او با خودشان است، الاهه بقراط، کيهان لندن
کيهان لندن / ۱۳ نوامبر
www.alefbe.com
انتخاب باراک اوباما به رياست جمهوری آمريکا، بدون تعارف به دليل رنگ پوستاش، يک واقعه تاريخی نه تنها برای آمريکاييان بلکه هم چنين برای اروپاييان است. هر اندازه هم اروپاييان تلاش کنند، نمیتوانند پيوند تاريخی خود را با مهاجرانی که از سراسر اروپا، آمريکای امروز را ساختند، انکار کنند. نمیتوان نخستين جمهوری و نخستين قانون اساسی مبتنی بر دمکراسی مدرن را دستاورد روشنگری و مدرنيته اروپايی شمرد و انقراض سازمانيافته بوميان آمريکا و تجارت انسان از آفريقا به قاره جديد و بردهداری و نژادپرستی را به روی خود نياورد و آن را به حساب «آمريکا» نوشت. شايد هم موج شادی انتخاب اوباما در کشورهای اروپايی، بازتاب ناخودآگاه پيشينهای است که با وجود قرون استعماری در آسيا و آفريقا، هنوز با تحقق چنين انتخابی در اروپا بسيار فاصله دارد.
نقطه عطف در آمريکا
از همان يک سال پيش، نامزدی يک زن و يک سياهپوست اين انتخابات را مرکز توجه رسانهها و افکار عمومی جهان قرار داد. دمکراسی توانمند آمريکا تا کنون اين ظرفيت را از خود نشان نداده بود که زنان و رنگينپوستان را به بالاترين مقام سياسی و اجرايی برساند اگرچه سالهاست حضور زنان و سياهپوستان در مسئوليتهای کشوری از جمله وزارت به امری پيشپا افتاده تبديل شده است.
با خارج شدن هيلاری کلينتون از دور انتخابات و قطعی شدن نامزدی باراک اوباما، گذشته از مسائلی که از نظر روانشناسی به ويژه از طريق رسانهها بر تصميمگيری تودههای مردم تأثير مینهند (مانند طنين صدا و قدرت استدلال تا چهره و قامت و لباس و البته وعده و وعيدها) سياهپوست بودن نامزد حزب دمکرات، آمريکاييان را در برابر آزمونی قرار داد که ظاهرا از يک سو بايد همه ارزشهای دمکراتيک ارائه شده توسط آمريکا را محک بزند، و از سوی ديگر خود باراک اوباما را نيز به عنوان رييس جمهوری سياهپوست و به مثابه حامل تمامی اين ارزشها راهی بوته آزمايش سازد. و اين هر دو خطرناک است.
خطرناک است زيرا محک اين ارزشها را در نتيجه يک انتخابات خلاصه کردن، میتواند به بيراهه نتيجهگيریهای غيرواقعی بيانجامد. کافيست به اين پرسش بينديشيم که آيا اگر اوباما انتخاب نمیشد، به اين معنا میبود که مثلا نژادپرستی بر جامعه آمريکا حاکم است و راه برای «تغيير» همچنان بسته است؟ شايد بهتر باشد پرسش را به اين شکل نيز مطرح کرد تا اهميت اين نکته بيشتر معلوم شود: آيا حالا که اوباما انتخاب شده است، به اين معناست که نژادپرستی از جامعه آمريکا رخت بر بسته و راه برای «تغيير» باز شده است؟!
بیترديد انتخاب اوباما به عنوان نخستين رييس جمهوری سياهپوست آمريکا يک نقطه عطف در تاريخ اين کشور است و چه بسا بيش از انتخاب يک زن به اين مقام اهميت دارد بگذريم از اينکه حتی دمکراتها نيز نهايتا يک نامزد مرد، اگرچه سياهپوست و به گفته کارشناسان نه چندان با تجربه را، بر يک زن، اگرچه سفيدپوست و باز هم به گفته کارشناسان پرتجربه، ترجيح دادند. ليکن از آنجا که تاريخ آمريکا با سرکوب و مبارزه سياهپوستان گره خورده است، اين انتخاب معنای ديگری میيابد.
بيستم ژانويه ۲۰۰۹ اوباما که با شعار «ما میتوانيم» وارد مبارزه انتخاباتی شد، به عنوان چهل و چهارمين رييس جمهوری آمريکا دوره چهارساله خود را آغاز خواهد کرد. دمکراتها تا اينجا را توانستند. تنها گذشت زمان نشان خواهد داد آيا آنها خواهند توانست از پس مشکلات داخلی و خارجی برآيند و به توقعاتی که در مبارزه برای کسب قدرت و راه يافتن به کاخ سفيد در همه به وجود آوردهاند، پاسخ گويند يا نه.
و سه نقطه در جهان
واقعيت اين است که اينک دست حزب دمکرات و اوباما با آرايی که وی به دست آورده و با اکثريتی که در نهادهای تصميمگيری آمريکا به آنها تعلق گرفته است، کاملا باز است. در واقع اين پيروزی، بهانههای ناشی از دولت جرج بوش و سياستهای وی را از دست جهان گرفت. اين جهان اما تنها شامل دولتهايی مانند کشورهای اروپايی نمیشود. اين جهان از روشنفکران و رسانهها تا مردم و افکار عمومی اروپا و هم چنين جهان عرب و مهمتر از همه خود آمريکا را در بر میگيرد.
در تمام اين مدت تبليغ شده است اوباما میآيد تا وجهه آمريکا را که توسط دولت جرج بوش تخريب شده ، به وی بازگرداند. مرتب تکرار شده که دمکراتها و اوباما جنگطلب نيستند. اوباما برای گفتگو و شنيدن میآيد. پس وای به زمانی که اين مهدی موعود و اين مسيح منجی که صبر و بردباری و متانت بر پيشانیاش حک شده است، طاقتش طاق شود و برايش هيچ راهی جز مقابله باقی نماند. آنگاه ديگر همه پيشاپيش، حتی پيش از آنکه وی به رياست جمهوری برسد، متقاعد شده بودند که وی برای «تغيير» آمده و اين «تغيير» بدون تصميمگيریهای خطرناک ممکن نيست. بگذريم از اين که اين «تغيير» که در هفتههای اخير در همه جا به گوش میرسيد، هرگز تعريف نشد و از همين رو احتمالا هر کسی از ظن خود يار آن شده است.
کار اروپاييان نيز با آمدن اوباما دشوارتر میشود. او در همين برلين و چندين ماه پيش از پيروزی، از کشورهای اروپايی پول و سرباز بيشتر برای افغانستان و عراق و مبارزه با تروريسم خواست. ظاهرا در اينجا آن نکته معروف «نبين که میگويد، ببين چه میگويد» صادق نيست. آيا اگر همان حرفهای جمهوریخواهان را دمکراتها بگويند و به جای دهان بوش از دهان اوباما در آيد، تأثير ديگری بر شنوندگان و طرفين ذينفع خواهد داشت؟ آينده نشان خواهد داد.
در اينجا اما يادآوری چند رويداد تاريخی برای تلنگر به حافظه تاريخی کسانی که هيجان زده قلم و ميکروفون به دست گرفتند تا در رثای «کسی که میآيد» و ظاهرا «مثل هيچکس نيست» داد سخن بدهند:
در سال ۱۹۶۱ جان اف کندی، رييس جمهوری فقيد آمريکا از حزب دمکرات فرمان حمله به کوبا را صادر کرد و رويداد خونين «خليج خوکها» به نام وی ثبت شد.
جنگ ده ساله ويتنام از ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ با نام پرزيدنت ليندن جانسون از حزب دمکرات گره خورده است. ارثيه منحوس اين جنگ به نيکسون از حزب جمهوریخواه رسيد که فرمان عقبنشينی از ويتنام را صادر نمود و تلاش خود را برای عادی شدن روابط آمريکا با بلوک شرق به ويژه با چين به کار گرفت.
اگر در سال ۱۹۹۰ آمريکا به رياست جمهوری جرج بوش (پدر) از حزب جمهوریخواه با تکيه بر پشتيبانی افکار عمومی و موافقت سازمان ملل و کشورهای جهان، و حتی تأييد اعراب و بیطرفی رژيم جمهوری اسلامی در ايران، به ياری کويت شتافت تا عراق را از آن بيرون براند، در سال ۱۹۹۸ اما اين پرزيدنت بيل کلينتون از حزب دمکرات بود که فرمان پرواز جنگندههای بمبافکن را بر فراز بغداد صادر کرد تا صدام را برای بازرسی سازمان بينالمللی انرژی اتمی به عقبنشينی وا دارد. صدام حسين کوتاه آمد و در واقع اين او بود که حمله به عراق را تا پنج سال بعد در زمان رياست جمهوری جرج بوش (پسر) به تعويق انداخت.
در عين حال، برخی از مفسران اروپايی و هم چنين ذوقزدگان ايرانی فراموش میکنند که حزب دمکرات آمريکا در مقايسه با حتی احزاب محافظهکار اروپايی بسيار محافظهکارتر است و انتخاب اوباما اگرچه برای آمريکا قطعا يک نقطه عطف به شمار میرود، ليکن بعيد است او، حتی اگر بخواهد، بتواند جز بردباری و به دقت گوش کردن به ديگران و سپس سياست خود را بر اساس منافع ملی آمريکا پيش بردن، نقطه عطفی در سياست بينالمللی به وجود آورد. نقطه عطفها نه از وعده و وعيدها يا نيات انسانهای خيرخواه (که تنها يکی از عوامل تصميمگيریها به شمار میروند) بلکه همواره در تلاطمها و تصادمهای اجتماعی، از جمله مثلا در يک انتخابات آزاد، به وجود میآيند.
نکته ديگری که فراموش میشود اين است که در يک دمکراسی، از جمله در دمکراسی آمريکا، نه جمهوریخواهان میتوانند خواست اقليت دمکرات را ناديده بگيرند و نه دمکراتها به هنگام حکومت میتوانند به نيروی اقليت جمهوریخواه بیاعتنايی کنند. اگر چنين میبود، چه بسا امروز جهان چهره ديگری میداشت. به ويژه آنکه هيچ کدام از اين دو نمیتوانند حاميان و لابیهای قدرتمندی را ناديده بگيرند که ميليونها دلار برای به قدرت رسيدن آنها خرج کردهاند.
باراک اوباما و حزبش هيچ چارهای جز حل و فصل مشکلاتی که از دولت قبلی به ارث بردهاند، ندارند. اين حل و فصل هرگز نمیتواند در سياست داخلی و خارجی به تغييراتی بيانجامد که از يک سو مورد پسند اروپاييان باشد و از سوی ديگر به مذاق رژيم جمهوری اسلامی خوش بيايد! و در عين حال مردم و اپوزيسيون و محافل سياسی و اقتصادی آمريکا را هم خشنود سازد! بررسی اين مجموعه و توجه به تناقضاتی که در اين خواستها وجود دارد، خود میتواند ورزش فکری برای کسانی باشد که سادهانديشانه گرفتار موج تبليغات رسانهها و همچنين عوام آمريکا و اروپا شدند که رياست جمهوری يک سياهپوست برايشان منطقا معنای ديگری جز برای ما ايرانيان دارد.
آمريکاييان خوب میدانند شکست سياستهای يک دولت در آمريکا، نه شکست اين يا آن رييس جمهوری و يا حزب، بلکه به معنای شکست آمريکاست. امروز دست اوباما برای هر آنچه جرج بوش و جمهوریخواهان نمیتوانستند و يا نتوانستند، باز است. اوباما نهتنها رنگينپوست و دمکرات است، بلکه بر اساس نظرسنجیها، دو سوم اهالی کشورهای مهم اروپا مانند آلمان، فرانسه، انگليس و ايتاليا و هم چنين بسياری از سياستمدارانشان از او طرفداری میکردند و از پيروزی وی به وجد آمدند. رأی عظيمی که وی در خود آمريکا به دست آورد، در عين حال نشاندهنده مسئوليت بزرگ وی در برابر رأی دهندگان (از جمله جمهوریخواهان) و توقع سنگين جامعه آمريکا از اوست.
اگرچه مطابق نظرسنجیها، مردم آمريکا بيشتر به مسائل اقتصادی توجه داشتند و مسائلی مانند عراق و خاورميانه و ايران برای آنها از درجه اهميت کمتری برخوردار بود، ليکن رييس جمهوری آمريکا به خوبی میداند، حل مسائل داخلی آمريکا بدون تلاش برای حل مشکلات در منطقهای که مردمانش بر روی ذخاير انرژی چمباتمه زدهاند، امری تقريبا ناممکن است. پايين آمدن قيمت نفت، اگر به همين شکل ادامه يابد، کار اوباما را در مهار رژيمهای چموش مانند جمهوری اسلامی آسانتر میکند چرا که اگر بالا رفتن قيمت نفت چنين رژيمهايی را چنان هار میکند که آرزوی تغيير جهان را در سر میپرورانند، به همان نسبت کاهش قيمت نفت گاه آنها را چنان رام میکند که به هر ذلتی حاضرند تن بدهند چه برسد به رابطه با آمريکا که اگرچه بر زبان نمیآورند، ليکن برايش سر و دست میشکنند.
اگر همه، از آمريکا تا اسراييل و جمهوری اسلامی، در سه ماه آينده صبوری به خرج دهند، آنگاه بايد منتظر ماند و ديد آيا رژيم ايران از باراک اوباما به عنوان فرصت استفاده میکند و يا وی خواهد توانست با پشتوانه و محبوبيت بیهمتای داخلی و جهانی، سرانجام کار بوش را به پايان برساند.