جمعه 31 خرداد 1387

دانشجویان دیروز، دانشجویان امروز، الاهه بقراط، کیهان لندن

دانشگاه تربیت معلم برای من در تصویر محوطه سرسبز و گلکاری شده و همچنین آمفی تئاتر آن نقش بسته است. سال 1354 سازمان سنجش و آموزش عالی کشور نوعی کنکور را به آزمایش گذاشت که ظاهرا به دلیل مشکلات سازماندهی آن، فقط همان یک سال به اجرا در آمد. در کنکور آن سال شرکت کنندگان این امکان را می‌یافتند پس از قبول شدن در دانشگاه‌های مختلف، خود تصمیم بگیرند به کدام یک از آنها بروند. به این ترتیب نام یک دانشجو می‌توانست در لیست قبولی دانشگاه‌های مختلف قرار داشته باشد. از همین رو دانشگاه‌ها مجبور شده بودند یک لیست ذخیره نیز اعلام کنند تا جای خالی دانشجویانی را که برای دانشگاه دیگری تصمیم گرفته‌اند، پر کنند.

من که در رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه تربیت معلم و رشته تولید مدرسه عالی تلویزیون و سینما قبول شده بودم، تصمیم گرفتم در اولی ثبت نام کنم. با پدرم از ساری راهی تهران شدیم و پس از آنکه مراحل اولیه ثبت نام را به پایان رسانده و روی نیمکت در باغچه دانشگاه زیر سایه درختان قدیمی نشسته بودیم، من روزنامه را باز کرده و نامم را در میان دانشجویان ذخیره رشته حقوق دانشگاه ملی ایران دیدم. با پدرم نتوانستیم به یک نتیجه قطعی برسیم که من چه کنم. تصمیم گرفتیم به مادرم تلفن بزنیم و از او نظر بخواهیم. مادرم قاطعانه رشته حقوق دانشگاه ملی را ترجیح داد.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

خاطره دور

حقوق؟ این رشته با روحیه من همخوانی نداشت. همان زمان هم می دانستم نمی‌توانم به قوانینی استناد کنم که چه بسا آنها را قبول نداشته باشم. در آن دوران جوانی، من «قوانین» خود را داشتم. نمی‌توانستم خود را در نقش وکیل، قاضی و یا دادستان تصور کنم. چگونه می‌توانم به عنوان قاضی حکم اعدام صادر کنم و یا به عنوان دادستان تقاضای حبس ابد داشته باشم؟ چگونه می‌توانم به عنوان وکیل از مجرمی که می‌دانم گناهکار است چنان دفاع کنم که از سزای خود کمتر مجازات و یا اصلا تبرئه شود؟! به این ترتیب همه موکلان من باید حتما بیگناه می‌بودند تا من از آنها دفاع کنم! و به عنوان قاضی و دادستان اول باید در می‌یافتم چه چیز و کدام شرایط فردی و اجتماعی مجرم را به نقطه ارتکاب جرم رسانده است!

اگرچه در سالهای بعد درباره همه این مضامین در کلاس‌های دانشکده با استادانمان، از جمله دکتر رضا مظلومان استاد جرم‌شناسی (که توسط فرستادگان جمهوری اسلامی در پاریس مثله شد)، دکتر شمس استاد حقوق بین‌الملل و دکتر نوربها استاد دادرسی کیفری، بحث می‌کردیم و من در ورقه‌های امتحانی عمدتا استدلال‌های خود را بر اساس قوانین خودم می‌نوشتم و در کمال تعجب نمره می‌گرفتم (بعدا دریافتم برای بسیاری از استادان، قدرت استدلال مهمتر از بازنویسی جزوات و تکرار قوانین بود) ولی این همه در عمل هیچ همخوانی با قوانین خشک و روند دادرسی موجود نداشت و ندارد.

بر اساس همین درک از حقوق بود که سالها بعد در سخنرانی خانم شیرین عبادی در سالنی واقع در خیابان گوته در برلین، در اواخر دهه نود و آن زمانی که هنوز خیلی مانده بود تا وی دارنده جایزه صلح نوبل شود، در دقایقی که به اصطلاح به پرسش و پاسخ اختصاص داده شده بود، برخاستم و از او درباره تناقضی پرسیدم که در دوران جوانی ذهنم را سخت به خود مشغول کرده بود و هنوز هم پاسخی قانع‌کننده برای آن ندارم:

خانم عبادی! به عنوان یک مدافع حقوق بشر هنگامی که مجبور می شوید به عنوان وکیل به قوانینی استناد کنید که به شدت مخالف حقوق بشر هستند، چه احساسی به شما دست می‌دهد؟ آیا دچار تناقض نمی‌شوید؟

کسانی که در آن جلسه حضور داشتند اگر پاسخ ایشان را به یاد نداشته باشند، احتمالا لحن ایشان را به یاد دارند.

به هر روی، با وجود این تناقض انکارناپذیر که پیش از انقلاب اسلامی بسی کمرنگ‌تر و به مراتب کمتر آزاردهنده بود، اما «دانشگاه ملی ایران» که از همان سال واقعا «ملی» شده و دیگر شهریه دریافت نمی‌کرد، وسوسه‌انگیز بود و من با این هدف که بعدا به کارهای پژوهشی روی آورم، بدون آنکه آخرین مرحله ثبت نام را انجام دهم، با پدرم دانشگاه سرسبز و پردرخت تربیت معلم را در خیابان روزولت در مرکز تهران ترک کردیم و رهسپار دانشگاه ملی در شمال خوش و آب هوای شهر در ولنجک و دامنه البرز شدیم.

پس از آن، بارها برای تماشای تئاتر به دانشگاه تربیت معلم رفتم که توسط گروه‌های دانشجویی در آمفی تئاتر آن دانشگاه برگزار می‌شد. و پس از این همه سال، دیروز که خبر پیروزی اعتصاب و تحصن دانشجویان نسل امروز دانشگاه تربیت معلم را خواندم، بی‌اختیار به یاد تابستان گرم سی و سه سال پیش افتادم که با موهای باز، بلوز تابستانی و دامن کوتاه با پدرم از شهرستانی کوچک به تهران رفتم و آنقدر دلهره ناشناخته‌ها و زندگی جدید را داشتم که وقتی به یکی از چلوکبابی‌های اطراف دانشگاه تربیت معلم رفتیم، جز یکی دو قاشق غذا بیشتر نتوانستم و پدرم با یک پرسش کوتاه که: «اِلی، چرا نمی‌خوری؟» هر دو پرس را که آن زمان هنوز با زرده تخم مرغ سِرو می‌شد با لذت تمام کرد.


تغییر الگوها

دانشجویان دانشگاه تربیت معلم که یازده روز دست به اعتصاب غذا و تحصن زدند، هشت خواست داشتند: برکناری معاونت دانشجویی دانشگاه، برکناری معاونت فرهنگی دانشگاه، عذرخواهی کتبی مسئول حراست دانشگاه که خانواده‌های دانشجویان را تهدید کرده بود، استاندارد سازی خوابگاه‌ها، بهبود کیفیت غذا و رعایت بهداشت، بازگرداندن سالن مطالعه مرکزی به دانشجویان، عدم احضار دانشجویان متحصن به کمیته انضباطی و تعویق امتحانات پایان ترم.

بیش از 3500 دانشجو در این اعتراض شرکت داشتند که حدود 120 نفر از آنها دست به اعتصاب غذا زده بودند. این اعتصاب از سوی دانشجویان بسیاری از دانشگاه‌های کشور پشتیبانی شد و یک بار دیگر نشان داد تداوم در اعتراض و پشتیبانی سراسری کمتر ممکن است به نتیجه نیانجامد حتی اگر مسئولان با کشاندن نیروهای انتظامی تلاش کنند آن را سرکوب نمایند و حتی اگر بعدا به آنچه قول داده‌اند، عمل نکنند.

در عین حال شیوه برخورد و نوع خواست دانشجویان هرگونه بهانه‌ای را از دست مسئولانی می‌رباید که هربار با برچسب‌های سیاسی و امنیتی از یک سو قصد تخریب این حرکات اعتراضی را دارند و از سوی دیگر می‌خواهند از زیر بار آنچه در چارچوب وظایف و مسئولیت خود می‌توانند و باید انجام دهند، شانه خالی کنند و این در حالیست که جنبش دانشجویی پیش و پس از انقلاب اسلامی تفاوت کیفی یافته است. بسیاری از مسائل و مشکلاتی که دانشجویان پس از «انقلاب فرهنگی» و بازگشایی دانشگاه‌ها با آنها روبرو هستند، پیش از آن اساسا موردی نداشت. اگرچه سطح خدمات از ارائه غذا تا خوابگاه‌ها در دانشگاه‌ها و شهرهای مختلف متفاوت بود، لیکن از یک سو از نظر کیفیت با شرایط امروز قابل مقایسه نبود و از سوی دیگر دانشجویان با کمک‌هزینه‌ای که دریافت می‌کردند، می‌توانستند کمبودهای احتمالی را جبران کنند.

خواست‌های آن دوران با بهانه‌های مختلف سرانجام به خواست آزادی‌های سیاسی می‌انجامید که در پس فکر خود نهایتا به چیزی کمتر از نابودی ساختار موجود راضی نبود، حال آنکه نه نابودی بلکه تغییر، البته نه امر جنبش دانشجویی بلکه موضوع احزاب و گروه‌های سیاسی بوده و هست. وگرنه تا جایی که من تجربه کردم، مثلا در کنار کتابخانه‌های تخصصی و سالن‌های مطالعه در هر دانشکده، وجود یک کتابخانه مرکزی امری مسلم بود. آمفی تئاتر و سالن سخنرانی و زمین و سالن ورزش و امکانات ورزشی جزو بدیهیات به شمار می‌رفت. تشکیل گروه‌های ورزشی و هنری و تئاتر امری رایج بود. دانشجویان «اتاق کوه» داشتند و همه می‌دانستند کوهنوردان را عمدتا دانشجویانی تشکیل می‌دهند که به قول معروف سرشان بوی قورمه سبزی می‌دهد. گروه فیلم و نمایشگاه را در دانشگاه‌های مختلف دانشجویانی تشکیل می‌دادند که با داشتن اتاق‌هایی در دانشکده‌ها، با یکدیگر ارتباط داشته و فیلم و عکس و نقاشی را با یکدیگر مبادله می کردند و با استفاده از امکانات دانشگاه‌ها به نمایش عموم می‌گذاشتند. من خود با این نوع گروه‌ها، از کوهنوردی تا فیلم و نمایشگاه، همکاری داشتم و تا زمانی که کسی صرفا به این فعالیت‌ها اشتغال می‌داشت، هرگز مورد پیگرد و تهدید قرار نمی‌گرفت. این گروه‌ها همان زمان به دلیل پرداختن به این نوع مسائل «فرعی» از سوی دانشجویان افراطی مورد تمسخر قرار می‌گرفتند (البته به غیر از کوهنوردی که برای مقاومت بدنی لازم به شمار می‌رفت!)

به یاد می‌آورم روزی همراه یکی از دانشجویان مذهبی دانشکده‌مان که پروایی از گفتگو و بحث با دانشجویان چپ نداشت، برای تماشای یک قطعه نمایش به آمفی تئاتر بزرگ و زیبای دانشگاه ملی رفتیم. پس از آنکه روی صندلی‌های مخملین و سرخ نشستیم، او که پسری ریزاندام و کوتاه بود، چاقویی از جیب در آورد و روی پشت و نشیمن صندلی‌اش کشید. با تعجب پرسیدم: «چرا صندلی را پاره می‌کنی؟!» وی که چشمانش از این اقدام انقلابی پشت عینک ذره‌بینی لوچ شده بودند، با غرور گفت: «برای اینکه مال ما نیست!»

این نگاه لوچ و منطق غالب بر «جنبش دانشجویی» پیش از انقلاب اسلامی بود که دست کم سالی یک بار در شانزده آذر شیشه می‌شکست و قاشق و چنگال و بشقاب و سینی را در سالن غذاخوری (البته پس از خوردن غذا و دسر) به هوا پرتاب می‌کرد و سرانجام نیز بازتاب عالی‌ترین مرحله خود را در جامعه، در آتش زدن سینما رکس آبادان و به آتش کشاندن نمادهای فساد مانند کاباره، سینما و بانک یافت تا نهایتا با روی کار آمدن زمامداران جدید که از درون و بر زمینه همین اقدامات به قدرت رسیده بودند، طناب دار را بر دور گردن خود احساس کند. حکم اخراج و زندان و اعدام آن دانشجویان را نه رژیم پیشین، بلکه رژیم بعدی صادر کرد که از جمله بر دوش آن دانشجویان به قدرت رسیده بود.

اینک اما سالهاست جنبش دانشجویی در مسیر دیگری گام بر می‌دارد. نه اینکه رضایت از اوضاع سیاسی آن را قانع کرده باشد. و نه اینکه این مسیر ویژه ایران باشد. اساسا جنبش دانشجویی دهه شصت و هفتاد میلادی که متأثر از جنگ سرد و تقسیم‌بندی‌های سیاسی بین‌المللی بود، با گذار سریع از دهه هشتاد میلادی و به اصطلاح انقلاب‌های آرام و مخملین به مثابه یکی از ویژگی‌های کشورهای بلوک شرق، مانند همه عرصه‌های دیگر به روند جهانی‌شدن پیوست. این روند، پیش از مسائل سیاسی، آمیخته به مسائل صنفی و مشکلات اقتصادی و رفاهی است. امروز نه تنها ایرانیانی که در دهه چهل و پنجاه خورشیدی دانشجویان دانشگاه‌های ایران بودند، بلکه آنهایی نیز که در کشورهای اروپایی تحصیل کرده‌اند، وقتی آن سالها را با این سالها مقایسه می‌کنند، چه بسا با افسوس می‌گویند: آن سالها، دوران دیگری بود!

امروز با دهها اعلامیه و فراخوان هم نمی‌توان دانشجویان حتی دو کشور آلمان و فرانسه را که پیشتاز جنبش 68 بودند، مثلا در اعتراض به اینکه در فلان کشور زندانی سیاسی و یا اعدام وجود دارد، به خیابان کشاند! دوستی معتقد بود در آن دوران دست‌های بلوک شرق با تأمین مالی و پشتیبانی تدارکاتی، نه به خاطر زندانیان سیاسی، بلکه به بهانه آنها و در عمل علیه امپریالیسم و بلوک غرب، دانشجویان را سازماندهی می‌کرد. امروز چه کسی، آنها را علیه چه چیزی سازماندهی کند؟!

ولی همین پدیده خود، نشان از تغییر الگوهای اجتماعی دارد. نمی‌توان انتظار داشت جامعه ایران و نظام حاکم بر آن، تغییراتی خارج از این الگوهای اجتماعی را که فراتر از مرزهای کشورها عمل می‌کنند، از سر بگذرانند. اگر انقلاب اسلامی و جمهوری‌اش زاییده الگوهای حاکم در دهه شصت و هفتاد میلادی و شرایط ناشی از جنگ سرد و تناقضات بین دو بلوک شرق و غرب در جهان و تناقضات بین سنت و مدرنیته در داخل ایران بود، تغییر و تحولاتی که در سال‌های اخیر در بطن جامعه ایران جریان دارد، نمی‌تواند خارج از آن الگوهایی باشد که روند جهانی شدن را بر کشورها تحمیل می‌کند و به روشنی از قدرت درک زمامداران جمهوری اسلامی خارج است.

11 ژوئن 2008

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'دانشجویان دیروز، دانشجویان امروز، الاهه بقراط، کیهان لندن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016