- از دست هيچکس کاری برنمیآد. مگه زور کسی به اين حکومت میرسه. اونقدر تو زندان نگهشون میدارن که يا توبه کنند، يا آزادیشون مشروط به سکوت بشه.
هری با دقت به حرفهای سهراب گوش میکرد. سهراب با ناراحتی و غصهی بسيار از دوستان ِ دربندش سخن میگفت؛ از منصور اسانلو که به خاطر حرف زدن و دفاع از حقوق کارگرها به زندان مخوف جادوگر بزرگ افتاده بود. هری سعی میکرد حرفهای سهراب را برای رون و هرميون ترجمه کند.
سرنشينان وانت، ساکن باغی بودند در جادهی ساوه (هری اسم اين منطقه را از مرد سبيلوی مهربان، اصغرآقا شنيده و ياد گرفته بود). هر کدامشان به کاری مشغول بودند. اصغر آقا کارخانهی کوچکی داشت در همان نزديکیها که وسايل پلاستيکی درست میکرد. خانم اصغرآقا با چند کارگر افغان امور باغ را اداره میکرد (و هری و رون و هرميون، خوشمزهترين ميوهها را در همان باغ خوردند). خواهر اصغرآقا با شوهر و بچههايش همانجا زندگی میکردند. سهراب هم پسر بزرگ خانواده بود.
در چند روزی که هری و رون و هرميون مهمان خانوادهی اصغر آقا بودند جز شادی و خوشحالی در جمع خانوادگیشان چيزی نديدند. هر شب مهمان داشتند و بساط بزن و برقص برقرار بود. گاهگداری هم اصغرآقا لبی تر میکرد و تاری به دست میگرفت و آوازهای شاد میخواند. اما وقتی قرار بر بيرون رفتن بود، همه دلنگران میشدند. اصغرآقا بيشتر نگران سهراب بود. میگفت سرش بوی قرمهسبزی می دهد، و هری هر چه به خودش فشار میآورد معنی "سرش بوی قرمهسبزی میدهد" را نمیفهميد.
آن روز هم در وسط اتاق بزرگ مهمانخانه، سفرهی بزرگی پهن کرده بودند و انواع و اقسام غذاها را روی آن چيده بودند. برای بچهها ميز و صندلی آوردند اما آنها که از ديدن غذا خوردن بر روی زمين بسيار هيجان زده بودند، ترجيح دادند در کنار جمع بنشينند. ماشين پرندهی آقای ويزلی را اصغرآقا بُکسل کرده بود و در گوشهای از باغ نگه داشته بود تا در اولين فرصت چرخ آن را تعمير کند.
هری- سهراب اگه دوست داشته باشی میتونيم پهلوی آقای اسانلو بريم!
انگار فيلم را متوقف کرده باشند، به ناگهان همه در جای خود خشک شدند. همه مات و مبهوت به هری نگاه میکردند. هری در حالی که قاشق آَش رشته را به دهان نزديک میکرد و مراقب بود که چيزی از آن بر زمين نچکد ادامه داد:
-بله. میتونيم. اصلا هم کار مشکلی نيست.
سهراب- چطور کار مشکلی نيست؟ میدونی بند ۲۰۹ يعنی چی؟ شک دارم حتی خود رئيس قوه ی قضائيه رو توش راه بدن!
هری- ما که قرار نيست از کسی اجازه بگيريم. تو تصميم بگير، بقيه کارها با من.
اصغرآقا- آقا هری! تو اين جونورها را نمیشناسی. اينها مثل اون جادوگرها و غولهايی نيستند که شما تا حالا باهاشون سر و کار داشتی. هيچ کاریشون قابل محاسبه نيست. خدای نکرده تو دردسر میافتيد.
هری- شما نگران نباشيد اصغرآقا. من راهش رو بلدم.
سهراب- خب، چه کار بايد بکنيم؟
***
هری از صندوق عقب ماشين آقای ويزلی جاروی نيمبوس دوهزارش را بيرون آورد. تای شنل نامرئیاش را به دقت باز کرد. آيا محافظان بند ۲۰۹، مثل ديوانهسازهای آزکابان میتوانستند آنها را زير شنل نامرئی ببينند؟ اين سوالی بود که پاسخ به آن میتوانست بهای گزافی داشته باشد. خانم اصغرآقا در يک دست کتابی داشت، و در دست ديگر کاسهای آب. به هری و سهراب گفت که بيايند از زير کتاب رد شوند. هری فهميد که آن کتاب، کتاب مقدس مسلمانان است.
رون- هری! من و هرميون هم باهات ميآيم. اگه مشکلی پيش بياد میتونيم بهت کمک کنيم.
هری- نميشه. همهمون زير شنل جا نمیشيم. شما همينجا منتظر بمونيد تا ما برگرديم.
هرميون- مواظب خودت باش هری.
هری و سهراب بر جاروی پرنده سوار شدند و هرميون با دقت شنل نامرئی را بر سرشان کشيد. چيزی ديده نمیشد. خانم اصغرآقا، کاسهی آب را روی خاک پاشيد. هری جارو را به پرواز درآورد.
***
سهراب- مواظب باش هری!
صدای سهراب به نعرهای ماننده بود. هری شیئی را ديد که تلوتلوخوران از مقابلش گذشت. نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. جارو را در هوا معلق نگه داشت. جمعيت زيادی در خيابان جمع شده بودند. فرياد میکشيدند: "اللهاکبر. اللهاکبر". همهمهی غريبی بود. آنسوتر دو جرثقيل وسط خيابان نگه داشته بودند. جماعتی از پنجرهی ساختمانها به سمت جرثقيلها نگاه میکردند. هری با وحشت متوجه شیئی شد که چند لحظه پيش از مقابل صورتش گذشته بود. آدمی بود که داشت بالای طنابِ دار دستوپا میزد. هری در طول اقامتاش در هاگوارتز چيزهای وحشتناک زيادی ديده بود اما اين يکی چيز ديگری بود. مردم با انگشت، دو آدم را که بر طناب دار تاب میخوردند نشان میدادند و با صدای بلند گفتوگو میکردند. بعضیها ناراحت بودند، بعضیها میخنديدند و بعضیها هم فرياد اللهاکبر سر میدادند. بچههای کوچک مثل اين که به شهرِ بازی آمده باشند، خيره به دو محکومی که داشتند جان میکندند نگاه میکردند.
هری احساس کرد سرش گيج میرود و حالت تهوع دارد. سهراب با بُهت به صحنه نگاه میکرد و تمام بدنش میلرزيد. روبهروی جرثقيلها، بالکنی بود که عدهای بر آن ايستاده بودند و با چهرهای بشاش و شاد، به دارکشيدهشدگان نگاه میکردند.
لرزش تن سهراب به ناگهان بيشتر شد.
سهراب- هری، اونی رو که روی بالکن ايستاده میبينی؟
و با دست به مردی اشاره کرد که عينک به چشم داشت و از چشمانش نفرت میباريد.
هری- آره. کيه اون؟ چرا اينقدر خوشحاله؟
سهراب- اون قاضی مرتضوی يه. به زبون شما، جادوگريه با جادوی سياه. سياهتر از اون که بتونی تصورش رو بکنی. گوش به فرمان ِ جادوگر ِ بزرگه. به يک اشارهاش، اينها رو به دار کشيدند. قدرت غيرقابل تصوری داره. هرکاری بخواد میکنه و هيچکس جلودارش نيست.
هری احساس کرد، زخم پيشانیاش درد گرفته. آيا اين مرد رابطهای با لرد ولدمورت داشت؟ آيا رابطهای با "مرگخواران" داشت؟ احساس کرد بدنش مور مور میشود.
هری- سهراب، اون مردم دارند به چی میخندند؟ تو کشور من مردم تاثرشون رو از ديدن چنين صحنههايی با صورت درهمکشيده و اندوه نشون میدن. نکنه تو کشور شما رسمه که مردم تاثرشون رو با خنده و خوشحالی نشون بدن؟
سهراب- نه هری. ما هم مثل شما هستيم. اينها که اين زيرند، مشکل روانی دارن. همه اين طور نيستند.
معلوم بود که سهراب تمايلی به ادامه بحث ندارد.
هری- کدوم طرفی بريم.
سهراب- سمت شمال. اونجا [با انگشت اشاره کرد]. پای اون کوه. يه جای قشنگه به نام اوين. زندان اونجاست. يک زندان وحشتناک که هيچ تناسبی با قشنگی اوين نداره.
***
هری سرعت جارو را کم کرد. در محوطهی زندان فرود آمدند. دری بود که به سياهچالهای ۲۰۹ باز میشد. دری که هيچکس از اسيران بدون چشمبند از آن عبور نمیکرد. هری چوبدستی جادويیاش را بيرون آورد و زيرلب گفت: "آلوهومورا". در گشوده شد.
راهرويی بود بلند. کسی ديده نمیشد. معلوم بود با دوربين تلويزيونی کنترل میشود. حواس هری به شنل نامرئی بود. نگران بود دست و پایشان کاملا پوشيده نباشد. معلوم هم نبود که محافظان بند، آنها را نبينند. اصغرآقا میگفت که "اينها همه چيز را میبينند. مارمولکهای عجيبغريبی هستند که لنگهشان در هيچ جای دنيا پيدا نمیشود". برای هری عجيب بود که کسی شبيه به مارمولک باشد.
راهرو که تمام شد، به قسمت ورودی بندها رسيدند. همه چيز با مانيتورهای مداربسته کنترل میشد. کسی لباس فرم به تن نداشت و همه با لباس شخصی بودند. سکوت مرگباری بر همه جا حاکم بود...
از جلوی چند سلول گذشتند. به قبرستانی میمانست که عدهای را زندهبهگور کرده باشند. هری به داخل سلولی نگاه انداخت. جوانی ديد خوشسيما که به ديوار روبهرويش خيره شده بود. سهراب درِ گوشِ هری گفت نام او سهيل آصفی ست و به خاطر نوشتن در سايتهای اينترنتی به زندان افتاده است. در سلولهای ديگر افراد ديگری بودند. سهراب بعضیهایشان را به اسم میشناخت، بعضیهایشان را هم اصلا نمیشناخت. در چند سلول، دانشجوهای دانشگاه اميرکبير بودند که به خاطر اعتراض به زندانی شدن رفقایشان دستگير شده بودند. سهراب گفت قرار است احمد قصابان، احسان منصوری و مجيد توکلی دوباره شکنجه شوند. از راهروی سلولها گذشتند، وارد محوطهای شدند و در مقابل اتاقی ايستادند. مردی مانند شير میغريد:
-نزن آقا! مودب باش! اين کار شما غيرقانونيه. من حق دارم با وکيلم صحبت کنم. شما حق نداری به من چشمبند بزنی. خواستههای ما کاملا صنفی و قانونيه. آخ...
advertisement@gooya.com |
|
-تو اينجا هيچ حقی نداری. اينجا حق فقط با ماست. زندگی تو و خانوادهات دست ماست. قانون، اينجا، يعنی من. يا ندامتنامهای که گفتم مینويسی و بعد از آزاد شدن خفهخون میگيری و ميری سر خونه زندگیت، يا اينکه با همين کابل اينقدر می زنمت که آشولاش میشی. گندهتر از تو رو ما اينجا به گه خوردن انداختيم. سنديکا میخوايم، سنديکا میخوايم. گه میخوری سنيدکا میخوای کثافت عوضی. فردا اگه خودت يا خانوادهات رو ماشين زير گرفت نگی که نگفتيم...
هری از داخل دريچه، مردی را میديد که رو به ديوار نشسته و بر چشمانش پارچهای بسته. پشت سر او سه نفر نشسته و يک نفر در حال راه رفتن بودند. مردی که راه میرفت، بیهوا با مشت به سر مرد اسير میکوبيد. سهراب را توان ايستادن نبود. هری تازه متوجه شد که در چه جای مخوفی پای گذاشتهاند. زير بغل سهراب را گرفت و از راهی که آمده بودند برگشتند.
***
هری- خيلی ازتون ممنونم. خيلی بهتون زحمت داديم.
هری خوشحال بود که تعارفهای ايرانی را ياد گرفته و میتواند به خوبی از آنها استفاده کند. اصغرآقا با مهربانی به هری و رون و هرميون نگاه میکرد و اشک در چشماناش حلقه زده بود. رون بچهها را برای آخرين بار سوارِ جاروی پرندهاش کرد تا دوری بزنند. هرميون از بچههای خواهر اصغرآقا چند جلد کتاب به زبان فارسی در مورد فالگيری و پيشگويی و طالعبينی و کفبينی هديه گرفته بود و احساس میکرد دلاش برای خانوادهی اصغر آقا تنگ خواهد شد. رون بعد از فرود، سراغ اصغرآقا رفت و جملهی فارسیيی را که حفظ کرده بود با لهجهی غليظ انگليسی گفت:
-به ما کيلی کوش گذشت. کيلی ممنون. کيلی ممنون.
اندوهی بزرگ در چشمان سهراب موج میزد. با رفتن هری پاتر و دوستانش انگار چيزی از وجود او کم میشد. حضور آنها به او آرامش میداد. هری متوجه غصهی سهراب بود.
هری- من نتوانستم با جادويم کاری برای شما انجام دهم. زور جادوگر بزرگ شما خيلی زياد بود. متاسفم. ولی قول میدهم که در داستانهايم هميشه با شما باشم. اگر بدی را در واقعيت نتوانيم از بين ببريم، در خيال و ذهنمان که میتوانيم! میتوانيم شاد باشيم و اميدوار. میتوانيم با هم باشيم. من در انگلستان؛ شما در ايران. با هزاران کيلومتر فاصله، با زبانهای متفاوت، با فرهنگهای متفاوت در کنار هم هستيم. در کنار هم هستيم و در کنار هم خواهيم بود.
هری و رون و هرميون سوارِ ماشين پرندهی آقای ويزلی شدند. رون ماشين را روشن کرد. اصغرآقا برای آخرين بار چرخ ماشين را که تعمير کرده بود وارسی کرد. خانم اصغرآقا کاسهای آب پشت ماشين ريخت و زير لب دعا خواند. ماشين پرنده به هوا برخاست و در دود غليظ تهران محو شد.