سه شنبه 14 مهر 1383

آقای ِ بهرنگی، تولدت مبارک، وحید عوض زاده

goossun.com


سیزده سال پیش. 1370 ایران. یعنی من بایستی 16 سالم بوده باشد. یعنی من بایستی مشغول ِ ساختن ِ اولین فیلم ام، "همیشه سبز" بوده باشم و همین نشان ِ این واقعیت است که من هنوز نامه ی ِ حمزه فراحتی و مقاله ی ِ فرج ِ سرکوهی را در آدینه ـ که دروغ ِ تاریخی ی ِ"شهادت ِ" صمد بهرنگی را فاش کرد ـ نخوانده ام. اگر نه که چطور می توانستم "همیشه سبز" را ساخته باشم؟ فیلمی که قرار بود با شعری از سیاوش ِ کسرایی آغاز شود:
"هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز
این آسمان ِ غمزده غرق ِ ستاره هاست."
شعر ِ سیاوش ِ کسرایی با توصیه ی ِ "خیرخواهانه ی ِ" تهیه کننده یعنی مسئول ِ انجمن ِ سینمای ِ جوان از تیتراژ ِ فیلم حذف شد. اما آن فیلم همچنان به "ستاره ها" معتقد بود و فکر می کرد که آسمان غرق ِ ستاره هاست؛ یا که بایستی باشد. چرا که سازنده ی ِ آن فیلم نوجوانی بود که کودکی اش را با اسطوره ی ِ صمد بهرنگی و امثالهم گذرانده بود. کودکی که قصه های ِ صمد را دوست نداشت ولی نمی توانست به خودش راست بگوید. چرا که اسطوره بزرگ تر از این حرف ها بود. آن کودک نمی توانست با خودش روراست باشد که بگوید ترجیح می دهد وقتش را به تماشای ِ مایکل جکسون روی ِ صفحه ی ِ پُر برفک ِ تلویزیون ِ باکو بگذراند. مایکل جکسون در چشم آن کودک "ستاره" نبود. آن کودک مضمونی به عنوان ِ "پاپ استار" را نمی فهمید چرا که چنین مضونی به برکت ِ انقلاب ِ 57 از زنده گی ی ِ روزمره اش حذف شده بود. "ستاره" های ِ او کسانی چون صمد بهرنگی، احمد کسروی، خسرو گلسرخی، سعید ِ سلطانپور و ... بودند. آن کودک حتا نمی توانست با صدای ِ بلند بگوید که از موسیقی ی ِ صادق ِ آهنگران خوشش می آید. پدرش یک بار او را به جرم ِ این که پول تغذیه ی ِ دبستانش را صرف ِ خریدن ِ کتاب ِ نوحه ی ِ آهنگران کرد توبیخ کرده بود. در همان سال هایی که آن کودک سرگرم ِ خواندن ِ کتاب های ِ غیره مجازی بود که بازمانده گان ِ زندان رفته ی ِ دهه ی ِ 60 از پسله درآورده بودند و نا و نم کج و کوله شان کرده بود، جایی بین ِ کودکی و نوجوانی، اولین بار لابه لای ِ اوراق ِ نوشته های ِ بهرام ِ بیضایی "ستاره"ها شروع کردند به رنگ باختن. در نوشته های ِ بیضایی همه قهرمانان، حماسه ها، اسطوره ها، افتخارات ِ تاریخی و ... مورد شک و تردید قرار می گرفتند. دیگر هیچ کس قهرمان محسوب نمی شد مگر اینکه جمع بر سر ِ دروغی توافق می کردند. من بایستی 13 سالم بوده باشد وقتی که اولین باربا آ ثار ِ بیضایی آشنا شدم. وقتی در سن ِ 16 ساله گی و درست پس از ساختن ِ "همیشه سبز" برای ِ اولین بهرام بیضایی را ملاقات کردم، هنوز سوآلی ذهنم را می خلید، بی آنکه رویش را داشته باشم از بیضایی بپرسم "چرا شما هیچ وقت عضو ِ حزب ِ توده نبودین؟ چرا شما هیچوقت زندون نرفتین؟" چرا که زندان رفتن لازمه ی ِ روشنفکری بود.
از خودم می پرسم که چطور می شود من "عیار ِ تنها"، "اژدهاک"، "حقیقت و مرد ِ دانا" را خوانده باشم،"، "مرگِ یزدگرد" و "غریبه و مه" و... را دیده باشم (به این ها اضافه کنید کامو و کافکا و هدایت و ...) اما همچنان در فیلم ِ کوچک ِ خودم ـ حتا با حذف ِ شعر ِ کسرایی ـ چیزی را تصویر کرده باشم که سراسر متأثر از اسطوره های ِ "مبارزه"ی ِ چپ ِ ایران باشد. شاید بایستی کمی سوآل را دستکاری کنم: چه حادثه یا حوادثی باعث ِ تغییر ِ نگاه ِ من شد؟ یعنی چرا درست در سن ِ 17 ساله گی اسطوره های ِ سابق، دیگر اسطوره نبودند، "مبارزه" دیگر هیچ معنای ِ هیجان انگیزی نداشت و زندان رفتن نه یک افتخار که وهنی بود به انسانیت ِ انسان؟
الان که به آن روزها فکر می کنم، عوامل ِ بسیاری در تغییر ِ جهان ِ آن نوجوان دخیل بودند. اما ضربه نهایی و مهلک به بنای ِ آن اساطیر را افشای ِ دروغ بودن ِ "قتل"ِ صمد بهرنگی زد که توسط ِ فرج سرکوهی و آدینه برای ِ اولین بار رسما ً منتشر شد (هر چند که خودِ سرکوهی بعدها به اسطوره بدل شد). واکنش ِ اولیه ی ِ من ناباوری بود. همان طور که مرسوم ِ ماست، می خواستم به هر طریق از باور ِ این حقیقت که صمد بهرنگی در حال ِ "آشنا کردن جان به جان آفرین تسلیم کرده" طفره بروم. ولی موضوع غیر ِ قابل ِ طفره رفتن بود. چاپ شدن ِ مطلب در آدینه در آن سال ها خود معیار بر درستی ی ِ قضیه بود. آدینه و دنیای ِ سخن تنها مجلات ِ روشنفکری ی ِ آن روزگار بودند. دلیلی نداشت که تنها پایگاه ِ روشنفکری به خودش بتازد. ولی آدینه همه خطر را به جان خرید و پرده از حقیقت برداشت (چقدر سخت است نوشتن ِ این کلمه: حقیقت!)
از آن روز به بعد دیگر نتوانستم و نمی توانم به هیچ توافق ِ جمعی ای اعتماد کنم. حتا اغلب ِ اوقات به افکار ِ خودم هم شک می کنم. گاه این شکاکیت بسیار آزار دهنده است و تا مرز ِ فلج کردن ِ زنده گی ام پیش می رود. مثلا ً حتا نمی توانم مطمئن باشم که همه ی ِ منظورم را دارم اینجا درست بیان می کنم. اما این خصلت که از همان شماره ی ِ مجله ی ِ آدینه ـ و تحت ِ تاثیر ِ آثار ِ بسیاری از نویسنده گان و روشنفکرا ن ِ وطنی و اجنبی ـ در من شروع به رشد کرد حداقل باعث شد که بتوانم نهایتا ً دست از تنفر بردارم. من به مدت ِ مدیدی علنا ً عصبانی بودم. یعنی نمی توانستم اسم ِ صمد بهرنگی را به زبان بیاورم بی آنکه چند ِ فحش ِ چارواداری حواله ی ِ حضرت اش و همه ی ِ آنان که "اسطوره ی ِ صمد" را ساختند کرده باشم. همه ی ِ این سال ها از خودم و روشنفکری ی ِ مصلحت طلب عقم نشسته و همه اش فکر کرده ام به کودکی ام خیانت شده. من از داستان های ِ صمد در کودکی لذت نبردم. اینکه بلورخانوم ِ "همسایه های ِ" احمد محمود "تنکه پاش نمی کرد" بسیار جداب تر از جانوران ِ سیاه ِ کوچک ِ آبزی ای بود که چهره ی ِ جدی ی ِ بزرگترها هنگام ِ خواندن اش آن ها را مهم جلوه می داد. جدیت و اهمیتی که مثل ِ همه ی ِ چیزهای ِ بزرگترها غیر ِ قابل ِ پرسش بود و بایستی بی چون و چرا پذیرفته می شد.
من پس از افشای ِ "توطئه ی ِ صمد" دیگر چیزی از او نخواندم. عصبانیت مانع می شد که بتوانم بدون پیشداوری به نوشته هایش نگاه کنم. این عصبانیت و انزجار تا همین امروز با من بوده است. اسطوره ی ِ صمد می توانست باعث مرگ ِ من بشود اگر من هفت ـ هشت ـ ده سالی زودتر به دنیا آمده بودم؛ مرگی که هیچ اثری در زنده گی ی ِ هیچ کس نمی توانست داشته باشد. من حتا نمی خواهم زنده گی ام تأثیری در چیزی داشته باشد.
نسل ِ من در ایران تاوان ِ دروغ ها، مصلحت ها، زدوبندها و حماقت های ِ روشنفکری ای را می پردازد که اسطوره اش صمد بهرنگی و امثالهم است. این "صمد بهرنگی" بسته به پایگاه ِ سیاسی ـ اجتماعی ی ِ افراد اسم ها ی ِ مختلفی دارد: گاه حسین ِ فهمیده است گاه غلام رضا تختی، گاه امام حسین است گاه پوریای ِ ولی یا هر اسم ِ دیگری که دارد.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

این که نوشته های ِ صمد بهرنگی ارزش ِ ادبی دارند یا نه و بررسی ی ِ جایگاه ِ نوشته های ِ او در تاریخ ادبیات ِ ایران مقوله ایست جداگانه. چه آن آثار با ارزش باشند یا نباشند، در این نکته شکی نیست که اسطوره ی ِ صمد ِ بهرنگی اهمیت و نقش ِ بسیار کلیدی در روشنفکری و افکار ِ عمومی ی ِ ایرانیان دارد. در سیر ِ هر خود اندیشی ای، افراد و جوامع ناگزیر از روبروشدن با تصویر ِ واقعی ی ِ خود هستند. در این راه روشنفکران نقش اساسی را در پرده برانداختن از این تصویر دارند. باید به خاطر داشته باشیم که شیوه و عوامل ِ این پرده برانداختن خود در سیر ِ تاریخی ی ِ خویش پس از چندی به حجاب ِ جدیدی تبدیل می شود، ضمن اینکه "آن تصویرِ پس ِ پرده" هم از مقوله ی ِ اذلی و ایستا نیست و مدام در حال ِ تغییر است. تأویل ها و تفسیر های ِ ما پایگاهی جز تجربیات ِ شخصی و منطق ِ عصر ِ ما ندارد. و چنین است که برای ِ بی پیرایه تر دیدن ِ تصویر ِ خودمان لاجرم بایستی از تعدد ِ لایه های ِ مستور کننده ای که بین ِ شناسا و امر ِ مورد ِ شناسایی وجود دارد کاست تا بتوان از نزدیک ترین فاصله به خود و جهان نگریست.
به همین منظور است که من این متن را می نویسم تا از شر ِ عصبانیت و انزجاری که نسبت به "اسطوره ی ِ صمد بهرنگی" دارم خلاص شوم تا بلکه بتوانم آثار او را بی واسطه بخوانم و با ذهنی بی پیرایه تر ـ بدور از پرستش یا انزجار ـ آن ها را بررسی کنم. تلاش ِ من این است که رابطه ی ِ مخدوش ِ صمد بهرنگی و خودم را ترمیم کنم و به او و آثارش ـ و از این طریق به خودم ـ زنده گی ی ِ جدیدی اعطا کنم. شاید بتوانیم با هم دوست شویم. آقای ِ بهرنگی تولدت مبارک.

السینور

دنبالک:
http://akhbar.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/12691

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'آقای ِ بهرنگی، تولدت مبارک، وحید عوض زاده' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016