مرضيهی خاطرهها! "تنها صداست که میماند"، رضا مقصدی
...اينجا و اکنون وقتی که غبار از چهرهی زمان برمیگيرم و پردههای پريروزهای کهن را کنار میزنم، رقصِ موزونِ گلواژههای دلکش وُ مرضيهست که از دهانِ مادر، بر جانِ کودکانهی مشتاقام میريزد و شعلههای شورانگيزی را تا هنوز، در من برمیانگيزد
مادر که از مدرسه برمی گشت و در غيابِ خاله، دستش به آشپزی که می رفت ،حال و هوای ديگر داشت. هرچند دستش به اشيای آشپزخانه ،دلبستگی نشان می داد اما دلش همواره در جايی ديگر بود. در اين هنگام،دلواژه های او پيوسته برلبش می ريخت وهوای خانه را با زمزمه هايی زيبا ،معطرتر می کردو من که گهگاه يک صدا از او فاصله داشتم در متن ِ مهربانِ رنگين کمانِ کلامِ موزونش قرار می گرفتم تا جايی که کم کمَک ،گوشه هايی از آن ترانه هارا با او دنبال می کردم.
اين جا و اکنون وقتی که غبار از چهره ی زمان ،بر می گيرم و پرده های پريروزهای کهن را کنار می زنم ، رقص ِ موزونِ گلواژه های دلکش وُ مرضيه ست که از دهانِ مادر ، برجانِ کودکانه ی مشتاقم می ريزد و شعله های شور انگيزی را تا هنوز ، در من بر می انگيزد.
کودکی های من ، در تماشای آهنگ وُ رنگ گذشت. رنگِ آبی ِ عاشقانه های قشنگ که با آهنگ وُ شعری از « شيدا » از حنجره ی زخمی ِ تو بر می خاست و در گلوی ِ گرامی ِ مادر ، جلوه ای جانانه می يافت :
اگر مستم من از ،اگر مستم من از
عشق تو مستم ،عشق تو مستم ،عشق تو مستم
بيا بنشين که دل ،بيابنشين که دل
بردی از دستم ، بردی از دستم، بردی از دستم
دلم پيش تو بند ، پيش تو بنده
يارم مشکل پسند ، مشکل پسنده .
خواهر بزرگتر از من نيز که در آستانه ی بی قراری های دل، قرارگرفت
آينه آرایِ آوازهای تو بود و من که تازه ـ تازه به دلبستگی های پنهان ِ عاشقانه ، آشنا می گشتم اندک اندک در می يافتم آنچه را که هنوز ازمن ،چند سالی دور بود.
اين بارترانه ات را به زمزمه ، از دهان ِ دخترکی می شنيدم که آرام آرام ، در گستره ی سرمستی های عاشقانه، گام می زد و در اوجِ جار و جنجال های جوانانه ، مهربانانه ،به خلوت ِ خاموشِ خويش ، خم می شد تا به غوغای ِ قشنگ ِ درونش ، دل بسپارد. با کلامی فريبا که از دل ِ فروزان ِ رهی معيری، فروچکيده بود:
من از روز ازل ديوانه بودم / ديوانه ی روی تو
سر / گشته ی کوی تو / سرخوش از باده ی /مستانه بودم
در عشق و مستی /افسانه بودم /... بی باده، مدهوشم/ ساغر نوشم / زچشمه ی نوشِ تو / مستی دهد مارا / گلرخسارا /
بهار ِ آغوشِ تو !
شادا ، اين دخترکِ سرمست ، که ترانه های تو را پناهگاه ِ پرندين ِ پيامش می دانست به چنان بهار ِ شکوفايی دست می يازد که در خارزارِ زندگی، گلرخسارش را تا آخرين دقايق هستی ، از ناملايمات ِ زمانه ، در امان نگاه می دارد.
در پيرامونم ، از ميان شيفتگان ِ تو نمی توانم از رندِ يک لا قبای ميخانه های شهر ، بگذرم . مردی که هيچگاه به « مکتب نرفت وُ خط ننوشت» اماهماره ،مساله آموز ِ مدرس های مکتب رفته ، می شد .
مرا با «دايی»، پيوندی پايدار وُ مهربانانه بود. او پايی در خاک و جانی د رافلاک داشت. شوربختانه ، هرگز ندانستيم کدام درد ، در کجای جانش ، چنگ انداخته بود که پس از پيمايش ِپيمانه های پياپی، جاده های جذاب ِ ترانه های تو را ، با صدايی گرفته وُ گريان، مستانه طی می کرد:
می زده شب ،چو زميکده باز آيم / بر سرِ کو ی تو من به نياز آيم / دلداده ی رهگذرم / از خود نَبوَد خبرم / ای فتنه گرم !
... ميخانه به ميخانه / پيمانه به پيمانه / راهِ تو می پويم / اين می و ُ مستی ، بُوَد بی تو بهانه / می سوزم / شب ها باشمع ِ رخ ِ تو / با سوز ِ نهان/ می سازم / با اين آتش ِ دل ِ خود / با خواهشِ جان .
گوييا چنين شعر تری با آهنگ ِ پرويز ياحقی و کلامِ بيژن ترقی ، برای چنان دلداده ی رهگذری ساخته شده بود که بی خبرانه ، ميخانه به ميخانه، پيمانه ها در می کشيد و به جستجوی گمشده ی عاطفی خويش ، خانه به خانه می رفت تا مگر نشانه ای از او در يابد . دردا و ُ دريغا تا آخرين دقيقه های هستی ِ مستانه اش ، چشمان ِ منتظرش به هيچ نشان وُ نشانه ای ، آشنا نشد مگر با سياهی ِ خوف انگيز ِ خواب های خاک .
در نوبتِ دلدادگی های من نيز شراره های ترانه های تو در جان و ُجهانم زبانه می کشد. من ، ميراث دار ِ عاطفه های عاشقانه ی خانه ام.
در اين زمان ، مرا گوشی پُر هوش در کار ِ ترانه پردازان وُ آهنگ سازانِ تو هست و جانی جوان برای جذبِ جويبارِ واژه های جانانه ات که ازذهنِ زيبای ِ سخنسرايان ِ تابان ِ زمانه ، برآمده اند.
ترانه هايت را در دفتری خاکستری ، با خطی خوش می نويسم و آنرا در جيبم جای می دهم تا هر زمانی که آتشِ عاطفه ی عاشقانه،در من شعله می کشد به زمزمه ی آنها بنشينم.
پانزده سالی از من می گذرد. بهار ، همسايه ی صميمی ِ سبزِ گشاده دستِ من است. خزان ، از کنارِ جانِ شکوفه بارم خميده وار می گذرد.
زمين ، زمينه ی زلالِ زمزمه هاست و آسمان، تماشاگرِ بالهای پروازيست که در آبی هايش غوطه ور است.
در چنين هنگامه ايست که صدايت دنيای درونم را با رنگين کمانی تازه می آرايد:
می خندم ،می خندم ، من بردنيا می خندم
بردنيا ای زيبا / من چون گل ها می خندم
در پايت جان ريزم / از مهرت نگريزم
دست افشانی های دراز آهنگ ، رنگ وُ بويی از عاطفه های قشنگ دارد و خنده ـ گستری های گسترده ، از شاديها ی شادابِ احساس های ناب ، آب برمی دارد . تپيدن های دل ، مرا با آنچه که راست و صميمانه است سراپا در بر می گيرد و چشم های مشتاق وُ منتظرم را به آبی ها ی دور ، می پيوندد و جان ِ سرسبزم را به نزديک ترين سپيده های زلال ، می سپُرَد.
دلبستگی های آغازينِ من به موسيقی، بيشتر به هوای شنيدنِ صدای دلکش وُ توست. در برنامه ی« گل ها» و «گل های جاويدان» است که يک پارچه شعر وُ شور وُ شوقم . صدای رويايی ِ « روشنک» که دوسطر ِ سعدی را پيوسته در ديباچه ی برنامه اش می خوانَد مرا با اشتياق به ضيافتی زيبا دعوت می کند :
به چه کار آيدت ز گل، طبقی
از گلستان ِ من ببَر، ورقی
گل ، همين پنج روز وُ شش باشد
وين گلستان ، هميشه خوش باشد
آنگاه صدای رهای توست که در آهنگی از حبيب الله بديعی و با شعر ی از تورج نگهبان ، تارو ُ پودم را به آتش می کشد :
بيا ! بيا ! دل ستمديده ی مرا عاشق تر کن
بيا ! بيا ! دلِ چو آتش به سينه را خاکستر کن
تو جانِ شيرينی / تو عشق آفرينی / در آسمان ِ دل من َمه وُ پروينی/ آه ... فزون غم ِ ما کن / غمم سراپا کن / می سوزان چون شررم / مکن فراموشم / چو مَی ، ببَر هوشم /و ز خود کن بی خبرم .
در چنين گلستانی ست که گل را رنگ وُ بو وُ آبرويی مانا وُ ماندگار است.
گلستانی که در برف وُ باد وُ برودت های زمانه ، مستانه می بالد وُ
شادمانه می مانَد. در اينجا عاطفه ی انسانی ، حضوری ديگرگونه دارد و عشق ، ناله های نابالغ وُ ناموزون نيست بلکه فرياد ِ فروزانی ست که به ژرفاهای انسانی ، راه می جويد. در دلسپردنهای پياپی به رنگ و بوی واژه هايی که از حنجره ی حسرت برانگيز وُ حيرت آفرينت فرو می بارد، به معماری ِ کلام ِ پارسی ، در زمينه ی ترانه سُرايی ، بيشتر پی می برم و به لحاظِ سير ِ تاريخی وُ چشم اندازهای زبان ، به نام ِ سُرايندگانِ ترانه ها کنجکاوانه، توجهی ويژه می کنم. بی شک نامِ نامی ِ معينی کرمانشاهی ، برتارک ِ جستجوی آغازينم می نشيند. از اين رو پی گيرانه بدنبال ِ دفتر وُ ديوانی از او می گردم. سرانجام ، به گزيده ی شعرهايش « ای شمع ها بسوزيد » دست می يابم.
در آن جوانسالی و با معيارهای متعارف ِ آن زمان ، اين مجموعه، از کتاب های بالينی من است.
کلامِ کهربايیِ معينی کرمانشاهی ، در گستره ی ترانه سُرايی ، با دل وُ جان ما کار دارد بويژه آنکه از حنجره ی هوشربای تو گذر کرده باشد:
از برت دامن کشان رفتم ای نامهربان
از من ِ آزرده دل کی دگر بينی نشان
رفتم که رفتم
از من ِ ديوانه ،بگذر بگذر ای جانانه ، بگذر
هرچه بودی ، هرچه بودم بی خبر رفتم که رفتم
درمتن ِ آهنگِ علی تجويدی و در ميانه ی اين ترانه ی آزرده ست که دوبيت از غزل او را نيز از کتاب ِ نامبرده ، به صورتِ آواز می خوانی .با تحريرهايی که از مشخصه های تقليد ناپذيرِ آوازی ِ توست:
من نگويم که به درد ِ دل من گوش کنيد
بهتر آنست که اين قصه، فراموش کنيد
عاشقان را بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست که اين زمزمه ،خاموش کنيد
معينی کرمانشاهی
او عاشق است وُ «خوشتر ازين کار ،کار نيست» و حافظانه می داند که به کارهای ديگر جهان ، اعتبار نيست. پس ، پيوسته همنشين ِ عاطفه ی عاشقانه ست.
محصولِ مرارت های مهربانش در گستره ی آفرينش های هنری ، ترانه های تازه ی تغزلی ست که ازديروز ِ دوردست تا هنوز ، از سوی تو از اين سينه به آن سينه ، ورق می خورند. خجسته آن شاعری که تيراژه ی واژه هايش برآسمانِ جان ِ مشتاقان ، اينگونه مهربان بنشيند.
با چنين مقام وُ منزلتی نيز بيژن ترقی ، شاعری شيفته ، از تبار ِ ترانه پردازانِ غزل ساز ، دمساز ِ دردآشنای توست.
او را نيز دلی بی تاب در سينه ، می تپد و عشق ورزی های شورانگيز ، نامش را بلند آوازه تر کرده است. پس مانده های جان سحتِ سنت، حريمِ حرمتِ عاشقانه اش را گناه آلوده می شناسد. اما اورا چه باک که دريا دلانه، خود را به توفان ِ ملامت های مدعيانِ مطرودِ زمانه می سپارد، و با صدايی بلند وُ صميمی می خوانَد :
اگر عشق باشد گناهی ، الهی
سراپا گناهم الهی ، الهی
او را در غزل ، چندان قامتِ بلندی نيست. اما سخنسرای سترگ وُ گهر بار ِ گستره ی ترانه های ماندگار است. هرچيزی از اشياء پيرامون ، در نگاهِ نافذِ نازنينش ، به مضمون ِ معطرِ شاعرانه ، بدل می شود.
سر آغازِ شکل گيری ِ آن ترانه ی رشک انگيز ، بی شک بيادت مانده است:
تهران ، در تب و تاب ِ توانمندی های « پادشاه فصل ها، پاييز » است. باد ِ پاييزی ، برگهای برنشسته ، بر شاخه هارا بر نمی تابد. می خواهد با بی رحمی ، در ميان ِ يارانِ بهم مهربان ، جدايی در افکنَد.از اين رو چيزی رنگ و رخ باخته تر و لرزان تر از برگهای غمگين نمی شناسد. برگهايی که در مقابل ِ مرگ تا همين چندی پيش، سينه سپر کرده بودندو با سپرهای به زمين انداخته، اينک آماده ی آماج بلاها شده اند.
دستِ پاييزی ، يکی از اين برگهای بلا زده را بر شيشه ی جلوی اتومبيلِ بيژنِ ترانه هايت می گذارد. همينکه او در پشت فرمان می نشيند وچشمش به چهره ی چروکيده ی آن برگِ پاييزی می افتد ،نخستين سطرِ يک ترانه ی زخمديده ،در ذهنِ زيبايش جرقه می زندتا مرثيه ی مرگ ِ برگ ، با آهنگ ِ پرويز ِ ياحقی ، چنگ در جگر ِ زمانه ، در افکنَد :
بِرَ هی ديدم برگ ِ خزان / پژمرده زبيداد ِ زمان
/ کز شاخه جدا بود / چو زگلشن رو کرده نهان /در رهگذرش باد خزان / چون پيکِ بلا بود/ ای برگ ِ ستمديده ی پاييزی / آخر تو زگلشن ز چه بگريزی / روزی تو همآغوشِ گلی بودی
/ دلداده وُ مدهوش ِ گلی بودی .
پيشتر شنيده بودم که از پدری روحانی و مادرِ آشنا به تار ، به بار آمده يی . سپس دانستم پدر ،از چنين لباسی ،تن رها می کند و حافظانه می پذيرد «ای بسا خرقه، که مستوجب ِ آتش باشد» اما مادر به قولِ شهريار
«از وقتِ گاهواره که بندش کشيد وُ بست
اعصاب ( تو )به ساز وُ نوا کوک کرده بود»
فضای ِ خانه، همواره مترنم وُ موزون است و موسيقی، در خونت خانه می کند. پس پايت به « جامعه ی باربد » باز می شود تا از دانش ِ اسماعيل مهرتاش ، در عرصه ی قانونمندی های موسيقی ، درس آموزی کنی . سپس در مجلسِ اُنس وُ درسِ فرزانگانِ فرهيخته ی اين عرصه ، بزرگانی چون ابوالحسن صَبا و عبدالله دوامی ، راه می يابی تا بعدها با چنين پشتوانه ی پويايی ، عزيزِ غرورانگيز ِ موسيقیِ مهربانِ ايران باشی.
نام ِآغازينت « دوشيزه ی ناشناس » چندا ن دوام نکردکه« مرضيه »، سايه گسترِ موسيقی ما می شودو با بازخوانی ِ ترانه های دوره ی مشروطيت ، جانی تازه به کالبد ِ شعرهای اين دوره می بخشد.
« علی اکبر شيدا » نمی دانست روزی زنی با صدای صدف گون وُ شعله بار ، شعرِ بی قرارش را بر دلِ ما می نشاند وُ سر ِ هر بازار می کشانَد:
دوش دوش دوش
دوش که آن مهَ لقا ، دلربا ،باوفا ، با صفا
از درم آمد وُ بنشست
برده دين وُ دلم از دست
دوش دوش دوش .
سوخت همه خرمنم / يکسره جان ُو تنم
کشته ی عشقت منم / ای صنم !
بد مکن!
بيش از اين، ظلمِ بی حد مکن ! دوش دوش دوش.
عجيب آنکه معشوقه ی دلربا ی « شيدا »، هم نام ِ توست. ترانه هايت بيشتر نوازشگر ِ آرزوها و عادات ِ ماست از اين رو ، بی مرز است.ديوارها را از پی ِ هم می شکنَد وُ راه باز می کند.
صدايت در گذشته های دور، از راديو تهران از ساعت يک و نيم تا دوی بعداز ظهر ، مرا منتظر نگه می دارد. آغاز ِ آن به آرامی، در زيرِ پوستم راه می گشايد وُ تن ، می گستَرَد. برای شنيدنِ دنباله های آن، وقتِ کافی نيست بايد به مدرسه برسم. همينکه به کوچه می آيم صدايت از پشتِ حصارهای ِ همسايه به گوش می آيد. چون راديوی پاره ای از مغازه ها روشن است خيابان را نيز زيرِ سيطره ی خود دارد.تا دم ِ در ِ مدرسه ، چيز ِ زيادی را از دست نمی دهم به نوعی همراه و هم گام ِ من ، راه پيموده است. مضمونش حتی در سر ِ کلاس ِ درس با من است . هرچند چشمم به تابلوی سياه ست اما ذهنم در سپيدی های آن غرق است.
بعدها که تن به ميخانه ها می کشانم همان صدای جادويی ، همنشين ِ دلنشينِ لحظه های مستانه ی من است .
در تهران در « پاساژی » در چهارراه استانبول ، ميخانه ی « احمد باده » ست. با دوستان همدل وُ همراه ، از پله های يک ساختمان بالا می رويم . بيشترِ افرادِ اين کافه را غمِ مسائل روشنفکرانه ی روز، نيست. ساعت، نزديک دوی شب است . در اين جا « هرکسی سوزد به نوعی ، در غمِ جانانه ای » .بناگهان از دستگاه ِ صوتی ِآن کافه ، صدای مستانه ات با آهنگِ همايون خرّم و شعر ِ شيفته ی معينی کرمانشاهی ، عاطفه ی دلخستگان ِ باده نوش را در آغوش می گيرد.
آواره، چو مجنون در دشت ِ جنونم
چون بگذرم از اين ره با پای شکسته
چون ناله کند اين نی با نای شکسته
من يوسفِ راهِ توام/ افتاده به چاه ِ توام / ارزان نفروشم
پيشِ تو خموشم اگر / چون باده ی کهنه ، دگر/ افتاده زجوشم
با چهره و ُ سيمای شکسته با قامت وُ بالای شکسته
بر کوی تو رو کرده ام ای فتنه ! مرانم
داری تو اگر ،حرمت ِ دل های شکسته
چه خواهد شد / که نوشی می / زمينای شکسته.
زندان ، محدوديت های آزار دهنده ی جانکاهی دارد بويژه اگر مدت ها در سلول انفرادی سر، کرده باشی. ذهنت تمامِ تصاويرِ گمشده را ـ نيک يا بد ـ در پيش چشمت می گذارد. بستگی به حال وُ هوايت دارد که بر چهره ی کدام تصوير ، دست بگذاری.
گاهی به زندگی ِ آزاد ِ مورچه ای که به ناگاه ،در تنگنای سلولت تن می کشانَد وُ به آرامی ، از منفذ زيرِ در ، به بيرون می رود غبطه خواهی خوردناتوانی ، چون تگرگ ، از هر سو بر برگ برگِ تو می بارد وُ بی رحمانه بار وُ برَت را نشانه می گيرد.
«همه جا ديوار است
... نفست می گيرد
که هوا هم اين جا زندانی ست»
در چنين حال وُ هوايی، در محاصره ی سلول ِ انفرادی ِ زندان ِ اوين در مرداد ماه سال پنجاه وُ سه ام .
شب از نيمه ، برگذشته است. گهگاه، صدای سرفه های خسته به گوش می رسد. روی ديوار ِ سمت ِ راست ِ سلول ، دستی ملول ، شعری از فروغ را حک کرده است. لب خوانی ِ آن برای دلِ بتنگ آمده ام ، غنيمتی ست.
« آه ... ای صدای زندانی !
آيا شکوه ِ یأس ِ تو هرگز
از هيچ سوی ِ اين شبِ منفور
نقبی به سوی نور ، نخواهد زد؟»
در گيروُ دار ِ اين شعر ِ آرزومندانه هستم که از دور صدايی صميمی ، سراپای پيکره ی راهرو را آذين می بندد و اندوهِ سنگينِ سلول های انفرادی را در هم می شکنَد.
کلامِ درد مندانه ی بيژن ترقی با آهنگِ خوشرنگِ همايون خرّم که پيش از اين با صدای رنگينت خاطره ها آفريده بود اين بار از گلوی ناشناخته ی يک هم زنجير ، تسخيرم می کند:
اشک ِمن هويدا شد ديده ام چو دريا شد
در ميان ِاشک ِ من چهره ی تو پيدا شد
......
به ياریِ شکستگان چرا نيايی ؟
چه بی وفا ، چه بی وفا ، چه بی وفايی !
تو که گفتی /اگر به آتشم کِشی / وگر به غصه ام کُشی / تو را رها نمی کنم من / نه کشته ام تو را زغم/ نه آتشت به جان زدم / که می کِشی زمن تو دامن.
اشک ِ من هويدا شد ديده ام چو دريا شد.
اقليم ِخواب، اقليمِ مجازهاست .اقليم ِ ممکن های ناممکن . پايداری ِ پديده های ناپيدا. ناپايداری ِ پديده های پيدا . دريافتِ آبگونه ی آرزوهايی که در تو جوانه می زند وُ شاخه می کند. يا آنکه در بهاری شکوفا ، همان شاخه ، ناباورانه فرو می شکنَد. دستت آنچنان دراز است که ترا به رازها ی ازلی يا ابدی نزديک تر می کند. با مردگان عزيزی که ترا با آنان ، مجال ِ گفتنِ بيشتر نبود از هر چيز وُ هرکس سخن می گويی حتی از مرگ ِنا به هنگامشان.
نور، از قفس ِ نفس هايت به آزادی رها می شود و بر برگهای پيش ِ رويت می نشيندتا باغ ِ دلخواهت را بيارايد.
آری، خواب گاهی ، شاعرِ شريف ِ ناممکن هاست.
در نيمه ی دوم سال پنجاه وُ شش در بند ِ شماره ی چهار ِ زندانِ قصر ، در کنارِ يکی از دلخستگان ِ موسيقی ِ آوازی ، قرار می گيرم . اورا دلی شيفته به مرضيه وُ دلکش است. دو بانويی که بنيادِ عاطفه ی عاشقانه ی مارا به اعتبارِ آهنگ سازان وُ ترانه پردازان ِ شوريده ، مانا تر کرده اند.
غروب ها در حياط ، در همگامی های دوستانه با او ، سراپا گوشم. مارا حالتی ست که مپرس . پاره ای از ترانه های از ياد رفته ی شما را از دهان ا و می شنوم وُ دوباره به خاطر می سپارم.
بی شک او در سال شصت وُ هفت با چنين ترانه های شورانگيزی به ضيافت ِ خونين ِ گلزارِ خاوران رفته است.
صبح يک روز ِ آفتابی ، سرگرمِ ورزش ِ گروهی ِ صبحگاهی ، در حياطِ آن بنديم که ناگاه از بلند گوی حياط ، صدايی مارا به سوی خود می کشانَد. صدايی که از دوردستِ خاطره های خميده ی ما قد ،راست کرده بود. گويا آن روز در نگهبانی ، راديو روشن و تصادفاً دگمه ی بلندگو باز مانده بود. بازتاب ِ تأثيرِ گوارای آن صدا را در آرام شدن ِ گام های تندِ دوستانِ دونده ، می ديدم.
بی اختيار ، من وُ همان دوستِ به خون خفته ، و بدنبال ِ ما ، نفراتی چند خود را به زير ِ بلندگوی ِ بند می کشانيم تا در سپيدی های صدايت شناور باشيم. اين بار ،آهنگ ِ پرويز ياحقی را کلامی از معينی کرمانشاهی، رنگ داده بود. کلامی که از شيدايی های شيرين ِ خوابی زلال ، سخن می گفت:
خوابِ خوشی، وقت ِ سحر
ديدم وُ يادم نَرود
روی تو با ديده ی تر
ديدم وُ يادم نَرود
پرده از رازت کشيدم سوی خود بازت کشيدم
آنقدر نازت کشيدم تا نشستی .
... ای خوش آندم / آن غرورِ خواب ِ نوشين خواب ِ نوشين آن نشاط وُ آن سرورِ وصلِ دوشين وصلِ دوشين.
دامن از دستم کشيدی / همچو بخت از من رميدی
من زخواب ِ نازِ خود / ز آواز ِ خود / ناگه پريدم
غيرِ اشک وُ بستری / از ديده ، تر / ديگر نديدم.
در نيمه های دوم سال شصت وُسه که به اجبار ، در جستجوی راهی برای ترک وطن بودم بعداز ظهرها به قصد سپری کردن ِ وقت ، به مرکز ِ تجاری ِ يکی از دوستان ، در خيابانِ تخت جمشيد ِ تهران می رفتم. در اين جا بود که با مهندس حسين خرّم آشنا شدم که از تيربارانِ پدر وُ زندانی شدن ِ خود می گفت. من هم گوش ِ آماده ای برای شنيدن ِ زندگی ِ پر ماجرايش داشتم. آدمی بسيار هوشيار و زيرکی دانا بودکه سال ها مديريت ِ دشوارِ پارک خرّم را ماهرانه بر عهده داشت. راديويی ظريف و پيش رفته ، همواره به همراهش بود و از اين طريق مسائل سياسی ِ جهان از جمله ايران را به دوزبان ِ خارجی که به آن ها تسلطی ويژه داشت دنبال می کرد و فرازهايی از مقالات ِ تحليلیِ آن هارا برايم به فارسی بر می گرداند. در غروب ِ يکی از روزها موج ِ راديو اش روی يک فرستنده ی فارسی زبان ِ خارج از کشور قرار می گيرد و ناگهان از آن ، آهنگ وُ کلامِ آرزومندانه ی علی اکبر شيدا با صدای ِ خيال انگيز ِ مرضيه بر ما می بارد:
امشب به بَرِ من است وُ آن مايه ی ناز
يارب تو کليدِ صبح ُ در چاه انداز
ای روشنی ِ صبح به مشرق برگرد
ای ظلمتِ شب، با من ِ بيچاره بساز
امشب شبِ مهتابه ،حبيبم را می خوام
حبيبم اگر خوابه ، طبيبم را می خوام
گوييد فلانی آمده ، آن يارِ جانی آمده
آمده حالِ تو ،احوال ِ تو ، سفيد روی تو ، سيه موی تو ببيند برود
امشب شبِ مهتابه جبيبم را می خوام .
تمنای تابانی که در صدای تو بود مرا که در آستانه ی سفری تاريک وُ بی سرانجام بودم به ويرانی می کشيد و تصوير ِ روزی را فراچشم ِ من می آورد که گويا بايد اين ترانه ی زيبا را از آن سوی مرزها پيوسته به دلتنگی ، برلب داشته باشم. اندوهِ عاشقانه ای که دراين ترانه ، خانه کرده بود بی شک در سيمايم ديده می شد که مهندس خرّم به ناگهان می گويد : می خواهی اين ترانه را از نزديک از زبان ِ خودش بشنوی؟
تا اين لحظه نمی دانستم او را چه نسبتی ست با تو . با تعجب می پرسم : مگر با ايشان آشنايی؟ با لبخندِ رضايت می گويد :دخترش « هنگامه » مادر ِ« جانان » من است.
نمی توانستم پاسخگوی اصرارش برای ديدار ِ عزيزی چون تو در آنشب باشم.
دعوت ِ دوباره اش را نيز در زمانی ديگر ـ با همه ی ميل ِ سوزانی که برای ديدارت در من شعله می کشيد ـ بدلايل مسائل جانبی ، نتوانستم پاسخ ،گويم.
اما زمانی که به ترکِ خاکِ غمناکِ وطن ، ناچار شدم مشتی از آن خاکِ اهورايی و يک نوار با من بود.
که يک سوی آن ،بخشی از ترانه های دلخواهِ دلکش وُ مرضيه را با خودداشت و در سوی ديگرش ، گزارش ِ اديبانه ی شورانگيزِ مهدی اخوان ثالث بود از ديدارِ تقی تفضلی با صادق هدايت درپاريس.که در يکی از برنامه های گل ها با تار ِ بی قرار ِ استاد احمد عبادی پخش شده بود.
راست اينست که علاقه و احترامم به شاعرِ شيفته ی روزگار ما بيژن ترقی ، به پاسِ ترانه های شگفت انگيزی ست که برای دلکش وُ مرضيه ساخته است. ازاين رو در آخرين روزها ی هستی ِخلاقش ، زندگی ِغمناکش را پيوسته بادرد دنبال می کردم تا آنکه « ناگاه ،خبر رسيد آن جام شکست ».
در سوگش،اشکی از چشمانِ غمگينم فرو نچکيد و بغضی ،به های های در گلوی آتش گرفته ام فرو نشکست. اما تمام ِ واژگانِ سوگسروده ام برای او از درد وُ آه وُ آتش گذر کرده اند.
برای عنوان ِ آن ـ با وسواسی که در انتخاب ِ هر عنوانی ، همواره با من است ـ سخت، درکشاکش با خود بودم. می خواستم در همان آغاز ، يادی نيز از دلکش ِ آزاده ی شورانگيز می کردم. سرانجام ، با ايهامی ظريف ، عبارتی دلخواسته ، بر پيشانی ِ شعر نشست:
در مرضيه، شکفت غزلهای دلکش ات
شعر که چاپ شد تشويش ِ تازه ای را در من ، دامن زد که آنرا چگونه بدستت برسانم. چرا که اين شعر ،هرچند در آغاز در ستايش ِ مردی از تبار ِ عاطفه های عاشقانه بود اما سلام ِ سپيدِ دل ِ شوريده ام را به تو ، با خود داشت.
اين بود وُ بود تا چند ماه ِ پيش ، وقتی که به خانه باز آمدم پس از شنيدن ِ چند پيام از پيام گير ِ تلفنم ، ناگاه صدای تابناکت بگوش ِ جانم نشست:
«سلام آقای مقصدی !خواستم تشکر کنم از بابت مهری که به من داشته ايد. حيف که نيستيد. ميل داشتم به شما بگويم «خاطراتِ عمرِ رفته در نظر گاهم نشسته ». بازهم ممنونم. حتماً دوباره زنگ خواهم زد. مرضيه».
يادم هست برخلاف معمول ، آنروز آسمان ِ کلن نمی باريد. آفتابی ملايم ،نيمی از اتاقم را هاشور زده بود و آفتابی ديگر در درونم می تابيد.
از دوردست های خاطره ،به درازای پنجاه سال ، صدايت با من بود. از آن زمانی که مادر ، در فاصله ی تدريس ِ صبحگاهی وُ بعداز ظهر از مدرسه به خانه باز می گشت و درآشپزخانه، ترانه ی تو را برلب داشت وُ من ، نخستين نوشنده ی نوای ِ نازنينش بودم.
در اشتياق ِ تلفنِ دوباره ات ماندم . يعنی: گوشم به راه ، تا چه خبر می رسد زدوست. اما تا زمانی که در خانه بودم ،خبری از صاحب خبر بگوشم نرسيد. شوربختانه ، تلفن ِ دوباره ات زمانی که زده شد باز در خانه نبودم.اما اين بار نيز «حُقه ی مِهر، بدان مهُر و ُنشان است که بود».
هردو پيامت در پيام گير ِ تلفنم به يادگار مانده است. پس از آن ، پيگيرانه بدنبالت می گردم تا پاسخگوی مهربانی های تو باشم. در پيگيری هايم به يکی از دوستدارانِ نزديکت دست می يابم. ماجرا را با او در ميان می نهم. اما نمی خواهم صدايت را از پشت ِ سيم های تلفن بشنوم، چرا که اين سيم های سرد نمی توانند عطر ِ عاطفه های گرمِ پنجاه ساله را به مشامت برسانند.
می خواهم حرف هايی را بدرستی و راستی که از ديرهای دور تا هنوز در سينه ی سوزان ِ من ، خانه کرده است در نوشته ای با تو در ميان نهم.
در اين مدت چون صيادی، مترصدِ فرصتی فرخنده می مانم اما در يک تأخير ِ تاريک ، زمان، ضربه ی زرد ِ خزان زده اش را برمن فرود می آوَرَد و ناگهان جهان ،از غيبت ِ غمگينت خبردار می شود.
در متن ِ نوشتنِ اين نوشته ،چند روز پيش با عزيزِ شعرِ پارسی، «سايه» تلفنی حرف می زنم . مدت ِ کوتاهی ست به ديدارش نرفته ام. ناگهان گله مندانه می گويد: اين قدر پابپا مکن از دست می روم
با اين سطرِ کوتاه ِ سياه ،بغضی بلند در گلويم می نشيند. در اين فرصت ِ باريک ، ماجرای ِ اين تأخير ِتاريک را با او در ميان می گذارم. می گويد نگفتم :اين قدر پابپا کردی . راست گفت.
حالا من مانده ام وُ افسوسی سياه و ُدنباله دار. افسوسی که تاروُ پودم را دود آلود کرده است.
با اين همه ،حرف های دلخواهم را با تو زده ام . هرچند دير. هرچند با تأخير.
اما هنوز مرا با تو حرف های ناگفته ی بسياری ست.
آری ، آنانی که آرزومندی های انسانی را آواز داده اند، همنشين ِ هميشه ی آينه هايند و آينه ها صداهای صميمی را پاس می دارندوُ سپاس می گويند و در روشنايی های روينده ی خويش می خوانند:
« تنها صداست که می مانَد».
۲۰۱۰.۱۰.۲۵
کلن ـ دوسلدورف
***
به خاطره ی شورانگيز ِبيژن ترقی
رضا مقصدی
در "مرضيه"، شکفت غزل های دلکش ات
نام ِ تو همنشين ِ نگين ِ ترانه بود
شعر ِ تَرت ترانه سرای زمانه بود
دست ِ تو عاشقانه ترين حرف را نوشت
آنجا که ماجرای دلت صادقانه بود
بيگانه نيست خانه ام از آه ِ آتشين
آواز ِ تو يگانه ترين يار ِ خانه بود
در "مرضيه"، شکفت غزل های دلکش ات
"برگ ِ خزان"، برای دلت يک بهانه بود
ميخانه ات به خانه ی دل ها پياله داد
در بامداد ِ سينه ات، شور ِ شبانه بود
سوز ِ تو با سروده ی هر ساز، می نشست
آه ِ تو آفتاب ِ مرا آشيانه بود
ما را اگر که شور ِ جهان، در ميان گرفت
شادابی ی ترانه ی تو در ميانه بود
جان ِ تو با جوانه ی من، شادمانه زيست
هر واژه ات در خت ِ مرا يک جوانه بود
نازُک تر از نسيم ِ نَفس های اين چمن
در من، هوای ِ تازه ی تو نازُ کانه بود
شعر ِ ترا دو باره دلم بر زبان کشيد
ديدم که شور ِ شعله ورش، شادمانه بود
برگ ِ خزان، به جان ِ جوانم فرو فتاد
تير ِ ترا هميشه دل ِ من، نشانه بود
"دلکش"، غم ِ قديم ِ غزل را به دل، کشيد
با او تغزٌل ِ دل ِ تو، دلکشانه بود
اين "آتشی" که از پس ِ آن "کاروان" به جاست
گلبانگ ِ سرخ ِ عاطفه ی عاشقانه بود.
کلن۲۸.۰۴.۲۰۰۹
Reza.maghsadi@gmx.de