مقدمه
شاعر براي شاعري نياز به انگيزه دارد. انگيزه ها گونه گون است. در اعصار گذشته، انگيزه ي شاعر، زلف يار بود؛ چشم نگار بود؛ سبزه و چمن بود؛ باغ و دمن بود. گذشت و گذشت تا به دوران قبل از انقلاب رسيديم. انگيزه ها عوض شد؛ بوي ادرار شد؛ خون ريخته شده بر کف خيابان شد؛ جيغ بنفش شد؛ هروئين و بنگ و علف شد.
اما من که شاعر نبودم انگيزه ام براي شاعري چه بود؟ تا ديروز هيچ! ديروزي که امروز و فرداي مرا ساخت. ديروزي که انگيزه براي سرودن زيباترين اشعار در من به وجود آورد. ديروز ديدم، تصوير يار را! تصوير آن دير آمده دلدار را! تصوير آن آبادگر ِ وطن را! در يک کلام مولوي وار ديگرگون شدم. شمس را ديدم که که با نام احمدي نژاد در آسمان دل من درخشيدن گرفت! با ديدن اين عکس شاعر شدم و شعر در تمام منافذ من جوشيدن گرفت. قطره اي شدم خرد و کوچک و زلال، و به شط خروشان طيف شوراي شهر پيوستم.
آن چه در زير گفته مي آيد بخشي از غليان احساسات سر ريز شده ي من است. اگر کمي به شعر آن شاعر مسلمان و انقلابي که بر گل ها نماز مي بُرد شبيه شده، از روي اتفاق است و انتحال نيست. اين شما و اين شعر صداي خوب احمدي نژاد:
صدا کن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو دنباله ي آن طناب طويلي است
که به دور گردن روشنفکران ايراني مي پيچد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از يک نويسنده نگون بخت، در داخل يک فولکس ون تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهائي من بزرگ است
و تنهائي من، هجوم مردان مکتبي تو را پيش بيني نمي کرد
و خاصيت مردان مکتبي اين است!
کسي نيست
بيا پوينده را بدزديم، آن وقت کشتن اش را با هم قسمت کنيم
بيا با هم از حالت مسافران ِ ارمنستان چيزي بفهميم
بيا دکتر سامي را زودتر ببينيم
ببين اگر زودتر نجنبيم دکتر فرار مي کند!
بيا سيل شو در خيابان محل زندگي ام
بيا ذوب کن در کف دست من رشوه هاي کلان ِ عشق را
مرا گرم کن
و يک بار هم در خيابان هوا سرد شد
و برف تندي گرفت
و سردم شد
آن وقت داخل کارتن بغل دستي من
رفيق جوانم فوت کرد.
advertisement@gooya.com |
|
دراين کوچه هايي که تاريک هستند
من از حاصل ضرب طناب و دشنه مي ترسم
من از بطري خالي مشروب و ميله ي جک مي ترسم
بيا تا نترسم من از بازداشتگاهي
که سوئيت هاي تنگ و تاريک اش
چراگاه بازجويان است
مرا باز کن مثل يک در به روي اسير گرفتار، در اين عصر معراج شلاق
مرا خواب کن داخل يک کارتن دور از شب اصطکاک فلزات
اگر آشغالي صبح آمد
صدا کن مرا
و من در طلوع کيسه ي زباله اي از پشت انگشت هاي او بيدار خواهم شد
و آن وقت حکايت کن از راي هائي که من خواب بودم و افتاد
حکايت کن از سفرهاي تبليغي که من خواب بودم و انجام شد
بگو چند راي از آراي هواداران اصلاحات به داخل خرابه هاي بيرون شهر پريدند
در آن گير و داري که قاليباف از روي اعصاب طيف شوراي شهر گذر داشت
امام زمان خط سير خود را به سمت کدام بخش شهر تغيير داد
بگو در بنادر غير قانوني سپاه چه اجناس به درد بخور و گران قيمتي از راه وارد شد
چه علمي به موسيقي حزين نوحه و سينه زني و تو سر زني پي برد
چه ادراکي از بوي دود گازوئيل در مشام امامت تراويد
و آن گاه من
مثل ايماني از تابش استوا گرم
تو را بر سر ملت ايران خواهم نشانيد.