشتِ خواهر(گرته) بزرگترين و نيرومندترين دگرگشت در مجموعهدگرگشتهای داستان است. اگر جهان داستانی خانوادهی زامزا را اسپکترومی فرض کنم و به پروسهی تغييرِ رنگها در اين دنيای اسپکتروم از ابتدا تا انتهای داستان دقت کنم، میبينم مسخِ جسمی گرگور در سمتِ انتهايی اين دنيای اسپکترومی کنتراستی قوی برای نشان دادنِ دگرگشتِ شخصيتی و رفتاری خواهر در ديگر سمتِ انتهايیِ اين دنياست.
"گرته" هم " جوان" است و هم "زن"، اين دو ويژهگی به او نقشِ تنها ارگانی را میدهد که توانِ تحليل مشخص از اوضاع مشخص را دارد و تپش نبضش با عصب زمانه(جامعهی نوين بورژوازی) تنظيم است. او به دور از هرگونه عواطف سانتیمانتاليستی نسبت به گرگورِ مسخِ بیخاصيت شده واکنشهای کنشی و موثر در دو سو- سوی گرگور و سوی پدرومادر- برای رهايی از مخمصه دارد. (منظورم از واکنشِ کنشی، واکنشی آکتيو است. واکنش آکتيو، آن نوع واکنشیست که نه تنها در صدد رفعِ خطر از سمتِ کنشگر/حادثه است، بلکه همراه با دورانديشی و اتخاذ تدبير برای پايداری تعادل در دوران بعدیست.).
اگر قبول کنيم که دموکراسیِ سيستم اجتماعیِ سرمايه داری نقش اجتماعی فرد(پذيرش وظيفه به ازای داشتنِ حق) را با دادنِ حقوق اجتماعی بالا میبرد، و فرد در چنين اجتماعی به زن و مرد اطلاق میشود، میبينم که واکنشِ کنشیِ گرته ( برآمد نيروی پتانسيلیِ ذخيرهی ذاتیِ گرته به نيروی جنبشی-ديناميک-) در مقابلِ خطر فروريختن بنيان خانواده منطبق با آيندهنگری و همسو با مختصات نوين مجموعهی مادر( جامعهی مدرن) است.
فکرمی کنم برای شناخت پروسهی دگرگشتِ گرته از ارگانی منفعل، مصرفکننده و فاقد قدرت تصميمگيری در خانواده به ارگانی فعال، توليدکننده و دارای قدرت تصميمگيری میبايست او و پروسهی تعييراتش را از ابتدا تا انتهای داستان تعقيب کرد.
زيرکی و باهوشی زنانهی گرته، يعنی همان نيروی پتانسيلی اين ارگان در سيستم خانواده، از سوی گرگور، ازسوی پدرمادر از سوی راوی به شکلهای متفاوت در داستان بيان میشوند، اما همهگی اشاره به ايفای نقش اصلیِ او در ايجادِ تعادل مجدد سيستم دارند :
"در دوهفتهی اول مادروپدرش نمیتوانستند خود را راضی به آمدن به اتاق او کنند، و اغلب صداشان را میشنيد که دارند کارهای فعلی خواهرش را تائيد میکنند، حال آن که سابق بر اين بيشترِ وقتها از دستِ او عصبانی بودند، چون اعتقاد داشتند دختر بی خاصيتیست." (بخش دوم)
در همان ساعات اوليهی مسخ گرگور، که هنوز پدرومادر بوی خطر حادثه در زندگیشان را حس نکرده بودند، خواهر از آواربدبختی بوبرده و گريه را سرداده بود. اما گرگور به مانند پدرومادر او را بی خاصيت نمیپنداشت:
"کاش خواهرش آنجا بود! دختر باهوشی بود؛ همان وقت که گرگور هنوز آرام به پشت خوابيده بود، او گريه را سرداده بود. و واضح بود که می توانست سرپرست را، که دوستدار زنان بود، راهنمايی کند؛ درِ آپارتمان را ببندد و در کفشکن با او حرف بزند تا وحشتش زايل شود." (بخش اول)
به طورِ کلی شاخکهای حسی فرد مازوخيست برای دريافت نيروی زنانگی زن( اغواگری و فريباگری (Verführungskraft قويتر از انسانهای معمولیست. درضمن گرگور، بنا برهمان روحيهی فدايیگریاش، دلسوزیاش به خواهر را چنين بيان می کند:
"مگر میشد خواهرش خرج خودش را دربياورد که هنوز تازه يک دختر بچهی هفده ساله بود و تا به آن زمان زندگیِ بی دغدغهای داشت که منحصر میشد به پوشيدن لباسهای زيبا و خوابيدن تا ديروقتِ روز... و نواختن ويولون؟" (بخش دوم)
شايد بهتر باشد برای درک اهميت دگرگشت خواهر در داستان از ارگانی به ظاهر منفعل و مصرفکننده به ارگانی سهامدار در قدرتِ رهبری سيستم، هوش و زيرکی زنانهی او را در رفتارهاش ببينيم.
داستان در سه بخش نوشته شده است. هرچند گرته در بخش اول داستان حضور چندان پررنگی ندارد، اما خواننده کمی با او آشنا میشود:
"از پشت درِ ديگر خواهرش داشت آهسته و با لحنی غمآلود میگفت:»گرگور؟حالت خوش نيست؟ چيزی لازم داری؟«... خواهرش به نجوا گفت:»گرگور، تو را به خدا در را بازکن.«"
"خواهرش از اتاق دستِ راستی با صدای آهسته میخواست او را از اوضاع باخبرکند: »گرگور، سرپرست شرکت اينجاست«"
"چرا خواهر پيش آنهای ديگر نرفته بود؟ شايد تازه از خواب بيدارشده و هنوز حتی لباسش را عوض نکرده بود. خوب گريهاش برای چه بود؟ چرابلند نمیشد که در را به روی سرپرست بازکند، چون چيزی نمانده بود که کارش را ازدست بدهد، و چون ممکن بود که رئيس دوباره پدرومادرش را بابت طلبهای سابق تحت فشار بگذارد؟".
وقتی که فش فشِ صدای دامنِ خواهر و "آنا"( خدمتکار) به هنگام دويدن به سوی کفشکن برای آوردن قفلساز و دکتر به گوش میرسد:"خواهر چطور به اين سرعت حاضر شده بود؟"
راوی هم در توصيف خواهر اظهارنظر میکند:
"کاش خواهر آنجا میبود! دخترباهوشی بود؛ همان وقت که گرگور هنوز آرام به پشت خوابيده بود، گريه را سرداده بود. و واضح بود که سرپرست را که دوستدار زنان بود، راهنمايی میکرد؛ در آپارتمان را می بست و در کفشکن با او حرف میزد تا وحشتش زايل شود. "
خواننده در بخش دوم داستان است که متوجه می شود کارِ رسيدگی به گرگور تنها و تنها بدست خواهر سپرده شده است. يا بهتر است بگويم اين وظيفه را خودش آگاهانه به عهده گرفته است.
اولين وعدهی غذايی که خواهر برای گرگور تدارک میبيند کاسهای شيرتازه است که تکههای کوچکِ نان در آن شناورهستند. هرچند سابق بر اين گرگوراين غذا را دوست داشت، اما در شکلِ جديدش ميلی به خوردن آن نداشت. فکرمیکنم خودگويیهای گرگور بعد از گرفتن اين وعدهی غذا دربارهی خواهرش و واکنشِ خواهرش بعد از ديدنِ کاسهی شيرِ دستنخورده به اندازهی کافی گويا برای رفع خوشخيالیهای برادر، و ارزيابی خواهر از واقعيت موجود است.
"صبح خيلی زود، که هنوز هوا تاريک بود، گرگور فرصتی يافت تا که بتواند قوت تصميمهای تازهاش را محک بزند، که خواهرش، تقريبا با لباس کامل، درِ طرف کفشکن را بازکرد و با هيجان به داخل اتاق سرک کشيد. اول پيديش نکرد، اما وقتی متوجهِ او در زير نيمتخت شد- ای خدا، اومیبايست بالاخره در جايی بوده باشد، پرواز که نمیتوانست کرده باشد!- چنان وحشتی کرد که بی اختيار دوباره در را از بيرون محکم به هم زد. اما انگاری از اين رفتارش پشيمان است (شد)، بلافاصله در را دوباره بازکرد و پاورچين، انگار به سراغ يک آدم بسيار بيمار يا حتی غريبه آمده باشد، وارد اتاق شد. گرگور سرش را تا لبهی نيمتخت جلوکشانده بود و تماشاش میکرد. آيا توجهش به اين که گرگور دست به شيرنزده جلب شده بود، و علتش هم بی اشتهايی نبوده. آيا غذای ديگری را که باب طبع او باشد برايش خواهدآورد؟ اگر خودش چنين کاری را نمیکرد، گرگور حاضربود از گرسنگی بميرد تا بخواهد توجه او را به اين مسئله جلب کند، با آنکه ميلی قوی به او فشار میآورد تا از زير نيمتخت به پيش بجهد، خود را به پاش بيندازد و از او تقاضای يک چيز مناسب برای خوردن بکند. اما خواهرش فورا و با تعجب متوجه ظرف شيرشد که هنوز پربود و فقط کمی شير دوروبرش ريخته بود، بلافاصله آن را، نه بادست، که با لتهای بلندکرد و بيرون برد. گرگور سخت کنجکاو بود که بفهمد در عوض برايش چه خواهد آورد، و او گوناگونترين فکرها را دربارهی آن غذا در سر پروراند. او هيچگاه نمیتوانست حدس بزند که خواهرش به خاطر او در واقع چه خواهدکرد. او برای يافتن سليقهی غذايی گرگور مجموعهای ازچندين نوع خورکی را برايش آورد، که همه بر روزنامهای کهنه چيده شده بودند. سبزیهای مانده و نيمه پوسيده؛ استخوانهای شام شبِ قبل که سُس سفيد روشان ماسيده بود؛ چندتا کشمش و بادام، يک تکه پنير که دوروز پيش گرگورغيرقابل خوردنش را تذکرداده بود، يک تکه نان خشک، يک تکه نانِ کرهماليده و نمکپاشيده شده. علاوه برهمهی اينها، همان کاسه، به احتمال زياد برای هميشه به گرگور اختصاص داده شدهی پر از آب. و چون میدانست گرگور در حضور او غذا نحواهد خورد، از روی احساسات ظريف، به سرعت خودش را از محل دورکرد و حتا کليد را هم در قفل چرخاند، تا به گرگور بفهماند که میتواند با خيالِ راحت هرکار که میخواهد بکند....
... مدتها بود که غذاش را تمام کرده و با تنبلی در همان جا افتاده بود که خواهرش به آهستگی کليد را در قفل چرخاند تا به او بفهماند که بايد خود را کنار بکشد.... خواهرش را تماشا میکرد، که چگونه اين خواهر ساده و بیريا با جارو علاوه بر پسماندهی غذاها(يی که خورده بود)، آنهايی را هم که گرگور دست نزده بود، انگار که ديگر قابل استفاده نباشند، جمع کرد،همه را به عجله با خاکانداز در سطلی ريخت و درِ چوبی آن را بست و بعد همه را بيرون برد...." (بخش دوم)
در بخش دوم داستان روزی مادر در غياب دختر اتاق گرگور را آبوجارو میکند. دختر که میفهمد الم شنگهای راه میاندازد و سرآخر بر خلاف ميل مادر- که معتقدبود خالی کردن اتاق میتواند برای گرگور مترادف با قطع اميد به بهبودیاش تلقی شود- تصميم به تخليهی اتاق گرگور از اسباب و اثاثيه میگيرد.
در بخش سوم داستان خواننده متوجهِ چگونگی گذران معيشت خانواده(کارِخياطی مادر در خانه، فروشندگیِ دختر در فروشگاه و کارِ نگهبانی بانکِ پدر) و سختی زندگیِ آنها میشود. آنها به ناچار تصميم به اجارهدادنِ اتاقی از خانه به مسافران به شکل پانسيونی میشوند. سختیِ پذيرايیِ نوکرانه از سه مهمانِ تاجرِ پرتوقع توسط اعضای خانواده با حضوريافتن گرگور در اتاق پذيرايی و رَم کردنِ مسافرها از ديدن چنان هيولايی، آخرين ضربه به تکتکِ اعضای خانواده برای گذار از آخرين مرحلهی پروسهی دگرگشتِ رفتاریشان میشود؛ راحت شدن از شرِ گرگور.
صراحتِ تصميمِ گرته و ترغيب به رفع دودلیِ ضعيفِ پدرومادر در خلاصی از شر گرگور را، که در جمع حضور داشت، میتوان در صحنهی زير ديد:
"خواهرش، برای آغاز سخن دست بر ميز کوبيد و گفت:>پدر و مادر عزيز، نمیشود اين وضع را ادامه داد، اگر احتمالا شما متوجهِ اوضاع نيستيد، من هستم. حاضر نيستم اين ناحيوان را برادر بنامم. و به روشنی میگويم که بايد نابودش کنيم. ما همهی تلاشهای انسانیِمان را بکاربرديم تا از او مراقبت و او را تحمل کنيم. فکر میکنم هيچ کس مارا سرزنش کوچکی هم نخواهد کرد. < پدر به خود گفت:> او هزاربار حق دارد>. ... ما میبايست از شرش خلاص شويم. ... او شما دونفر را خواهدکشت، من آن روز را میبينم. وقتی آدم بايد با اين مشقت کار کند، مثلِ ما، نمیتواند در خانه چنين زجری را متحمل شود. من بيشتر از اين طاقت ندارم.... پدر با احساس همدردی و تفاهم گفت:> فرزند، چه بايد کرد؟... > بايد برود. اين تنها راه است. ... اگر اين "چيز" گرگور باشد، بايد از مدتها قبل متوجه میشد که زندگی مشترکِ انسان با چنين حيوانی ناممکن است، و خودش با ميل ما را ترک میکرد. آنگاه ما فقط برادری نمیداشتيم، اما میتوانستيم ادامهی زندگی بدهيم و ياد او را در ذهن نگاه داشته باشيم. اما به اين شکل، او ما را دنبال میکند، مهمانهامان را بيرون میکند، میخواهد تمام خانه را تصاحب کند و ما را خياباننشين کند."
گرگور بعد از اين سخنرانیِ خواهر به اتاقش پناه می برد.
"... از خودش در تاريکی اتاق پرسيد:>حالا چه؟<...او باری ديگر با عشق و علاقه به خانوادهاش فکرکرد. اين که او میبايست گورش را گم کند، تصميمِ خودش بود قبل از تصميم خواهرش.... سپس سرش بر خلاف ميلش به پائين افتاد و آخرين دمها از سوراخ بينیاش خارج شد."(بخش سوم)
۵- پايانی
بی آنکه بخواهم استتيک رمان مورد بحث را به نتيجه گيریای ساده بکاهم، من کافکا را به مانند تمامی نابغهها دارای قدرت تجزيه تحليل گذشته برای بيان چگونگی و چرايی حال و قدرتِ پيش بينی آينده شناختهام. مثلا اگر همين داستانِ دگرگشت/مسخ را در محدودهی کوچکترِ روابط زن و مرد ببينيم و آن را به دوران امروزين ربط دهيم، متوجهِ قدرت پيشبينیِ کافکا میشويم.
امروزه پس از گذشت بيش از ۹۰ سال از نوشتن اين رمان و شاهد بودنمان در رشد شخصيت اجتماعی وحضور فعال و گستردهی زنان در پهنههای اجتماعی، هنوز شاهدِ وادادنِ مازوخيستوارِ بعضی از مردان در مقابل حضور تاريخی و مثبت زنان در اجتماع هستيم. مردانی که "گرگورمنش" از حقوقشان به عنوان دفاع از حق زن میگذرند، تا جايی که خود تبديل به حشرهای میشوند، و زنان آن ها را از خانه يا اجتماع با جارو میروبند. شاملو میگفت:
>خدايا دختران نبايد خاموش بمانند
هنگامی که مردان نوميد و خسته پير میشوند<
پرسشم اين است؛ اين درست، که دختران نبايد خاموش بمانند، اما چرا فقط وقتی که مردان نوميد و خسته شوند؟
علی صيامی
هامبورگ
مای ۲۰۰۹
alisiami1332@yahoo.de
توضيح:
اين مقاله پيشتر در نشريهی باران، چاپ سوئد، شمارهی ۲۴-۲۵ تابستان - پائيز ۱۳۸۸ نشر يافتهاست. متن کنونی همراه با تغييرات جديدی در آن است.
ــــــــــــــــــــــــــ
۱ - آقاس مسعود کشميری ترجمه ای جديد از اين داستان به نام "دگرديسی" کرده است.
۲- (Gگرگور=) +(P پدر=M مادر=Xخواهر=)+(Yخدمه=) +( Bساير=)
۳- در جاهايی که ترجمه را نارسا ديدم تغييراتی در متن ترجمه دادهام.- منبع فارسی:فرانتس کافکا، ولاديمير ناباکوف/ مسخ و درباره ی مسخ- ترجمه ی فرزانه ی طاهری. نيلوفر؛۱۳۷۱/تهران
۴- بيگانگی در آثار کافکا و تاثير کافکا بر ادبيات مدرن فارسی / محمود فلکی- تهران؛ نشر ثالث، ۱۳۸۷-
۵- Menschenzimmer اين واژه ساختهی کافکاست. چيزی شبيه لانهی سگ يا آشيانهی پرنده. منبع: http://www.judithbentele.de/judith/uni/protokollhauptseminarkafka.pdf
۶- Venus im Pelz, Leopold von Sacher-Masoch
- پس از نگارش اين مطلب و خواندنش توسط دوستی، او گفت که الياس کانتی نويسنده ی آلمانی زبان و برنده ی جايزه ی نوبل Elias Canetti به سال ۱۹۸۱ چنين نظری را داده است. متاسفانه تا امروز آن مطلب را نخواندهام.
۷- برای پشتوانهی گمانم خواننده را به صحنهای در بخش دوم داستان میبرم که دختر و مادر اتاق گرگور را از اثاثيه خالی می کنند: "بدرستی هم نميدانست اوّل چه چيزی را بايد از خطر نابودی نجات دهد و همينکه چشمش به تصوير زن ملبس به پالتو و کلاه پوست که به ديوارِ لخت آويزان بود افتاد، با عجله روی آن خزيد و خودش را به شيشه قاب عکس فشارداد که او را محکم نگاه داشت و اينکار برای شکم داغش دلپذير بود. حداقل اين عکس را که گرگور کاملا آنرا با بدنش پوشانده بود، مسلما هيچکس نميتوانست از او بگيرد. ... هدف گرته برای گرگور روشن بود، او ميخواست مادر را بجای امنی ببردو بعد بزور گرگور را از ديوار پائين بياورد. خب، البته گرته ميتوانست تلاشش را بکند! او روی عکسی که متعلق به خودش بود، نشسته بود و آنرا پس نميداد. اگر هم لازم ميشد توی صورت گرته ميپريد.
۸- نام گرته در داستان ۱۳۴ بار آورده می شود( خواهر ۱۰۶ بار، دختر ۴ بار و گرته ۲۴ بار).گرگور ۲۶۳ بار و پدر ۱۱۰ بار-