یکشنبه 29 اسفند 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از عيد شما مبارک تا بازی با الفاظ شاهزاده رضا پهلوی

کشکول خبری هفته (۱۴۵)
ف. م. سخن

در کشکول شماره ی ۱۴۵ می خوانيد:
- عيد شما مبارک
- با يک حمله ی نظامی چطوريد؟
- کيهان، رهبر انقلاب، ايرج افشار
- رخدادهای فرهنگی و هنری سال ۸۹ از ديدگاه بی بی گل
- ويژه نامه نوروزی بخارا
- بازی با الفاظ شاهزاده رضا پهلوی



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




عيد شما مبارک
بهار سبز از راه می رسد و سکوت سرد زمستانی جای خود را به غوغای پرندگان می دهد. نوروز باستانی بعد از چند هزار سال هم‌چنان شاداب و سر زنده درِ خانه ی ما را می کوبد و با لبخند و لباس نو و گل سنبل و سبزه و سيب وارد می شود و رويش و شکوفايی را نويد می دهد. رسم است که در چنين روزی به هم تبريک بگوييم و برای هم در سال نو بهترين ها را آرزو کنيم.

من امسال موقع تحويل سال نو در کنار سفره ی هفت سين مادر سهراب اعرابی خواهم نشست. مگر نه اين که وقتی فکر بر چيزی متمرکز است به آن می ماند که در عالم واقع نيز چنين است؟ من نگاه اين مادر را چند روزی ست که نتوانسته ام از ذهن بيرون کنم. هفت سينی که او چيده است، هفت سين من نيز هست. سهراب او، سهراب من نيز هست.

و ما، هر گاه سخنی می گوييم، يا نظری می دهيم، يا دعوت به حرکتی می کنيم، بايد سهراب های خودمان را پيش چشم داشته باشيم.

يک سال ديگر گذشت و من هنوز در خدمت خوانندگان عزيز خبرنامه ی گويا هستم. دست گزمه های جور، امسال نيز از من دور ماند و من تا آن جا که توانستم گفتم و نوشتم. در اين گفتن و نوشتن ها، نخواستم بگويم «چگونه فکر کنيد»، بل که خواستم بگويم «فکر کنيد». فکر کردن، به اعتقاد من آغاز بهار انسان است. آغاز شکوفايی و گل دادن اوست. اين که می گويند چگونه فکر کنيد، به اين مانند است که از گل سرخ بخواهند خود را به شکل گل مريم در آوَرَد و به او شبيه شود. تعصب، يعنی زدنِ سرِ همه ی گل ها تا فقط علَفِ هرزی که خود را زيباترين گل جهان می پندارد باقی بماند. تعصب يعنی فقط من، بدونِ تو، بدون او.

و کارِ روشنفکران مبارزه با تعصب، نگاه از جوانب مختلف به واقعيت های زندگی، و کشف حقيقت است. حقيقتی که هر چه به او نزديک می شويم از ما دورتر می شود. کار روشنفکر، گفتن حرف هايی ست که با مذاق اکثريت سازگار نيست. گفتن حقايقی که کم تر به آن ها فکر می کنيم و ما را آزار می دهد. مثلا گفتن اين که لازمه ی بهار، وجود زمستان است. لازمه ی درک زيبايی، وجود زشتی ست. لازمه ی بهره گرفتن از گرمای خورشيد، وجود سرما و برف است. و بدتر از همه، بعد از بهار، فصل تابستان و پاييز می آيد و چرخه ای که ما را دوباره به زمستان می رساند و اين سرنوشت ابدی طبيعت و بشر است. کار روشنفکر، نگاه عميق به واقعيت ها و بيان آن هاست هر چند تلخ و گزنده باشد.

بهار نقطه ای ست در زندگی چند ميليون ساله ی جهان که از خواب زمستانی بيدار شويم، از خمودگی به در آييم، به غوغای طبيعت بپيونديم، تنوع گونه ها و رنگ ها را ببينيم، خود را تنها موجود هستی نپنداريم، و اين بيداری و شادی را قدر بدانيم و فرارسيدن اش را به يک ديگر تبريک بگوييم.

فرارسيدن بهار را به شما تبريک می گويم.

با يک حمله ی نظامی چطوريد؟
"نيکلا سارکوزی، رئيس جمهوری فرانسه اعلام کرد که عمليات نظامی هوايی برای جلوگيری از حمله نيروهای معمر قذافی به مواضع مخالفان حکومت ليبی آغاز شد. رئيس جمهور فرانسه پس از نشست امروز پاريس اين خبر را اعلام کرد. در نشست پاريس، کشورهای اروپايی، کشورهای عربی و کشورهای شمال آفريقا که با ممنوع کردن پرواز هواپيماها بر آسمان ليبی موافق هستند گرد آمدند تا در مورد مجبور ساختن رهبر ليبی به پذيرش قطع‌نامه شورای امنيت سازمان ملل صحبت کنند. نيکلا سارکوزی گفت: «شرکت‌کنندگان در نشست پاريس توافق کردند تا تمامی راه‌های لازم و به‌ويژه نظامی برای تمکين حکومت قذافی به قطع‌نامه شورای امنيت را به‌کار گيرند.»" «خبرنامه گويا»

معلوم است که ما از هر چه حمله ی نظامی ست متنفريم. من اگر در زمان هيتلر زندگی می کردم، حتما می گفتم خاک بر سر امريکا بکنند که از آن سر دنيا آمده در امور داخلی ما دخالت می کند. می گفتم مشکل ما و "فوهرر" مشکل درون خانوادگی ست و ما يک جوری بالاخره او را از خر شيطان پياده می کنيم...

حالا شما سوال های سخت سخت می کنی و می پرسی چه جوری؟ خب يک جوری ديگر! مثلا روزهای "دينستاگ" [به فارسی سه شنبه] بيرون می آمدم و در خيابان کورفورستندام خريد می کردم. يا روی اسکناس های "رايشس مارک" شعار مرگ بر رژيم هيتلری می نوشتم. البته هرگز نمی نوشتم مرگ بر هيتلر چون عملی خشونت آميز بود بل که فحش ام را متمرکز می کردم بر اصل انديشه ی ناسيونال سوسياليسم.

اگر در آن زمان يهودی بودم، طی يک مبارزه ی بدون خشونت ابتدا می گذاشتم روی در مغازه ام تابلو بزنند "اقليت مذهبی". بعد مثل بچه ی آدم می ايستادم تا يک ستاره ی داوود روی سينه ام نصب کنند. بعد بگويند چمدان ات را بردار بيا توی اين محله با هم‌کيشانت باش. بعد وقتی می گفتند سوار کاميون شو، در يک فرآيند بدون خشونت و بدون درگيری و بدون خونريزی، سوار کاميون می شدم. حتی در صف، مرتب و متين می ايستادم تا داخل اتاق گاز شوم.

حالا شما با آدمی مثل من، از حمله ی نظامی نيروهای بيگانه حرف می زنی؟! چه حرف احمقانه ای. من حتی تصور می کنم نيروهای غربی، ايام عيد را برای حمله ی نظامی به ليبی انتخاب کرده باشند تا ما که درحال استراحت نوروزی هستيم به اين حمله ی نظامی اعتراض نکنيم و عدم خشونت مان را به گوش جهانيان نرسانيم.

کيهان، رهبر انقلاب، ايرج افشار
"حضرت آيت الله العظمی خامنه ای پس از دريافت خبر درگذشت ايرج افشار فرمودند؛ ايرج افشار، ايران شناسی برجسته و پرکار بود. به گزارش پايگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری، اين جمله را حضرت آيت الله العظمی خامنه ای رهبر معظم انقلاب درباره محقق، مورخ و کتاب شناس معروف مرحوم آقای ايرج افشار، پس از دريافت خبر درگذشت وی فرمودند. مرحوم افشار چند ماه پيش، در ديداری گرم و صميمی با رهبر انقلاب، حضور يافته بود. ايرج افشار، از شخصيت های بزرگ ادبی و ايران شناسی کشور در هفته گذشته ديده از جهان فروبست. رهبر انقلاب با شنيدن خبر درگذشت وی گفتند: «ايرج افشار ايران شناسی برجسته و پرکار بود.»" «کيهان»

يادش بخير در دوران طلايی پادشاهی در برنامه ای تلويزيونی از يک افسر پليس راهنمايی سوال کردند که رفتار شما با مردم چطور است؟ طرف هم نه برداشت نه گذاشت گفت به فرموده ما رفتارمان با مردم بسيار خوب است. مخبر هم که کمی تعجب کرده بود گفت يعنی اگر به شما دستور داده نشده بود رفتارتان بد می شد؟! البته بعد از سی و شش هفت سال جملات درست در يادم نمانده ولی برنامه در مورد بد رفتاری ماموران پليس بود و مضمون جواب هم اين بود که رفتار خوب ما بسته به دستور رئيس است والّا به خودمان باشد پوست مردم را می کنيم!

با ديدن نوشته ی کيهان و رجا نيوز در مورد استاد ايرج افشار، يادِ آن مامور بيچاره افتادم که دل اش می خواست فحش بدهد ولی رئيس دستور داده بود ندهد و او داشت خونْ خون اش را می خورْد.

البته رجا نيوز عجله کرد و استاد را سياستگذار فرهنگی رژيم پهلوی خواند و کلی به مسئولانِ سابقِ دولتیِ حاضر در مراسم يادبود پريد که چرا در آن جلسه حاضر شده اند و بعد که خبر آمد استاد با "آقا" ديدار کرده است، خبر اول را برداشت و خبر دوم را گذاشت و لابد کلی حرص خورد که اين چه کاری بود مقام عظمای ولايت کرد و دست و پای ما را توی پوست گردو گذاشت!

با ديدن عکس ديدار استاد با خامنه ای يک نکته ی جالب هم مشخص می شود و آن اين که مقام عظمای ولايت برای بالا بردن "جايگاه" خود، چقدر ارتفاع صندلی اش را بالا برده و چقدر ارتفاع صندلی طرف مقابل را پايين آورده، غافل از اين که ارتفاع جايگاه به طول پايه صندلی نيست و چند وقت بعد که ايشان نيز در گذشت و اثر و نشانی از جمهوری اسلامی باقی نماند، ارتفاع جايگاه ايشان و استاد در قلب و ذهن مردم اهل فرهنگ دقيقا مشخص خواهد شد.

رخدادهای فرهنگی و هنری سال ۸۹ از ديدگاه بی بی گل
آمدم در مورد رخدادهای فرهنگی و هنری سال ۸۹ بنويسم، ديدم خانم رويا صدر، در سايت خودش بی بی گل اين معرفی را به بهترين شکل ممکن انجام داده است:
"در اولين روزهای بهار دل انگيز و زيبا و شورآفرين، خبر سرقت مجسمه های پارکها و ميادين تهران، شور و هيجانی مضاعف به جماعت هنردوست و هنرپرور بخشيد. مجسمه های ناپديد شده، يکی دوتا نبود: ستارخان، باقرخان، استادمعين، شهريار، صنيع خاتم و بسياری ديگر از شخصيتهای علمی، فرهنگی و غيره شبانه غيب شدند وبه مکانهای نامعلومی رفتند..."

گزارش که اين طور هيجان انگيز شروع شود معلوم است ادامه اش به چه شکل خواهد بود:
"...يک کارشناس ارشد ميراث فرهنگی، از دست پنهان اينگيليسا در پشت پردۀ سرقت مجسمه ها پرده برداشت و گفت از آنجا که سرقت مجسمه ها نياز به اتاق فکر و سازماندهی ويژه و ابزارهای مخصوصی دارد، کار، کار اينگيليسا است تا مجسمه های ما را درسته بردارند و ببرند بگذارند توی موزه ها و پارکها و ميدانهای خودشان و حالش را ببرند..."

البته گزارش ايشان فقط به هنر ضاله ی مجسمه سازی نمی پردازد بل که به مسائل ضاله تری از قبيل کتاب و کتابخوانی نيز نظر دارد:
"تعطيلی کتابفروشيهای خيابان کريمخان، يکی ديگر از خبرهای فرهنگی در سال گذشته بود که از تداوم يک فاجعۀ انسانی يعنی اختصاص فضاهای معماری شهری به پديده های مبتذل و زشت جلوگيری کرد و با تبديل کتابفروشی به کبابفروشی و امثاله گامی ديگر در خدمت به بشريت سرگردان و گرسنه و هراسان عصر حاضر برداشته شد..."

گفتيم کتاب و کتابخوانی و خيابان کريمخان، يادِ يک موضوع بی ربط افتاديم که آن را استطراداً اين وسط می آوريم و آن پخش قسمت دوم ويدئوی "پيشخوان کتاب" است که با اين حرف هايی که می زند، احتمال دارد محل تهيه ی فيلم را عنقريب تبديل به کباب‌فروشی مورد علاقه ی اين‌جانب و سرکار خانم صدر نمايد. ويدئو را اين جا می گذارم تا خودتان قضاوت کنيد:

باری ادامه ی گزارش خانم رويا صدر را می توانيد در اين جا بخوانيد و از اين همه اتفاق فرهنگی و هنری که در کشورمان می افتد لذت ببريد:
http://www.bbgoal.com/archives/000496.php

ويژه نامه نوروزی بخارا

بخارا با اين ويژه نامه ی نوروزی به شماره ی ۸۰ می رسد. تصوير محقق بزرگ فرهنگ ايران، مجتبی مينوی زينت بخش روی جلد مجله است. نکته ی جالب توجه در اين شماره از مجله، صفحه ی ۱۰ آن است که در فهرست مطالب، عنوان آن چنين آمده است:
"بخوان که از صدای تو سپيده سر بر آورد / دکتر محمدرضا شفيعی کدکنی".
در صفحه ی ۹ نيز عنوان شعر و نام شاعر به صورتِ تمامْ صفحه درج شده اما در صفحه ی ۱۰ خبری از خودِ شعر نيست و صفحه سفيد است. اين صفحه، موقع چاپ سفيد نمانده چرا که شماره ی صفحه در حاشيه ی صفحه چاپ شده است. حال، مشکلِ تکنيکی در کار بوده يا شعر به دلايل ديگری حذف شده نمی دانم. به هر حال عنوان شعر، خودْ گويا و زيباست و کار يک قطعه ی کامل را می کند.

خدا رحمت کند استاد ايرج افشار را. جای خالی ايشان را به زودی در اين نشريه احساس خواهيم کرد. پس، با حسرت بسيار، شماره ی ۶۹ "تازه ها و پاره های ايران شناسی" ايشان را مطالعه می کنيم. در يادداشت ۱۶۱۹، ايشان به موضوع فراماسون خوانده شدن خودش توسط اسماعيل رائين اشاره می کند که بخش هايی از آن را در اين جا می آورم:
"روزی –يادش خوش اسمعيل- رائين که هنوز کتاب هياهوآور فراماسونری را چاپ نکرده بود به دفتر انتشارات دانشگاه آمد و گفت ميان اوراقی که در لندن خريدم يا کسی به من داد نامه ای از پدرت به عليقلی خان مشاورالممالک يافتم و آن را يادگار سفر برايت آورده ام. لطف کرد و من هم آنرا به پدرم دادم.
پس از آن گفت سؤالی هم دارم. گفتم بفرما. گفت کتابی در دست نوشتن و چاپ کردن دارم در بارۀ فراماسونری ايران و توانسته ام ليست اعضای لژهای مختلف را به دست بياورم و در آن چاپ می کنم ولی نام ترا نديده ام. چون می دانم که فراماسون هستی آمدم بپرسم و بنويسم. گفتم من جزو آنها نيستم. گفت خير هستی و من نام ترا می نويسم. چرا حاشا می کنی؟ گفتم نيستم و بدان که اگر بنويسی شکايت جزايی خواهم کرد.
کتاب را منتشر کرد و نامی از من نبرده بود...
سالها گذشت که رائين را نديدم. تا اينکه چندی پس از انقلاب به ايران آمد و در هتل نادرشاه زندگی می کرد. روزی باستانی پاريزی گفت رائين آمده است برويم او را ببينيم. با هم رفتيم و تجديد ديداری شد. اما باز می گفت فلانی اگرچه گفتی که نيستم و نامت را در کتاب نياوردم ولی مصرّم به اينکه هستی. جوابی به او گفتم که باستانی احتمالاً ممکن است آن را نوشته باشد يا روزی خواهد نوشت. اين گونه حدس و شايعه که در دل رائين جا گرفته بود تا جائی رسوب کرده بود که موقع تقاضای امتياز مجلۀ آينده (سال ۱۳۵۸) در پروندۀ آينده منعکس شده بود يعنی حاشيه نشينان نامه هايی در آن باره نوشته بودند. پس با نوشتن توضيح مؤکد که والله بالله نيستم که نيستم امتياز صادر گشت. البته طبعاً احترام خاصی که هماره برای تقی زاده قائل بودم و عنايتی که ايشان نسبت به من داشت اين شبهات را ميان دوستانم رواج می داد..." (بخارا ۸۰، صفحه ی ۱۸۵).

از استاد چند مطلب ديگر در اين شماره از بخارا منتشر شده است که يکی از آن ها "در قلب غربت و قرابت" است به همراه عکس های ايشان در بيمارستان سيدرز ساينای لوس آنجلس که می توانيد آن را در صفحه ی فيس بوک مجله ی بخارا بخوانيد.

مطلب ديگر زندگينامه و فهرستنامه مجتبی مينوی ست، و عنوان مطلب بعدی "مجتبی مينوی، استادی از اقليم «نمی دانم»" است که بسيار خواندنی ست و در عين اختصار، تصوير روشنی از مجتبی مينوی به دست می دهد.
روان هر دو استاد شاد.

"اغلب گفته می شود که افسران پليس راهنمايی [ايران] بی تربيت هستند. وقتی خوب موشکافی می کنيد می بينيد يکی از دلايل آن اين است که اغلب آن ها در جايی که مردم انتظار شنيدنِ "شما" را دارند "تو" به کار می برند..."
جملاتی که در بالا آمد بخشی از مقاله ی جالب "زبان به عنوان يک رفتار اجتماعی" دکتر محمدرضا باطنی ست که خواندن آن را به علاقمندان ظرايف زبانی توصيه می کنم. جناب استاد، علت اين "تو" گفتن و بی تربيتی ماموران را به شکل علمی مشخص می کنند که دانستن آن برای اهل قلم قطعا جالب خواهد بود.

جناب استاد عزت الله فولادوند در اين شماره از بخارا نوشته ی ديگری از جرج اُروِل را زير عنوان "ادبيات و توتاليتاريسم" با چيره دستی تمام ترجمه کرده اند که چند خط از آن را در اين جا می آورم:
"توتاليتاريسم به حدی که در هيچ يک از عصرهای گذشته حتی شنيده نشده بود آزادی فکر را بر انداخته است. پی بردن به اين نکته مهم است که کنترل توتاليتاريسم بر عرصۀ انديشه نه تنها افکاری را که نبايد داشته باشيم، بلکه همچنين افکاری را که بايد داشته باشيم شامل می شود. توتاليتاريسم نه تنها بيان بعضی افکار و حتی به خاطر راه دادن آنها را ممنوع می کند، بلکه به شما ديکته می کند که به چه بايد فکر کنيد، ايده ئولوژی خاصی برای شما می سازد و می کوشد هم به زندگی عاطفی شما حاکم شود و هم مجموعه ای از قواعد رفتاری مقرر کند. توتاليتاريسم تا حد امکان شما را به انزوا از دنيای خارج می کشاند و در جهانی مصنوعی محبوستان می کند که در آن هيچ معياری برای مقايسه نداشته باشيد. دولت توتاليتر سعی دارد دست کم همان قدر که کردار اتباع خود را زير کنترل دارد، افکار و احساسات و عواطف آنان را نيز کنترل کند. پرسشی که برای ما اهميت دارد اين است که آيا ادبيات می تواند درچنين فضايی به هستی ادامه دهد؟ به نظر من، پاسخ کوتاه اين است که: نه، نمی تواند..." (بخارا ۸۰، صفحات ۱۴ و ۱۵).

فکر می کنم که هر بار در معرفی بخارا کوتاهی می کنم چرا که از ده ها مطلب خواندنی و آموزنده ی منتشر شده در آن، جز به چند مطلب اشاره نمی کنم. ولی چگونه می توان ۷۲۲ صفحه مجله را به طور کامل معرفی کرد؟ فهرست مطالب، البته در سايت بخارا درج شده است، ولی از روی عناوين نمی توان به زحمتی که نويسندگان آن ها کشيده اند و زحمتی که آقای دهباشی برای جمع آوری و انتشار آن ها کشيده است پی برد. يادداشت های دکتر هاشم رجب زاده از ژاپن، آويزه های ميلاد عظيمی، قلم رنجه ی استاد بهاءالدين خرمشاهی که در اين شماره به ياد سالگشت ازدواج با همسرشان می افتند و بر اين اساس مطلبی می نويسند که "خوشرفتاری با همسر و با دوستان" نام می گيرد و به نکته ای قرآنی اشاره می کنند که مخالفان دين اسلام همواره بر آن انگشت گذاشته اند و به عنوان نقطه ی ضعف کتاب آسمانی مطرح کرده اند و آن مجوزی ست که قرآن به مردان برای زدن زنان داده است و توضيحات جالب و نکته‌سنجانه ای که استاد در اين خصوص داده اند و... ملاحظه می فرماييد که حتی اشاره به مطالب مندرج در بخارا اختيار قلم را از نويسنده می گيرد و او را به شرح و بسط و توضيح بيشتر ترغيب می کند.

بخارا را بايد در دست گرفت و ورق زد و مطالبی را که با سليقه ی ما سازگار است خواند. ايام نوروز شايد موقعيت خوبی برای اين کار باشد. برای آقای دهباشی در سال جديد موفقيت هر چه بيشتر آرزو می کنم.

بازی با الفاظ شاهزاده رضا پهلوی

گرفتاری، اتفاقا از همين جا آغاز می شود که "شاه زاده" رضا پهلوی برای هيچ کس تعيين تکليف نمی کنند و برای خودشان تيتری خاص قائل نمی شوند و می فرمايند هر کس «هر جور عشق اش کشيد» ايشان را بنامد. اتفاقا دعوا بر سر همين چيزهای کوچک و ناقابل است و از قديم گفته اند که جنگ اول بِهْ از صلح آخر است. اين جنگ را با آقای خمينی نکرديم يا نتوانستيم بکنيم يا درست تر بگويم نگذاشتند بکنيم، نتيجه اش اين شد که تيتر آيت الله تبديل شد به امام که صد البته برای خودِ امام مهم نبود که ايشان را چه خطاب کنند چرا که خودش خودش را روح الله خطاب می کرد و اتفاقا آدمی بسيار خاکی و ساده زيست بود که چايی اش را هم خودش برای خودش می ريخت و غذايش هم آبگوشت ساده بود و يک نقطه ی خاکستری هم در زندگی اقتصادی اش پيدا نمی شد و اين اسم روح الله خالی خيلی به او و شخصيت و منش اش می آمد، ولی خب چون انتخاب لقب را به مردم سپرد، مردم او را به شکل داوطلبانه و دمکراتيک امام ناميدند، و بعد امام تبديل شد به حضرت امام و حضرت امام تبديل شد به امام واقعی و بعد از درگذشت ايشان، برای امام واقعی، مرقد مطهری درست کردند در حدِّ حرم حضرت امام رضا (ع) با گنبد و بارگاه و ضريح و پشت نام او هم به جای (ع)، (ره) گذاشتند و تا آن جا پيش رفتند که اين (ره) را در ترجمه ها به همان شکلی که هست آوردند!

شاهنشاه فقيد هم ابتدا اعلی حضرت همايونی شاهنشاه آريامهر بزرگ ارتشتاران نبودند بلکه خودشان خودشان را محمد رضا صدا می کردند و خيلی هم در ابتدا دمکرات و آزادی خواه و مردم دوست بودند. بعد کم کم هر کس «هر جور عشق اش کشيد» ايشان را ناميد و ايشان هم چيزی نگفت چون مسئله ی مهمی نبود و ناميدن به سليقه ی «مردم» بود و مسئله ی اصلی "اين ها" نبود، و کم کم اين «نام گذاری» تبديل شد به «تاج گذاری»، آن هم تاج گذاری به سبک دربار انگليس در حالی که کشور، انگليس نبود و شد آن چه شد. بلايی که امروز بر سر ما آمده به خاطر همين عشق مردم کشيدن هاست که گاهی عشق شان می کشد رهبرشان را اعلی حضرت همايون شاهنشاه آريامهر بنامند و گاهی عشق شان می کشد رهبرشان را امام امت بخوانند.

اما از همه ی اين ها که بگذريم چيزی که مرا به عنوان يکی از آحاد مردم خيلی آزار می دهد، بازی لفظی ست که آقای شاهزاده با مردم ايران می کنند. همان بازی يی که آقای خمينی هم در پاريس کرد و اتفاقا موفق بود. اين ماليدن کلمات و سُر خوردن از کنار آن ها در يک جامعه ی رسانه ای شفاف، گوينده را نه محبوب قلوب بل که تبديل به يک شخصيت رند می کند که می خواهد با ظرافت کلام کلاه از سر آدم بر دارد و اين در شأن آقای شاهزاده نيست. حقيقت اين است که آقای شاهزاده به رغم تمام پيچاندن ها و حرف امروز را به فردا موکول کردن ها، خود را پسر شاه، شاهزاده، وليعهد، جانشين تاج و تخت، و در نهايت پادشاه ايران می داند. به شاه و ملکه و دربار و لزوم آن ها برای اداره ی کشور معتقد است. اعتقاد دارد که شاه بايد شخصی هيچ کاره و بدون مسئوليت باشد و نخست وزير کشور را اداره کند. معتقد به پادشاهی وراثتی ست يعنی بعد از شاه، ملکه يا فرزندش جانشين او شود...

به همه ی اين ها معتقد است ولی متاسفانه نمی خواهد به زبان بياورد. اين که بعد از آزادی ايران مردم تصميم خواهند گرفت و ايشان به تصميم مردم گردن خواهد نهاد، ربطی به اعتقاد قلبی ايشان که بعدها تبديل به مانيفست و برنامه و راه گذار و راه بهتر و بهترين راه و در نهايت تنها راه نجات مملکت خواهد شد ندارد.

من اگر جای شاهزاده ی عزيزمان –که خيلی تيپ و سواد و زبان دانی و خوش پوشی و خوش صحبتی اش را دوست دارم- بودم، طی يک مصاحبه ی رسمی اعلام می کردم که نظام پادشاهی در سال ۵۷ مُرد و يک نظام مرده را زنده کردن شايسته ی سياستمدار متفکر امروزی نيست. من از اين لحظه نه شاهزاده، نه پرنس، نه والاحضرت، نه اعلی حضرت، نه پدر ملت، نه پادشاه و نه هيچ چيز ديگر نيستم. تيتر کاپيتانی هواپيما برای من کافی ست. نه من، نه خانواده ام هيچ تفاوتی با ديگر آحاد ملت نداريم و شهرت من تنها به عنوان شخصيت سياسی ست که از آن برای انتخاب شدن در مقام رياست جمهوری و پذيرفتن مسئوليت قوه ی مجريه در زمان محدود استفاده خواهم کرد. سلطنت کشورهای دمکرات اروپايی اگر هست به خاطر تاريخی بودن و قدمت آن هاست و روش عاقلانه ای که به تدريج در کشورداری اختيار کرده اند والّا سلطنت در همه جا امری دست و پا گير است و همان کشورها در شکل جمهوری هم به طريق امروزی اداره خواهند شد و فقدان دربار سلطنتی تغييری در امر کشورداری شان به وجود نخواهد آورد. از امروز ارتباط فکری و سياسی خود را با اراذل و اوباش و مفت خورهای دوران سلطنت پدرم که زير نامِ من سينه می زنند و جز هتاکی و پرخاش به مخالفان سلطنت استبدادی کار ديگری ندارند قطع می کنم و به آينده نظر دارم...

والله اگر چنين چيزهايی گفته شود، آرای شاهزاده چند هزار برابر چيزی که امروز هست خواهد شد و امکان رسيدن به آزادیِ مدّ نظر ايشان به همان اندازه افزايش خواهد يافت. حال بايد ديد به قول ايشان مسئله ی اصلی، آزادی ايران است يا دست يافتن به تاج و تخت از دست رفته! آری! دعوای اصلی که شاهزاده از کنار آن به زيرکی عبور می کند اين است!

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016