۷ روز تا سرماى سخت زمستان، خيابان هاى محله«آريانا» شاهد سكوتى سنگين است. هنوز آفتاب طلوع نكرده عقربه هاى ساعت با يكديگر رقابت مى كنند. نگرانى هاى پدر، برادر و خواهر بسر مى رسد. آريانا صاحب يك عضو جديد مى شود. نوزادى كه در سال هاى بعدى مبدل به يك اسطوره مى شود. درست در بامداد روز بيست و سوم خرداد ۱۳۲۸ خانواده حجازى صاحب پسرى شد كه پدر نامش را«ناصر» نهاد.
سال ها به سرعت سپرى شد. ديگر ناصر آن پسر كوچكى نبود كه بى اجازه پدر و مادر از خانه بيرون برود. آريانا براى زندگى محله مناسبى نبود پس پدر و مادر حق داشتند كمى سختگير باشند اما ناصر به قدرى بزرگ شده بود كه ديگر روزها را به تنهايى در خانه سپرى نكند. او در آريانا دوست هاى زيادى داشت كه معمولاً در زمين خاكى محله دور هم جمع مى شدند تا فوتبال بازى كنند. البته فوتبال ورزش اصلى آنها نبود و بيشتر در جايگاه يك تفريح قرار مى گرفت. بادبادك بازى و تير و كمان دو بازى ديگرى بودند كه معمولاً در كنار مدرسه وقت او و دوستانش را پر مى كرد. ناصر در بچگى پسر بازيگوشى بود. همان طور كه مادرش پيش از مرگ، بارها و بارها خاطرات دوران بچگى اش را تعريف مى كرد. او در سال ۱۳۵۱ و زمانى كه پسرش به شهرت رسيد از اين خاطرات حرف زد. از روزهايى كه ديگر تكرار نمى شود:«ناصر خيلى سر به سرم مى گذاشت تا به اوج عصبانيت مى رسيدم و با آن جثه سنگين آنقدر اين اتاق، آن اتاق دنبالش مى دويدم كه نفسم بند مى آمد. اين كار باعث خنده او مى شد و متقابلاً باعث عصبانيت من. يكى از همين دفعات كه دور حوض دنبال ناصر مى دويدم پايم ليز خورد و افتادم داخل حوض. نمى توانستم داخل آب تكان بخورم، فرياد مى زدم و از او كمك مى خواستم ولى ناصر از ترس فرار كرد و من به سختى از آب درآمدم. يادم هست كه ناصر تا دو روز دور و بر من پيدايش نمى شد!»
و مادر از عادت هاى بچگى او مى گويد. زمانى كه مثل بچه هاى ديگر به هيچ چيز قانع نبود. حتى به يك تكه پنير! مادر مى گويد:«خلاصه اين ناصر از آن پسرها بود. صبح ها سر سفره باوجودى كه به اندازه كافى برايش مثلاً پنير مى گذاشتيم قانع نمى شد و به خواهر و برادرش مى گفت پنيرت را بفروش، مى خرم ۲ ريال! بعد كه آنها قانع مى شدند پنيرشان را مى خورد اما پول نمى داد! مى گفت من كى با شما معامله كردم. آن هم جلوى چشم همه!»
ناصر در اين سال ها شخصيت جديدى پيدا مى كرد. او على رغم وابستگى زياد به خانواده، با گذشت زمان مستقل تر مى شد. اتفاقاتى كه در زندگى اش شكل مى گرفت او را به سمت ديگرى حركت داد. در يكى از اين روزها ناصر كليد مستقل شدن را زد. روز تلخى بود، پدر به برادر بزرگتر ناصر گفت بند و بساط سفر را ببندد بى آنكه در اين سفر او آنها را همراهى كند. ناصر هر قدر به پدر تمنا كرد تا او را با خود به اين سفر ببرند پاسخ منفى بود اما در نهايت و در حالى كه ديگر گريه هايش اثر نمى كرد رو به پدر و برادر كرد و گفت:«عيبى ندارد. مرا با خودتان نبريد ولى مطمئن باشيد تمام دنيا را با پاى خودم مى روم.»
اين يكى از خاطره هاى تلخ زندگى حجازى است كه خود به آن اعتراف مى كند و همين اتفاق باعث شد تا ناصر على رغم اينكه تنها ۹ سال داشت وابستگى هاى خود را كمتر كند. او در كلاس سوم درس مى خواند و به قول خودش جزو شاگرد تنبل ها بود. ناصر بيشتر از درس به دنبال ورزش بود. صبح ها زودتر از زمان مقرر از خانه بيرون مى زد تا در حياط مدرسه با دوستانش فوتبال، بسكتبال يا واليبال بازى كند. ورزش اصلى ناصر اما بسكتبال بود. در همين سال بازيگوشى كار دست او داد و در كلاس سوم رفوزه شد! ولى اين مسأله باعث نشد تا فعاليت هاى ورزشى اش محدود شود. او در كنار ورزش به زور و زحمت توانست دوره ابتدايى را تمام كند و وارد دوره متوسطه شود.
همزمان، پدر ناصر تصميم گرفت تا خانواده خود را به محله جديدى ببرد. آنها در مدتى كوتاه از محله آريانا به اميريه، باكلاس ترين محله تهران قديم رفتند. اين تغيير مكانى باعث شد تا ناصر و خانواده اش به نوعى از جهنم به بهشت بروند. او در اميريه به مدرسه سجاد رفت. از آنجا كه به بسكتبال علاقه فراوانى داشت به عضويت تيم بسكتبال مدرسه درآمد اما نگاهى حرفه يى به اين ورزش نداشت. گرچه به تيم ملى بسكتبال جوانان هم دعوت شد. با اين حال فوتبال را هم كنار نگذاشت. حجازى مى گويد:«من نگاه تفريحى به ورزش داشتم. هرگز فكرش را نمى كردم روزى اسيرش شوم.»
advertisement@gooya.com |
|
اما در آن سال ها اتفاق بزرگى در زندگى او رخ داد. اتفاقى كه او را به سمت فوتبال كشاند. وقتى ناصر براى تماشاى بازى تيم آموزشگاه شان به زمين اكبرآباد رفته بود نمى دانست چه راهى پيش رويش است. او مشغول تماشاى بازى بود كه بناگاه گلر تيم شان مصدوم شد.«حسين دستگاه» مربى تيم در منگنه گير كرده بود چون گلر ذخيره يى وجود نداشت به همين خاطر با ديدن ناصر خوش قد و قامت از او خواست درون دروازه بايستد. پسر جوان ترجيح مى داد خارج از زمين بنشيند اما در داخل ميدان خرابكارى نكند ولى با اصرارهاى مربى مجبور شد دستكش به دست كند. اتفاقاً در آن بازى ناصر ستاره ميدان شد تا سرمربى تيم از او بخواهد در ديدار دوستانه تيم مقابل منتخب گرگان راهى اين شهر شود. حجازى قبول كرد و مقابل گرگانى ها بازى كرد كه آن زمان مهدى مناجاتى، غلام وفاخواه و.. را در تركيب داشت. او در آن بازى هم ستاره بود تا چند ماه بعد و با درخشش دوباره در بازيهاى آموزشگاه ها به تيم نادر (كه آن زمان در ليگ دسته دوم بود) برود. البته درخشش ناصر در فينال بازى آموزشگاه ها مقابل كاروان باعث شد تا مربيان نادر از او بخواهند به اين تيم بپيوندد.
حجازى روزهاى موفقى با نادر پشت سر گذاشت و با اين تيم نايب قهرمان ليگ دسته دوم شد. اگر آنها در بازى فينال به آرارات نمى باختند او مى توانست اولين افتخار فوتبالى اش را جشن بگيرد. اما نادرى ها در فينال و در دو بازى جلوى چشمان رايكوف سرمربى وقت تيم ملى جوانان باختند تا قهرمانى را از دست بدهند. بازيهاى ليگ تمام شد، رايكوف در روزنامه هاى ورزشى گفت متولدان ۱۳۲۸ به پايين مى توانند در تست تيم ملى شركت كنند. به محض شنيدن اين خبر حجازى ساكش را برداشت و به اردوى تيم ملى رفت. در مسير به ياد نوشته كيهان ورزشى مى افتاد كه در تيتر خود آورده بود:«حجازى به زودى پيراهن شماره يك تيم ملى را بر تن مى كند.» و اين به او دلگرمى بيشترى مى داد.
ناصر جوان و لاغر اندام در تست ها عالى نشان داد. رايكوف به او گفت:«فردا هم به تمرين بيا.» ولى نصيرى كمك رايكوف حجازى را به گوشه يى كشيد و گفت:«نه شرايط سنى تو به اين تيم نمى خورد، بهتر است نيايى.»
ناصر ناراحت شد و ديگر نرفت. ماجرا اما به اينجا ختم نشد. رايكوف يكى ديگر از بازيهاى تيم نادر را از نزديك ديد. حجازى باز هم ستاره زمين بود. رايكوف در پايان بازى به رختكن نادر رفت و يك بار ديگر از ناصر خواست تا در تمرينات تيم ملى جوانان شركت كند. حالا فصل جديدى در زندگى فوتبالى ناصر حجازى ورق خورده بود. او ۱۷ سال بيشتر نداشت.
با اطلاعاتى از آرشيو مجله آواى ساوه
ادامه دارد