سه شنبه 1 فروردین 1385

ویران کردن خانه سیاست برای بالا بردن خانه ادبیات، گفت و گو با عطاءالله مهاجرانی، سهام الدين بورقاني، پارسی خوان

عطاءالله مهاجرانی
وقتی در وزارت ارشاد بودم گاه این پرسش مطرح می شد که چرا ادبیات داستانی رمان و شعر ما جهانی نمی شود. در این یکی دو سال اخیر به این مساله بیشتر فکر کرده ام پاسخش آسان است. ادبیات ما جهانی نمی شود برای این که جهانی نیست! فاصله ما با ادبیات جهانی مثل فاصله تپه ماهورهای خودمان است با البرز، تپه ها هر چند زیبا و دل انگیزند اما البرز چیز دیگری است. داستایفسکی یا کافکا یا مارکز ما کیست؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

[به نقل از "پارسی خوان"، وبلاگ سهام الدين بورقاني]

"صبر کردن بر پیشامدها" اخلاق پیامبران است. صبر بر حوادث و رویدادها و گاه ناروایی ها و بی رسمی ها البته کاری است بزرگ و از عهده هر کس برنیاید. سید عطاءالله مهاجرانی از اعقاب پیامبران است و طبیعی است که از او انتظار داشته باشیم به اخلاق نیاکانش تاسی جوید. او قریب دو سال است که بعد از حوادثی که بر او رفت، تهران را ترک کرده و لندن را جای زندگی خود قرار داده است. صاحب وبلاگ است اما کم می نویسد و کمتر مصاحبه می کند. زمانی که تقاضای مصاحبه را برای ایشان email کردم به رغم انتظارم با روی گشاده پذیرفت. سوالهایم را برایشان فرستادم و بلافاصله پاسخ آن را دریافت کردم. خواستم مصاحبه را به رفت و برگشت بیشتر سوال و جواب ها تبدیل کنم اما دیدم از اصالت خارج می شود. گرچه دکتر مهاجرانی خلاصه به پرسش هایم پاسخ داده است اما به نظرم پرمغز است، به ویژه آنجا که اشاره کرده خانه سیاست را فرو ریخته تا خانه ادبیات را بالا ببرد.

***

حوادث و رویدادهای 8 سال گذشته به طور خاص و مسائل بعد از انقلاب تا چه میزان در داستان ها و رمان های شما نقش دارند؟

به گمانم به دشواری میتوان گفت که درجه تاثیر و تاثر رخدادهای سیاسی-اجتماعی در نوشته های هر نویسنده تا چه حد و کمیتی است.نویسنده به ناگزیر،بازآفرین دورانی است که در آن زندگی می کند.داستان بازآفرینی زندگی و کاوش در هویت ماست.بدیهی است که نویسنده عرصه ای حیرت انگیز در اختیار دارد تا در این وادی قدم و قلم بزند .کامو گفته است.اگر انسان فقط یک روز زندگی کرده باشد ،میتواند سالها از آن روز سخن بگوید.نوشته های من هم بی شک همگی نشانه روزگار خودمان را دارد.البته هر نوشته ای به تناسب موضوع و نیز زبان می تواند از دیگری متفاوت باشد.از سوی دیگر گاه مضمونی انتخاب می شود که متعلق به زمانه خاصی نیست. مثل تقابل و چگونگی تعامل "قدرت" با "روح کاوشگر انسان" اما به هر حال به چنین پرسش کلی و جهانی ما در موقعیت خودمان به آن پاسخ می گوییم.از این رو برخی خوانندگان بهشت خاکستری از من می پرسیدند: آیا منظورم از فلان شخصیت داستان فلان کس نیست؟

این رویکرد بسیار طبیعی است.از این رونویسنده به کاوش در هویت خود نیز می پردازد.مثل دو آینه رویارو.نویسنده و جامعه.که هر کذام بر دیگری روشنی و یا تاریکی می افکند.و در این میان داستان آفریده می شود.از سوی دیگر نویسنده در باره آن چه که میداند می نویسد.نوشته او تجربه زیسته اوست.به عنوان نمونه داستانهایی با مضمون و مقوله دریا را کنراد می تواند با آن دقت های ویژه بنویسد.

یک مثال روشنتر ،وقتی کتاب "بازمانده روز"نوشته ایشی گورو را می خوانید.از زبان کتاب حیرت می کنید که چگونه یک نویسنده ژاپنی توانسته این زبان رسمی انگلیسی پر از تشریفات اختناق آمیز را به کار ببرد؟پاسخ آسان است!ایشی گورو سالها در کاخ باکینگهام کار کرده است.در واقع او نسبت به موضوع و زبان نگارش تجربه زیسته دارد.

معروف است که بر روی میز وزارت شما بیش از آنکه کارتایل و پرونده دیده شود کتاب بوده که روی هم قرار داشته است. نگاه شما به انتشار ادبیات در کشور به ویژه رمان و داستان چیست، تا چه میزان به ممیزی باور داشتید و اصولا چه تعریفی از ممیزی دارید؟ علی القاعده باید میان سانسور و ممیزی فرق قائل شد. به عنوان مثال قالب کشورهای دنیا اجازه نمی دهند برخی مسائل به کتب کودکان راه یابد و این مطالب را ممیزی می کنند.

زندگی بدون ادبیات ممکن نیست.اگر هم کسانی گمان کنند که می توان بدون ادبیات زندگی کرد باید پرسید،چه تعریفی از زندگی دارند؟در تعریفی که من از ادبیات دارم متون مقدس را هم در زمره ادبیات قرار می دهم.قران مجید و کتاب مقدس مهمترین و تاثیر گذارترین کتاب های ادبیات جهان هستند.مثل مهابهاراتا و اپانیشادها.چرا در متون مقدس زبان داستان و شعر انتخاب شده است؟ می توان زیبا ترین داستان های کوتاه جهان را در قرآن مجید خواند.با ریزه کاری های زبان قرآن ونیزلطافت شگفت مزامیر را در کتاب مقدس .

می توان سانسور یا ممیزی را در چهار حوزه بررسی کرذ:

الف:از زاویه دید ایدئولوژی

چنان که در شوروی سابق نزدیک به سه دهه نشر قرآن و کتاب مقدس ممنوع بود.

ب:از زاویه دید نظام حاکم، که معمولا با استفاده از مفاهیم پر کشش و تاویل پذیرانتشار برخی کتاب ها را منع می کنند

ج:از زاویه فرهنگ عامه ،گاه فضای اجتماعی به گونه ای است که انتشار برخی کتاب ها را ممتنع می نماید

د:از زاویه دید نویسنده و مصلحت اندیشی های او. چنان که مدتی پیش یک نویسنده مصری-قمنی- که از سوی گروه های افراطی تهدید شده بود اعلام کرد که دیگر کتابی نمی نویسد و از آن چه هم نوشته بود ابراز ندامت کرد!

گاهی هر سه مورد اول و دوم و سوم با هم عمل می کنند و لزوما نویسنده در خلوت خود احساس آرامش و امنیت نمی کند.

اما این فضای سیاه ممکن است اسباب آفرینش رمانی مثل "مرشد و مارگریتا"ی میخاییل بولگاکف شود.این رمان محصول سیاهترین دهه سده بیستم در شوروی است.نویسنده هم جوانمرگ شد.آخرین تقریر رمان را بولگاکف چند هفته پیش از مرگش-1940-برای زنش خواند و او نوشت.در شرایطی که کمترین احتمال انتشار رمان مطرح نبود.بولگاکف به زنش می گفت یک روزی خواهد آمد که این رمان منشر می شود!در سال 1966 مجله مسکوا بخش اول رمان را منتشر کرد .ظرف چند ساعت 150هزار نسخه از رمان به فروش رسید.منظورم این است که ادبیات حقیقی در برابر هر گونه ممیزی مقاوم است و باقی می ماند.کف قدرت و هیاهوهای غوغا سالارانه فرو مینشیند و ادبیات مثل آب بر جای می ماند.به تعبیر درخشان قرآن:فاما الزبد فیذهب جفائا و اما ما ینفع للناس فیمکث فی الارض

از این توضیح مرادم این نیست که میتوان هر متنی را با هر واژگانی منتشر کرد. همین هفته ها ما شاهد تظاهرات و اعتراض گسترده مسلمانان جهان نسبت به انتشار کاریکاتور های مربوط به پیامبر اسلام بودیم. این خود نشانه مهمی است که نویسنده و هنرمند نمی تواند و شایسته نیست که به باورهای مقدس دیگران اهانت کند. چنان که خود من هم در کتاب "نقد توطئه آیات شیطانی "که چاپ 25 آن به تازگی منتشر شده است چگونگی مواجه نویسنده با "امر مقدس" را بررسی کرده ام.در مورد کودکان هم که اشاره کردید نکته درستی است.از این رو در بسیاری کشورها فیلم ها یا ادبیات کودکان راه و رسم مخصوص به خود را دارد.

در رمان بهشت خاکستری خیلی صریح و تیز چاقوی جراحی را بدست گرفتید. اما در رمان های بعدی تان از این روش دوری جستید. می توانید دلایل آن را توضیح دهید. آیا ناشی از نزدیکی حوادثی بود که با آنها برخورد داشتید؟

مهمترین دلیلش این است که نویسنده نباید خود را تکرار کند.علاوه بر آن هر نوشته ای محصول شرایط ویژه ای است که ممکن است با اثر قبلی به کلی متفاوت باشد.در ضمن بهشت خاکستری اولین رمان من هست.که نشانه اشکال و ایراد نخستین کاررا بر چهره دارد که از جمله آن همین صراحتی است که به آن اشاره کردید..

می توانم بگویم که بهشت خاکستری برای من به مثابه تخته پرشی بود.از دنیای سیاست و حکومت به ادبیات.شاید بخشی از این صراحت هم وابسته به این خانه تکانی روحی و یا بهتر بگویم ویران کردن خانه ای برای ساختن خانه ای تازه است.همان تعبیر میلان کوندرا در باره نسبت میان زندگی و ادبیات. ممکن است رمان جدیدم به نام "باغ فردوس" که برای اجازه نشر به ارشاد ارسال شده ،شما را راضی کند!

چرا یکباره به خارج رفتید؟ کلیاتی می دانیم اما مایلیم یکبار از زبان خود شما بشنویم. هم اکنون در خارج چه می کنید؟ رازی هستید؟ آیا هنوز ریشه در آب دارید؟

من یک باره به خارج نیامدم! در طی سال های گذشته بار ها به خارج سفر کرده بودم. مجلس اول که تمام شد. در سال 1363 قرار بود به عنوان رایزن فرهنگی به لندن بیایم. که میسر نشد و یک سالی به پاکستان رفتم. اما همیشه در ذهنم بود که برای مدتی به غرب بیایم.هم غرب را بهتر بشناسم و هم فرصتی باشد برای شناخت بهتر شرق. لندن از این بعد یک شهر استثنایی است.البته راضی نیستم! ایران هم که بودم راضی نبودم. نارضایتی اینجا لون دیگری دارد.تلاش طاقت فرسایی می طلبد که تو در اینجا از حاشیه به متن بیایی.البته اگر آمدی آن وقت یک نویسنده جهانی هستی امری که به نظرم در افق محال نیست.تجربه های زیسته من به عنوان یک داستان نویس تجربیاتی بسیار بسیار پر قیمت و استثنایی است که قدر آن را خوب می دانم.

در لندن هیچگاه دچار احساس غربت نشده ام. در این میان خانواده ام به ویژه خانم کدیور نقش درجه اول دارند.گفتم زندگی جدیدی است .از این رو گمان می کنم هیچگاه رمانی با مایه و مضمون مهاجرت و دلتنگی های مشهورش نتوانم بنویسم.در لندن در خانه خودم رندگی می کنم.پر از سرو و رز وهمسایگانی بی اندازه پر مهر .آهسته بگویم .در تهران خودمان این اندازه با همسایه ها آشنا نبودم.

ریشه ما به عنوان شرقی مسلمان همیشه در آب است.با دقت در این بیت درخشان اقبال:

این وطن مصر و عراق و شام نیست

این وطن جایی است کو را نام نیست.

گاهی ممکن است در وطن خود آدم ریشه اش در تیزاب باشد و در سرزمینی دیگر در آب.همان حسرت سعدی برای دزختان،که کاش می توانستند کوچ کنند،تا:

نه جور اره بدیدی و نی جفای تبر

علی القاعده در مدتی که در لندن استقرار دارید اشراف بیشتری بر ادبیات خارج کشور (رمان، شعر، نقد ادبی و ...) یافته اید و نیز مراوده نزدیک تر با اهالی ادبیات، مایلم نگاه شما را درباره ادبیات خارج کشور بدانم. به ویژه از نشست خود با ابراهیم گلستان بیشتر برای ما بگویید.

قبلا اشاره کردم.که در اینجا کار اصلی ام داستان است.از آن جا که دیر وارد این وادی شده ام می دانم که باید تلاش مضاعفی داشته باشم. خدا را شکر شرایط هم وفق مراد است.با نویسندگان مشهوری آشنا شده ام گاه یک گفتگوی کوتاه مثل یک نشانه مثل درخت سدر راه را به من نشان می دهد.از جمله آشنایی با ابراهیم گلستان که قدرش نا شناخته است.اصلا خودش داستان است.یک سوژه بی نظیر برای یک رمان.شاید روزی نویسنده ای چنین رمانی را بنویسد.او می تواند از بعد درخشندگی زبان،نویسنده ای مثال زدنی است.

آیا تصور می کنید در خارج از ایران می توانید نویسنده موفقی باشید؟ از یاد نبرده ایم که نویسندگان بزرگ بعد از رفتن به خارج گویی ریشه شان را از آب بیرون نهادند و برگ و بار دلچسبی ندادند.مانند یدالله رویایی، ابراهیم گلستان، نادر نادرپور، غلامحسین ساعدی، حتی به نوعی محققانی نظیر مرحوم شاهرخ مسکوب و داریوش آشوری.


من زندگی در خارج از کشور را در یک افق بلند مدت نمی بینم.فرصت تازه ای است برای آموختن.یک زندگی جدید است.در مورد اسامی که ذکر کردید داوری نمی کنم امابسیاری از نویسندگانی را می شناسیم که مهاجرت فرصت شکوفایی جهانی به آن ها داده است.هجرت میلان کوندرا به پاریس،نایپل از ترینیداد به انگلیس.ایشی گورو از ژاپن به انگلستان.در مورد غلامحسین ساعدی میتوانم بگویم او هم مثل بهرام صادقی نویسنده صاحب سبک ما که چوانمرگ شد ، دست تطاول به خود گشوده بود اگر ایران هم می ماند بعید بود که آن انسان دردمندی که تبدیل به توفانی از گدازه آتشفشان شده بود می توانست فرصت بیشتری از زندگی بگیرد.او هم قرینه دیگری شد بر جوانمرگی در ادبیات ما که سه ده پیش گلشیری از آن سخن گفت.

از سوی دیگر ما در خارج از کشور با نویسندگانی آشناییم. که به خوبی در هجرت بالیده اند و آثار در خور توجهی آفریده اند.شما همین تکه منتشر شده ازرمان" تماما مخصوص" معروفی" در باره زندگی" را بخوانید.یک نویسنده کافی است که همین تکه یکه را نوشته باشد.

همه چیز یه خود انسان باز می گردد.که چه قدر از این فرصت تاریخی مهاجرت استفاده کند.البته می شود مثل گاو مولوی هم بود که:

گاو در بغداد آید ناگهان

بگذرد از این سران تا آن سران

زان همه عیش و خوشی ها و مزه

او نبیند غیر قشر خربزه

برای من لندن یک شهر کامل است. سرشار از فرصت های استثنایی برای آموختن.شهری که انگار همه دنیا در آن خلاصه شده است. رانندگان تاکسی اش سر جمع به بیش از صد زبان سخن می گویند.هر کتابی خواستی در کمترین زمان ممکن به دستت می رسد.مهمتر از همه شهری مثل بهشت بی آزار.همان که گفت :بهشت آن جاست کازاری نباشد.

این تنوع غریب در زندگی پرندگان هم مشاهده می شود.سحر صدای پرندگان مثل آبشاری نرم وتراش خورده توی گوش ات فرو می ریزد. پرندگانی که هراسی ندارند. اگر لای پنجره را باز بگذاری تا توی اتاق می آیند.خانم دکتر کدیور داشت چند نهال سرو را در باغجه جلوی خانه مان جا به جا می کرد .قناری تا کنار دستش آمده بود.برق آفتاب روی طوق طلایی زیر گردن قناری افتاده بود.آرام و پر طمانینه نگاه می کرد.من هیچگاه قناری را از این فاصله ندیده بودم.این ها نمونه های کوچکی است از موقعیت تازه.برای من که کار اصلی ام نوشتن داستان است.به گمانم مهاجرت و زندگی در لندن برای مقطعی از عمر گذران، یک بخت خوش است.همان که حافظ گفت: شاید که چو وا بینی خیر تو در این باشد.

از زمانی که کار تحقیق و پژوهش را در خارج آغاز کردید چه میزان آثار نویسندگان داخلی را می خوانید؟ و چه میزان نویسندگان خارج را؟چه ارزیابی از هر دو گروه دارید؟

در این دوره کار اصلی مطالعاتی من خواندن با دقت و درست متون درجه اول ادبیات داستانی به زبان انگلیسی و گاه مقایسه آن با ترجمه های البته معروف فارسی است و نوشتن،سال ها پیش مسئول محترمی به من پیشنهاد کرد رمانی در باره امام خمینی بنویسم. اکنون در باره رمانی در باره انقلاب می اندیشم.امیدوارم نویسندگانی که صلاحیت شان بسی بیشتر از من است. رمان انقلاب را بنویسند. هر چند خوشبختانه در عرصه ادبیات-برخلاف سیاست- جا برای هیچ کس تنگ نیست..می توانم بگویم که جز اطلاعات محدود و اجمالی در باره نویسندگان ایرانی چیز شایسته ذکری نمی دانم غیر از این که کوشیده ام با نویسندگان ایرانی مهاجر بیشتر آشنا شوم. چنان که اشاره کردم کار های با ارزشی از آن ها را خوانده ام.اما با صراحت عرض می کنم که ما با ادبیات جهانی ؛فاصله زیادی داریم.حتا با ادبیات داستانی افریقا که امروزه چند برنده جایزه نوبل در میان آن هاست.و آن هایی که نوبل هم نگرفته اند مثل طیب صالح که در سال 1966 رمان جهانی شگفت انگیز "موسم الهجره الی الشمال " را نوشته است. ما در ادبیات داستانی خودمان با احترام بسیار به همه نویسندگان عزیز هموطن کتابی قابل مقایسه با کتاب طیب صالح و یا" بچه های محله ما" نوشته نجیب محفوظ نداریم.روزگاری بیهقی گفته است :هیج کتابی نیست که به یک بار خواندن نیارزد." اما در روزگار ما چنین فرصتی در اختیار نیست. از این رو تلاش من بر این است که بتوانم با آثار نویسندگان اثر گذار آشنا شوم.آثار نویسندگان ایرانی بیشتر از بعد "زبان"برایم اهمیت دارد.وقتی در وزارت ارشاد بودم گاه این پرسش مطرح می شد که چرا ادبیات داستانی رمان و شعر ما جهانی نمی شود.در این یکی دو سال اخیر به این مساله بیشتر فکر کرده ام پاسخش آسان است. ادبیات ما جهانی نمی شود برای این که جهانی نیست!فاصله ما با ادبیات جهانی مثل فاصله تپه ماهور های خودمان است با البرز،تپه ها هر چند زیبا و دل انگیزند اما البرز چیز دیگری است.داستایفسکی یا کافکا یا مارکز ما کیست؟ البته تازگی دیدم که نویسنده محترمی گفته است :می خواهد بهترین رمان دنیا را بنویسد.به امید آن روز.

اهل فضل و ادیبان ایران کارهای بزرگی درباره مفاخر ایران به انجام رسانده اند. مثلا مرحوم زرین کوب در معرفی حافظ، مولوی، نظامی و ... سنگ تمام نهاده است. اما درباره ناصر خسرو کار جدی نشده است. اکنون که شما با موسسه اسماعیله در ارتباط هستید تصور نمی کنید جای آن باشد کتابی تحقیقی درباره ناصر خسرو به قلم شما نگاشته شود؟ به ویژه آنکه منبع دست اولی علی القاعده باید در اختیار شما باشد.

بیش از ناصر خسرو به فردوسی و خیام فکر می کنم.در مورد فردوسی یک گام کوچک هم بر داشته ام.کتاب "حماسه فردوسی" در مورد خیام هم همچنان کشش غریبی دارم.هنوز ناصر خسرو چنان که باید مرا نگرفته است.! در حالی که به شدت اسیر فردوسی و خیام و نظامی ام.در مورد مرکز مطالعات اسماعیلیه من یک قرارداد پژوهشی با آنان دارم. که کارم در آستانه تحویل است.

چرا انسان به ادبیات نیاز دارد؟ چرا این نیاز درسطح مسوولان کشور ایران دیده نمی شود؟چرا اهالی ادبیات دررده مسوولان حکومتی ایران اینقدر قلیل اند؟ و بیگانگی ایشان با ادبیات اینقدر طولانی و عمیق؟

به گمانم حقیقت و زیبایی در نقطه ای به هم می رسند.در هنر. در موسیقی و نقاشی و شعر و داستان.مگر انسان می تواند بدون جستجوگری حقیقت و زیبایی به زندگی اش معنی بدهد؟ادبیات به زندگی ما معنی می دهد.به همین دلیل در همه جای جهان به کتابفروشی که می روید می بینید که رمان قلب کتابفروشی است.جامعه بی ادبیات مثل انسان بدون قلب می ماند.در کشور ما به دلیل تنومند شدن و تغلیظ سیاست توجه به ادبیات کمتر شده است.مدتی پیش برنامه صندلی داغ را می دیدم. مرحوم منوچهر نوذری مجری بود. از مسئولی خواست که بیتی از سعدی بخواند. خواند:

توانا بود هر که دانا بود

گفت پس بیتی از فردوسی بخوان.نمی دانست.از مولوی؟ نمی دانست...

آیا تلاش و کوششی برای ورود به ادبیات جهان انجام خواهید داد؟ یعنی داستان نویسی به زبان انگلیسی؟

تلاش خودم را می کنم.گر چه مثل کندن کوه قاف است با ناخن.موقعی می شود به زبان انگلیسی داستان نوشت. که بتوان با همین زبان اندیشید.نا امید نیستم.تلاش من در درجه اول این است که به زبان فارسی بنویسم.درست بنویسم!

می دانم شما بر زبان عربی تسلط دارید. زبان انگلیسی شما چطور است؟ خوب می خوانید؟ خوب می نویسید؟ خوب صحبت می کنید؟

واقعیت این است که من نه تنها به زبان عربی تسلط ندارم. بلکه به فارسی هم تسلط لازم را ندارم.این کار شب و روز من است که بتوانم آشنایی ام با زبان عربی و انگلیس را کامل کنم.تسلط بر یک زبان کار یک عمر است.البته از بخت شکر دارم و از روزگار هم که خواندن داستان به زبان انگلیسی و عربی برایم دیگر دشوار نیست.و حس لذت بردن از متن اصلی را پیدا کرده ام.. گر چه پیچیدگی های داستان گاه ساعت ها ذهنم را مشغول می کند.

آیا شما یادداشتهای روزانه دارید و از زمان ورود به دنیای سیاست و فرهنگ یادداشت نویسی کرده اید؟


یادداشت روزانه دارم. تازگی که خاطرات جناب آقای ناطق نوری و اشاره ایشان به مقاله"آرزو می خواه لیک اندازه خواه" را می خواندم به صرافت افتادم که خاطرات مجلس اولم یا دست کم خاطرات انتشار بهمن را منتشر کنم. را . اما رمان فعلا راه را بر هر چیز دیگری بسته است.

بهترین و بدترین خاطره شما در دوره وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی چه بوده است؟ اگر ممکن است توضیح دهید.

بهترین خاطره من از دوران وزارت خاطره استیضاح است.هنوز هم در هر جای جهان که می روم وقتی آشنایی را می بینم.از استیضاح صحبت می شود.خوشبختانه مجموعه مباحث استیضاح منتشر شده است.بدترین خاطره ام هم کشتن نویسندگان است.به عنوان وزیر وقتی اعضا کانون نویسندگان به دفترم آمدند و گفتند تنها جایی نمی روند .سنگینی شکننده ای را بر دل و جانم احساس کردم وقتی به خانه نویسنده ای رفتم دیدم در خانه اش مثل روپوش از بالا تا پایین دکمه می خورد خانه اوچندین قفل می خورد.بدترین واقعه دوران انقلاب بود. بدتر از میل کشیدن به چشمان رودکی.

چه برنامه هایی را مایل بودید در ارشاد انجام دهید اما مشکلات مختلف سیاسی، اقتصادی و ... تنگ نظری ها اجازه نداد؟

نگاه جمع ما در مدیریت ارشاد این بود که فرهنگ را در چای حقیقی اش قرار بدهیم. و اهل فرهنگ در خور شان شان شرایط و فضای کار برای آنان فراهم شود.

ما تلاش خودمان را کردیم .من اعتقاد داشتم اهل فرهنگ به هدایت دولت نیاز ندارند.کافی است دولت فقط و فقط مزاحم نشود. داوری در مورد تلاش ما بر عهده دیگران به ویژه اهل فرهنگ است.

دو فراز مهم از دوران نمایندگی مجلس خود را به دلخواه خویش برای ما شرح دهید.

خوشترین خاطره ام از مجلس اول چند ماهی بود که عضو هیات رییسه سنی بودم. دکتر سحابی ریس سنی بود. او شریفترین انسانی بود که من در زندگی ام شناخته ام. از جنس مهر و رحمت و عطوفت و خرد وانصاف.خاطره حوش دیگرم مربوط به شرکت در بین المجالس کوبا است که یادداشت های سفر را در روزنامه اطلاعات چاپ کرده ام.

یکی از برادران شما در جنگ تحمیلی به شهادت رسیده است. کسی درباره ایشان تاکنون از زبان شما مطلبی نشنیده است، شاید برخی نیز ندانند شما برادر شهید هشتید به ویژه کسانی که این مسائل برایشان مهم است. لطفا از برادر خود برای ما و خانواده پدری تان بگویید.


محسن برادر کوچکتر من بود.دانشجوی رشته فیزیک بود.تیرماه سال 1360 در کردستان شهید شد.او محبوب ترین فرزند خانواده ما بود و هست.رابطه غریبی با مادرم داشت. دو برادر دیگر و سه خواهر دارم. پدر و مادرم بحمدالله هر دو با صفا و صمیمیتی ناب با هم زندگی می کنند. برادر کوچکم-البته به سال- سید محمد مهاجرانی که روحانی است، اخیرا مجموعه شعرکودکان "پیامبر عزیز ما" را منتشر کرده است.یک کار ماندگار و جذاب.

بهترین بهار خود را در طول عمر خود کدام بهار می دانید و در چه حالو صفا و روزی بودید؟

بی شک بهارآزادی، بهار سال 1358. بهار انقلاب

احساس هویت واعتلا داشتم .انگار پایم را روی قله ها می گذاشتم و همه زمین عرصه زندگی و نگاهم بود.از ته دل شاد بودیم.می دانید در تاریخ ما ملت ایران کمتر شادمان بوده اند.حتا رستم پهلوان اسطوره ای ما پهلوانی است که اندوهی سنگین در جان او موج می زند.:

که آواره بد نشان رستم است

که از روز شادیش بهره کم است

بهار 58 انگار ملت ما داشت بهره تاریخی شادی گمشده اش را می گرفت. یقینی گمشده را در افق ممکن می دید .من هم همین حال و هوا را داشتم.احساس شادی و آزادی، نمی دانم رمان "ثریا در اغما"نوشته اسماعیل فصیح را خوانده اید.راننده اتوبوسی که به استانبول می رود .می خواند:اول انقلاب مون حرفا چه شاعرانه بود.

من هم در همان حس و حال شیفتگی و شعر بودم .حتا دفتر شعری هم از آن سال ها دارم.

***

اين مصاحبه در ويژه نامه نوروزی روزنامه "اعتماد ملی" نيز منتشر شده است

Copyright: gooya.com 2016