زمانه ي عجيبي است. انسان گاه چيزهايي مي بيند و مي شنود که سخت شگفت انگيز است. در حال نوشتن مقاله اي بودم با عنوان "علل شکست مارکسيسم در ايران" و بر سر کلمه ي "شکست" با خودم جدال داشتم که چندان مفهوم ِ مورد نظر مرا القا نمي کرد. تيتر ِ "چرا مارکسيسم نتوانست و نمي تواند در ايران پيروز شود" را هم مناسب نمي ديدم چون حکمي قطعي بود و من در صدد صدور حکم نبودم.
در همين حال خبر رسيد که مدير روابط عمومي دادسراي عمومي و انقلاب، به آقاي مزروعي جواب تندي داده و در آخر جوابيه اش نوشته: "ظاهرا آقاي مزروعي نگران مطالبي است که فرزندشان از آن مطلع هستند، به همين جهت، تلاش زيادي دارند تا ايشان در بازداشت نمانند، با اين اميد که فرصتي براي تخليه اطلاعاتي که نزد فرزند ايشان است وجود نداشته باشد. لازم مي دانم به اطلاع آقاي مزروعي برسانم، فرزند ايشان تاکنون اقارير بسيار مهم و تکان دهنده اي در خصوص فعاليت سايت هاي مذکور داشتند که نقش افراد را در هدايت جنگ رواني کاملا مشخص و هويدا مي نمايد. بنابر اين به نظر مي رسد، ديگر کار از کار گذشته است و تلاش آقاي مزروعي براي جلوگيري از انتشار اين اطلاعات نوشداروي بعد از مرگ سهراب است".
خواندن اين نوشته مو به تن انسان راست مي کند. حنيف ِ جوان را در حال تخليه ي اطلاعات که تصور مي کنم، خشم و عصبانيت بر من چيره مي شود. خشم از اين که آقاي مزروعي ِ پدر هنوز مي خواهد با پيش کشيدن مفاد قانون و بند و تبصره، با يک مشت شکنجه گر رو به رو شود که کارشان نه فقط تخليه اطلاعات، بلکه تزريق اطلاعات به اسير بخت برگشته است. با چنين موجوداتي سخن از قانون گفتن و به مواد قانوني استناد کردن ساده لوحي محض است. در تندي نامتعارف جوابيه ي مدير روابط عمومي همين بس که متخصصان شکنجه و جنگ رواني کيهان، جملات متن را تصحيح و تعديل کردند و به جاي "تخليه ي اطلاعاتي"، عبارت کم درد تر ِ "استخراج اطلاعات" را به کار بردند؛ آخر همين يکي دو روز پيش بود که حضرت آيت الله هاشمي رفسنجاني در بازديد از موزه ي عبرت فرمودند تخليه هاي اين شکلي کار خوبي نيست و دشمن مي تراشد، و اصولا چه نيازي هست به تظاهر و تفاخر به "تخليه ي اطلاعاتي" وقتي مي توان آن را با "استخراج اطلاعات" فرموله کرد؟
بلافاصله دست به قلم شدم تا اين ظلم آشکار را در قالب طنز بريزم و پليدي واقعه را نشان دهم، ديدم قلم در زير دستم مي گريد. ديدم طنزم سوگ نامه شده است. ديدم نشاني از اميد به آينده در آن نيست و هر چه هست ياس است و سرخوردگي.
در انديشه ي جنبه هاي مثبت و منفي چنين طنزي بودم که به ناگهان "هخا" آمد! گروهان ِ چند صد نفره ي هخا، ميدان انقلاب و اطراف پارک ملت را با کف و سوت و مبارک باشه و شيريني و گل به آشوب کشيد! سايت "بازتاب" خيلي جدي گزارش داد عده اي در مقابل دانشگاه اروميه، عده اي در مقابل دانشگاه اصفهان، و عده اي ديگر در مقابل دانشگاه ارم شيراز صف آرائي کرده اند. ديروز به هر جا سر زدم صحبت از هخا بود! نمي خواهم مانند بهنود او را خل مشنگ بنامم، و اتفاقا بايد آقايان اپوزيسيون، اين پديده را بررسي کنند ببينند چه علتي هست که همين چند صد نفر مردم، به فرمان ايشان در تهران و شهرستان ها به جنب و جوش مي آيند و حرکتي از خود نشان مي دهند اما در مقابل، فراخوان ِ چند نويسنده ي مشهور و رجل سياسي نامدار و اپوزيسيون جدي و زجر کشيده و زندان ديده بي پاسخ مي ماند؟
در کشاکش انقلاب هخا و بگير و ببند جوانان روزنامه نگار بودم که به ناگاه مطلبي به چشمم خورد از خانم شهرنوش پارسي پور. يکي از وب لاگ نويسان در باره ي مطلب خانم پارسي پور نوشته بود: تا نيم ساعت بعد از خواندنش به صندلي ميخ کوب شده بودم...!
کهن دياراي خانم فرح پهلوي را قبلا با علاقه ي بسيار مطالعه کرده بودم و چند نقد هم در باره ي آن خوانده بودم. اطلاعات عرضه شده در اين کتاب 430 صفحه اي هر چند ارزشمند بود ولي کافي نبود. خانم فرح پهلوي مي توانستند بسياري از نقاط تاريک و پنهان زندگي دربار را در اين کتاب روشن کنند که به دلايلي که خود بهتر مي دانند نکردند. اين کتاب به مراتب خواندني تر از "پاسخ به تاريخ" شاه بود ولي اهميت "خاطرات علم" را نداشت. "کهن ديارا" بيشتر به درد خوانندگاني مي خورَد که مي خواهند با نحوه ي زندگي خانواده ي پهلوي در دوران پيش و پس از انقلاب آشنا شوند و عکس هايي را که براي اولين بار منتشر مي شود ببينند و کمتر ارزش تاريخي و سياسي دارد.
خواندن نظر منتقدان سياسي در باره ي اين کتاب هر چند جالب بود اما برايم جالب تر بود بدانم يک بانوي نويسنده، - که خود به مدت 5 سال در زندان هاي جمهوري اسلامي زجرهاي بسيار تحمل کرده و خاطراتش را در 518 صفحه منتشر نموده -، چگونه با خاطرات يک ملکه رو به رو مي شود و آن را تجزيه و تحليل مي کند. بعد از خواندن مقاله ي خانم شهرنوش، من هم مانند دوست وب لاگ نويس مان بر صندلي ميخکوب شدم.
برخلاف تصور نويسنده نه قاه قاه خنديدم، و نه خنده ام به گريه مبدل شد، فقط ميخکوب شدم چون تاکنون نديده بودم کسي به اين صراحت و روشني، عامل اصلي سقوط سلسله ي پهلوي را با قاطعيت ِ صد در صد در چند جمله مشخص کند. اين کار حتي از قوي ترين کارشناسان سياسي داخلي و خارجي هم بر نمي آمد ولي خانم پارسي پور ظاهرا توانسته اند پوسته هاي زائدي را که به دور حقيقت انقلاب پيچيده شده بشکنند و واقعيت را بعد از بيست و پنج سال جست و جو کشف کنند:
"بدون شک عامل اصلي سقوط سلسله پهلوي همين جا به جايي مفهوم روسپي گري زنانه به جاي روسپي گري مردانه بوده. اکنون همه با هم مي نالند که زنان روسپي شده اند. باور کنيد چنين چيزي نيست. زنان دارند حق تاريخي خود را براي گزينش زوج به ميل خود به دست مي آورند. با اين و آن همخوابه مي شوند تا فرد دلخواه را پيدا کنند. يعني همان کاري که مرد روسپي مي کند. اما شگفت اين که همه اينها با سرنوشت سلسله پهلوي گره خورد و حالا وضع به جايي رسيده است که جمهوري اسلامي از نمايش عکس هاي افراد سلسله پهلوي، به ويژه شهبانو فرح وحشت دارد".
advertisement@gooya.com |
|
در ابتدا عرض کردم که زمانه ي عجيبي است. انسان بايد انتظار هر چيزي را در فضاي سياسي فعلي داشته باشد. اينها عوارضي است که گاه در نقطه اي از بدن بيمار خود را نشان مي دهد. نمي دانم شايد در اثر شوريدگي - افسردگي باشد؛ شايد هم در اثر خلاقيت هاي ذهني.
به هر حال ما مردم ايران اين پيکره را مي سازيم. پيکره اي که سخت بيمار است و عوارض بيماري هر لحظه در نقطه اي از بدن خود را نشان مي دهد. روشنفکران ما، مبارزان سياسي ما، اپوزيسيون داخل حکومت ما، هنرمندان ما، نويسندگان ما، آن جوان نحيفي که عشق را برتر از آزادي مي داند و اکنون در اسارت به صورت آويخته در حال تخليه ي اطلاعات است، مردم کوچه و بازار، قصاب، بقال، ميوه فروش، تا کارگران کوره هاي آجرپزي، تا آن جواني که روز روشن در ميدان ولي عصر بر روي خود نفت مي ريزد و خود را به آتش مي کشد، تا قاتلان پاکدشت، همگي عضوي از اين پيکره ي بيماريم. فساد و بيماري هر عضو، بر قسمت هاي ديگر بدن تاثير مي گذارد.
بر ماست که با عمل موثر و آگاهانه و نه شعارهاي پوچ و عوام فريبانه، با باز کردن چشم و ديدن جامعه در کل، و نه مجموعه اي از نويسندگان و روشنفکران فرهيخته، به درمان اين بيماري ها بپردازيم. باور کنيم "هخا" هست، باور کنيم قاتل پاکدشت هست، باور کنيم اپوزيسيوني هست که از پاي ميز پال تاک جدا نمي شود و ايران و جهان برايش فقط در پاي کامپيوتر و جمع هاي دوستانه وجود دارد، باور کنيم نويسنده اي هست که بر سر انتخاب يک تيتر، ساعت ها وقت صرف مي کند تا دقيق باشد و اين دقت بيش از حد در جزء، باعث فراموش کردن ِ کل مي شود، باور کنيم نويسنده اي هست که علت انقلاب مردم را جا به جايي روسپي هاي زن و مرد مي داند... قدم اول براي ما به عنوان انديشمندان و روشنفکران اين جامعه، نه حل مسائل و مشکلات و رفرم و انقلاب، که باور کردن و ريشه شناسي ِ همين پديده هاي شگفت است!
رابطه همجنس بازان با انقلاب اسلامی
من که تا نيم ساعت بعد از خواندنش به صندلی ميخکوب شده بودم
یادداشتهای فرهنگ
September 28, 2004 11:21 PM
رابطه همجنس بازان با انقلاب اسلامی
من که تا نيم ساعت بعد از خواندنش به صندلی ميخکوب شده بودم
یادداشتهای فرهنگ
September 28, 2004 11:23 PM
رابطه همجنس بازان با انقلاب اسلامی
من که تا نيم ساعت بعد از خواندنش به صندلی ميخکوب شده بودم
یادداشتهای فرهنگ
September 29, 2004 01:39 AM